[علیرضا قربانی - پرده نشین]
تیمار بیانتهای تو را،
که مبادا تنهایی عارض شود؟
مبادا ابرهای غصه ببارند؟
+
من خیلی مبارزه کردم که به این نقطه نرسم... اینطوری... این شکلی...
ولی خب، چه کنم. نشد که نشد.
حالا انگار پر از فریادم. پر از چیزایی که دوست دارم کل زمین بدونه. کل کل زمین.
پر از عادت شدم. دیگه به ترسیدن عادت کردم. به خوب و بد شدنای متوالی عادت کردم. به بیخبری و نگرانی عادت کردم. به اینکه نگم که این چیزا هیچ کدومش برام قابل تحمل نیست عادت کردم. نمیدونم این خوبه؟ بده؟ من واقعا دوست داشتم یه آدم این شکلی شم؟
به جز «ارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا»، به جز اینکه تو بهم رحم کنی، هیچ راه دیگهای ندارم.
ای کاش بهم رحم کنی. میدونم که تاوان مهجوری از توعه. میدونم ازت دور شدم. ولی نتونستم. کاش ببینی. کاش بیای این پایین و ببینی که من به همهی اینها عادت کردم. و خب، عادت به ترس، از خود ترس خیلی خیلی ترسناکتره.
[لباس نو - محسن چاوشی]
کم کم داریم به زمان «نه هوای تازه و نه لباس نو میخوام» از سال نزدیک میشویم. آن هم برای من که در «انتظارت منو کشت توی سالی که گذشت»ترین حالت ممکن هستم.
امسال را چیزهای زیادی یاد گرفتم. چیزهایی که شاید هرگز دوست نداشتم یاد بگیرمشان. نود و شش که تمام شد نوشتم:«...اما اتفاقا نود و شش سال «من» بود. اما نه آنکه فکر کنی یعنی انگار خدا من را آفریده بود برای نود و شش و نود و شش را برای من! خیر! یعنی سالی بود که همهچیز اینجا اتفاق افتاد. اینجا درون من. یعنی «اتفاق اینجا افتاده که نمیتونم به راحتی باهاش کنار بیام.» و هزاران و هزاران بود.» حالا تا پایان نود و هفت هنوز اندکی مانده. شاید آخرش که شد کاملتر بنویسمش. اما الان فقط میخواهم این را بگویم که: «اتفاقا نود و هفت سال «من» بود.» و بدجوری هم سال من بود. درست به آن معنا که انگار خدا من را آفریده بود برای نود و هفت و نود و هفت را برای من. اما چرا؟ چه چیز یاد گرفتم؟
یاد گرفتم که صبور باشم. نه که پیش از این صبوری نکرده باشم. نه. اما این را دانستم که در هر لحظه میتوانم بیش از آن چه که از خودم انتظار دارم صبور باشم. دیگر آنکه یاد گرفتم منتظر بمانم. یاد گرفتم انتظار بکشم. و خب، «چه روزهای بسیاری که ظلمها روا کردی». البته که نه فقط من.
و بارها با خود گفتم: «دیگر نمیتوانم!» اما باز هم دانستم که میتوانم. توان صبر و شکیبایی و انتظار را بالا و بالا و بالاتر دیدم. [راستش را بخواهی همین لحظه هم یکی از همان لحظههای نمیتوانم است. همانهایی که بعد میفهمم که توانستم دوامش بیاورم.]
حالم خوب است. اما مدام به پشت سر نگاه میکنم. و میپرسم: چطور دوامش آوردم؟ و دیگر چه چیز را باید دوام بیاورم؟
+
چند وقتی هست که چیزهایی که باید بنویسم خیلی زیادتر از همیشه است. اما انگار دیگر زبان نوشتنش را ندارم. نمیدانم چه اتفاقی رخ داده، رخ میدهد [، یا رخ نمیدهد]، و خب، درست مثل همیشه، میترسم.
+
حالا دیگر خیلی هم مطمئن نیستم که اینها را نخوانی. اما چه باک؟ آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!
+
هیچ دقت کردی که انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز میخونده؟
میگفت: «خب لیوان رو هم دم به دقیقه سرد و گرم کنی ترک برمیداره، جون آدمیزاد که جای خود داره!»
