نـیـان

نازک‌آرای تن‌ساق.

نازک‌آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا

به برم می‌شکند.

دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم

که ز در کس آید

در و دیوار به هم ریختشان

بر سرم می‌شکند.

۲۲ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

این بازی نیست، دست زور است.

 یک جا مجنون می‌گفت که من اگر می‌توانستم از این زندان رها شوم که ملالی نبود! رها می‌شدم. بیرون می‌رفتم‌. اما این من، دیگر "نمی‌تواند" این زندان را رها کند. نه که نخواهد. البته که نمی‌خواهد اما اگر می‌خواست هم نمی‌توانست.

باید بدانم حالا که چند روزی‌ست "نهایت بُعد اختیار کرده‌ام"، وقتی روی تختم در اتاق تاریکم دراز کشیده‌ام و مادرم بیرون اتاق با تلفن حرف می‌زند و صدایش می‌آید، تنها میل زندگی‌ام آن است که بروم آن بیرون، سرم را روی پاهایش بگذارم، گریه کنم، و فقط برایش از تو سخن بگویم. باید به او بگویم که "من از آن گذشتم ای دوست که بشنوم نصیحت".

حالا انگار زندانی‌ام. با افکارم. که اگر نبودم، چه پروایی داشتم از حرف زدن از تو؟ با تو، با مادرم، با پدرم، با برادرم، با دوستانم. من دوست دارم از تو با همه حرف بزنم. اما تو در خیالی. بیرون نمی‌آیی. نقاب از چهره نمی‌افکنی؛ و من هم. و انگار که "قانع به خیال و چون خیالی" شده‌ایم.

تو ساده آمدی، آرام نشستی، و اگرچه "بودند بدین طریق سالی"، اما "در دل و جان خانه کردی عاقبت"، و حالا هم "چنان در دل من رفته که جان در بدنی". و من، اگر چه "هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم" و تو همین جهد را کردی، اما انگار "نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم" و شاید تو هم.

و از تو چه پنهان، گاهی که از زمین و زمان، و حتی از خود تو، ناراضی و گله‌مند و غمگینم، گمان می‌کنم "مرا امید وصال تو زنده می‌دارد".

حالا که "دل به امید وصل او همدم جان نمی‌شود" و "جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند"، حالا که "آشفته چنان نیم به تقدیر کاسوده شوم به هیچ زنجیر"، حالا که "گرچه ز غمش چو شمع سوزم، هم بی غم او مباد روزم"، "یا رب به خدایی خداییت، وانگه به کمال پادشاییت"، "تا غرق نشد سفینه در آب رحمت کن و دستگیر و دریاب". "رحمت کن و در پناهم آور" و "زین شیفتگی به راهم آور".

یا رب. تو گفتی "ما از تو این شکسته‌دلی می‌خریم!" گفتی: "ما تو را بهر این آه فرستاده‌ایم!" حالا که "خواستی تا قفس قالب بشکند و لباس آب و گل بر خود پاره کند"، اما "دستش به شکستن قفس می‌نرسد"، با من بجنگ! بگذار "زاری آدم از حد بگذرد"؛ و بعد بگو‌: "باز آی کز آن‌چه بودی افزون باشی" و بگو: "اکنون که به وقت جنگ جانی و جهان بنگر که به وقت آشتی چون باشی" و بگذار بگویم: "معشوقه با سامان شد تا باد چنین بادا".

۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

ما هیچ، ما نگاه.

«اگه سه ماه پیش بود ازت می‌پرسیدم چرا هیچی بهش نمی‌گفتی؟ حالا می‌فهمم. برا اینکه کیف می‌کردی! که تو می‌دونی و اون نمی‌دونست!»
- در دنیای تو ساعت چند است؟ - مامان گلی.


پ.ن: :) :) :) :) :) :) :) :) :)‌ :) :) :) :) :) :) :) :) :)‌ :) :) :) :) :) :) :) :) :)‌ :) :) :) :) :) :) :) :) :)‌ 
پ.ن۲: همچنان این سوال باقیه البته! که is this true؟!

پ.ن۳: اگر این رو می‌خونی، بسه، بیا با من حرف بزن! :)))
پ.ن۴: #I_am_totaly_rad:))))

۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دیالوگ باکس - آخر اپیزود سی و نه.

"آرامِ دلم؛

دیدی این زمستان هم حریف انتظار من نشد؟

امسال خبری از برف نبود،

و درختان از حالا دارند شکوفه‌هایشان را به رخ هم می‌کشند.

روزها معمولا به همین منوال می‌گذرد.

و شب‌ها، چنان که پیش‌تر گفتمت، چراغی می‌افروزم، شعری می‌خوانم،

و وقتی دلم خیلی برایت تنگ می‌شود، دوباره شروع به نوشتن می‌کنم.

آن‌گاه پس از اتمام هر جمله سری بلند می‌کنم و به تو که روبرویم نشسته‌ای خیره می‌شوم.

خنده‌هایت، سر‌تکان دادنت، و چشم‌های متظرت را در نظر می‌آورم و سپس سراغ جمله‌ی بعدی می‌روم

و باز روز از نو روزی از نو.

کار نوشتن که به انتها می‌رسد، تازه صدای گنجشک‌ها بلند می‌شود

و تا به خود بیایی روز تمام حیاط را پر کرده.

عزیزترینم!

دیگر چیز زیادی تا آمدن بهار نمانده.

و من هنوز نمی‌دانم با این همه سال نداشتنت چه کنم؟

در کدام کوچه قدم بگذارم؟

از کدام خاطره چشم بپوشم؟

و از کدامین مهتاب سراغت را بگیرم؟

دیگر قرار بی‌تو ماندنم نیست.