پ.ن: اتفاق خاصی نیفتاده، جز اینکه دیشب هر یه ساعت یه بار یه خواب جدید میدیدم :))))
پ.ن۲: بازم یه امیدی هست به اینکه سخن همهچیز رو درست کنه. به اینکه من اشتباه فکر میکنم. به اینکه درست اومدم راه رو و کج نرفتم. چون هیچ سرنخی ندارم که کجای راه اشتباه شد که یهویی ورق برگشت. شاید برنگشتهها. ولی مشکل از اون صبریه که من دیگه ندارم. تحملی که دیگه ندارم. حتی عصبانیتی که دیگه ندارم. اصن بیحس بیحس.
مشکل اصلی اینجاس که من اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاده. نمیتونم درست پیشبینی کنم. هر ساعت یه فکر. خوب میشما. ولی جونم داره درمیاد!
واقعا چی شد که اینجوری شد؟
نکنه واقعا هیچی نشده حز اینکه من حساس شدم؟ نکنه واقعا طبیعیه همه چیز؟
فکر میکنی امشب، توی سرای حاتمخانی، اون جایی که دوستش دارم، اونجایی که هر بار میرم یه جای خالی برام هست، همون کنج مرمری با سقف پر از کاشیهای رنگی اسلیمی، درست رو به روی تو، جایی برام هست؟ که بشینم حرف بزنم بات؟
or I should be even disappointed of this?
+
یکم بهم یاد بده گله کنم. آدما زیاد گله میکنن نه؟ با من چیکار کردی که بتونم آروم باشم همهش؟ نباید گریه کنم؟ بزار گریه کنم. چرا نمیزاری؟ چرا حتی این رو هم ازم دریغ میکنی؟
لااقل بزار یکم از پریا یاد بگیرم.
«
پریا گشنهتونه؟
پریا تشنهتونه؟
پریا خسته شدین؟
مرغ پربسته شدین؟
چیه این های های تون؟
گریهتون، وای وای تون؟
»
پریا هیچی نگفتن. زار و زار گریه میکردن پریا. مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
+
حالا عرفهام. گرمه. نمیشه بمونم یه گوشه و زل بزنم بت. دارم راه میرم. دارم طواف میکنم. امون از اونجایی که وایمیستم ولی. خوب نگاه میکنم اونجا رو و میخندم. خوبم :) ولی تو که خوب میدونی، خوب نمیمونم. پس بزار بیام بعدش یه روزی که سرده، یه روزی که نمیشه بمونم یه گوشه و زل بزنم بت، بیام طوافمو بکنم، بعدش برم بشینم کنج حاتمخانی. بابا اصن بیخیال پروژه و هرچی! بزار من فقط ده دقیقه بیام کنج حاتمخانی! لااقل حس کنم هرجایی هم که جایی برام نباشه، توی حاتمخانیِ تو هست!
خداوندا.
به من قوت و جرئت آن را بده که در مسیری که درست میپندارم گام بردارم.
به من شجاعت بده تا بیقرار نباشم.
تمامی گناه من آن است که از تو مهجور ماندهام. و مهجوری از توست و همین دردسرهای ریز و درشتش.
این تاریکی از توست. کمی از نور بیانتهایت را دوباره به من بده. تا یکبار دیگر در جانم بگذارم. قوت بگیرم. جان بگیرم. دوباره راه بروم.
شاید ادامهی مسیر من سختتر از پیش باشد. حالا که «تازه دیدم که دل دارم بستمش»، تازه حالاست که جانم نور تو را میخواهد. قوّت از تو. بهانه از تو. چون سایه مرا ز خاک برگیر، کاینجا سر و آستانه از توست. و اگر نور تو را داشته باشم، کشتی مرا چه بیم دریا؟
خداواندا. «باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی. همه فانیایم و باقی تویی. همه درماندهایم و فریادرس تویی. همه بیکسایم و کس هر کس تویی. آن را که تو برداشتی میفکن. و آن را تو نگاشتی مشکن. عزیزکردهی خود را خوار مکن. شادیپروردهی خویش را غمخوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار، و بدین بیخردگی معذور دار. که این تخم تو کشتهای و این گل تو سرشتهای.»
خدای عزیز. یاری کن. تا یک روز بنویسم: «چون زاری آدم از حد بگذشت و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را، صبح صادق سعادت وصال بدمید....»