تصمیم گرفته‌ام که همین امشب این خانه را با یاد تو تنها بگذارم.

و به دیدارت بشتابم؛ حتی اگر هرگز نشانی از تو نیابم!

ای کاش تو هم هنوز در جستجوی من باشی."

۰۷ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

نور.

نور پیش روم... چشمم رو می‌زنه!

۰۳ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

نوری، امیدی، جرئتی.

و گفت:

گاهی آدم، تو جنگ با خودش، باید اونقدر پیش بره که یه ویروونه بسازه از وجودش. اون‌وقت، از دل اون ویرونه یه نوری، یه امّیدی، یه جرئتی جرقه می‌زنه.


شهرزاد!

بس نیست این همه ناکامی؟ این همه بدبختی؟ توی دنیایی که دو روز بیشتر نیست، منتظر چی هستیم؟ کدوم معجزه؟ کدوم خوشبختی بادآورده؟

۰۳ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

پنداشتی که باید پرده‌نشین بمانی؟

[علیرضا قربانی - پرده نشین]

۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

مبادا؟

تیمار بی‌انتهای تو را،

که مبادا تنهایی عارض شود؟

مبادا ابرهای غصه ببارند؟
+
من خیلی مبارزه کردم که به این نقطه نرسم... این‌طوری... این شکلی...
ولی خب، چه کنم. نشد که نشد.

حالا انگار پر از فریادم. پر از چیزایی که دوست دارم کل زمین بدونه. کل کل زمین.
پر از عادت شدم. دیگه به ترسیدن عادت کردم. به خوب و بد شدنای متوالی عادت کردم. به بی‌خبری و نگرانی عادت کردم. به اینکه نگم که این چیزا هیچ کدومش برام قابل تحمل نیست عادت کردم. نمی‌دونم این خوبه؟‌ بده؟ من واقعا دوست داشتم یه آدم این شکلی شم؟

به جز «ارحم من راس ماله‌ الرجا و سلاحه‌ البکا»، به جز اینکه تو بهم رحم کنی، هیچ راه دیگه‌ای ندارم.
ای کاش بهم رحم کنی. می‌دونم که تاوان مهجوری از توعه. می‌دونم ازت دور شدم. ولی نتونستم. کاش ببینی. کاش بیای این پایین و ببینی که من به همه‌ی این‌ها عادت کردم. و خب، عادت به ترس، از خود ترس خیلی خیلی ترسناک‌تره.

۲۹ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

توی سالی که گذشت.



[لباس نو - محسن چاوشی]

کم کم داریم به زمان «نه هوای تازه و نه لباس نو می‌خوام» از سال نزدیک می‌شویم. آن هم برای من که در «انتظارت منو کشت توی سالی که گذشت»ترین حالت ممکن هستم.

امسال را چیزهای زیادی یاد گرفتم. چیزهایی که شاید هرگز دوست نداشتم یاد بگیرمشان. نود و شش که تمام شد نوشتم:«...اما اتفاقا نود و شش سال «من» بود. اما نه آن‌که فکر کنی یعنی انگار خدا من را آفریده بود برای نود و شش و نود و شش را برای من! خیر! یعنی سالی بود که همه‌چیز این‌جا اتفاق افتاد. اینجا درون من. یعنی «اتفاق اینجا افتاده که نمی‌تونم به راحتی باهاش کنار بیام.» و هزاران و هزاران بود.» حالا تا پایان نود و هفت هنوز اندکی مانده. شاید آخرش که شد کامل‌تر بنویسمش. اما الان فقط می‌خواهم این را بگویم که: «اتفاقا نود و هفت سال «من» بود.» و بدجوری هم سال من بود. درست به آن معنا که انگار خدا من را آفریده بود برای نود و هفت و نود و هفت را برای من. اما چرا؟ چه چیز یاد گرفتم؟

یاد گرفتم که صبور باشم. نه که پیش از این صبوری نکرده باشم. نه. اما این را دانستم که در هر لحظه می‌توانم بیش از آن چه که از خودم انتظار دارم صبور باشم. دیگر آن‌که یاد گرفتم منتظر بمانم. یاد گرفتم انتظار بکشم. و خب، «چه روزهای بسیاری که ظلم‌ها روا کردی». البته که نه فقط من.

و بارها با خود گفتم: «دیگر نمی‌توانم!» اما باز هم دانستم که می‌توانم. توان صبر و شکیبایی و انتظار را بالا و بالا و بالاتر دیدم. [راستش را بخواهی همین لحظه هم یکی از همان لحظه‌های نمی‌توانم است. همان‌هایی که بعد می‌فهمم که توانستم دوامش بیاورم.]

حالم خوب است. اما مدام به پشت سر نگاه می‌کنم. و می‌پرسم: چطور دوامش آوردم؟ و دیگر چه چیز را باید دوام بیاورم؟
+
چند وقتی هست که چیزهایی که باید بنویسم خیلی زیادتر از همیشه است. اما انگار دیگر زبان نوشتنش را ندارم. نمی‌دانم چه اتفاقی رخ داده، رخ می‌دهد [، یا رخ نمی‌دهد]، و خب، درست مثل همیشه، می‌ترسم.

+

حالا دیگر خیلی هم مطمئن نیستم که این‌ها را نخوانی. اما چه باک؟ آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!

+

هیچ دقت کردی که انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز می‌خونده؟

۲۵ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خسته‌ام خسته.

خسته‌ام.

۱۷ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان