نـیـان

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

مرتاه.

«و همچنان که می‌رفتند عیسی مسیح وارد دهکده‌ای شد و زنی به‌ نام مرتاه او را به خانه‌اش مهمان کرد. مرتاه خواهری به‌ نام مریم داشت که پیش پای عیسی نشسته بود و به سخن او گوش می‌سپرد. اما مرتاه که گرفتار خدمت به او بود بر آشفت. پس به کنار عیسی آمد و گفت: «مولای من! آیا اهمیت نمی‌دهی که خواهرم من را در خدمت‌گزاری به تو تنها گذارد؟ به خواهرم بفرما که بیاید و من را کمک کند.»

عیسی پاسخ داد: مرتاه! مرتاه! تو خود را مضطرب و نگران چیزهای زیادی می‌کنی. اما مریم بخش بهتر را برگزیده است و این از او گرفته نخواهد شد.


انجیل لوقا - باب دهم - آیه ۳۸ تا ۴۲»


[کتاب کیمیاگر - پائولو کوئیلو]

۲۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست.

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست


+

شاید باید یادم بمونه امروز موقع برگشت از دانشگاه رو که چقدر تو اتوبوس حالم بد شد به سبب فکر و خیالاتم. 

دیگه اینکه ای کاش کار درستی کرده باشم...

و اینکه کاش می‌شد آدمای دانشگاهم رو با آدمای دانشگاه پارسال، و حتی حاضرم که همه‌شون، جابه‌جا کرد. 

یه عااالمه غر دیگه اینجا نوشتم ولی مث خیلی حرفای دیگه‌م که جدیدا اینجا می‌نویسم و بعد از نوشتنشون پشیمون می‌شم و پستشون نمی‌کنم، پاکشون کردم‌. ولی خب به هرحال، تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست.

۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

جمله‌ای امروز من رو تقریبا کشت :(

نوشتن قطعا از بهرین موهبت‌های دنیاست. مهم نیست اگه خوب می‌نویسیم یا بد. مهم اینه‌ که جرئت بدیم به خودمون که بنویسیم. تجربه هامون رو بنویسیم، حتی اگه نه برای دیگران، برای خودمون. از آدم بیست سالگیمون بنویسیم که آدم بیست و پنج سالگیمون بیاد بخونه و ازمون نکته‌ها بیاموزه!
من مدتیه خودم رو محکوم کردم به ننوشتن! وقتی شروع می‌کنید به نوشتن همه‌چیز،ترک کردنش یه جورایی خیلی سخت می‌شه. خب منم راستش یه جایی توی این نوشتن‌ها به دلایلی خطایی ازم سر زد و حالا خودم رو محکوم کردم که یه مدت ننویسم.
اما یه وقتایی یه جمله‌هایی من رو برمی‌گردونن به اوج نوشتن‌هام. یادم می‌ارن یه زمانایی مدام می‌نوشتم. ساعت به ساعت. سر یه زمانای مشخص، بی اونکه از قبل با خودم  قرار گذاشته باشم، می‌نوشتم. چقدر دل‌پذیر بود....
و من یهو عاشق این جملات یهویی می‌شم که می‌خونم و یاد نوشتن‌های خودم می‌افتم. و می‌شینم ساعت‌ها به اون جمله فکر می‌کنم. به عمق درست بودنش و عمق این‌که چرا این جمله‌ی لعنتی اینقدر راسته!
نمی‌خوام امروز اون جمله‌ای که باهام اینکارو کرد بنویسم... اما امیدوارم بعدها یادم باشه چی بود اون جمله‌ی امروز :(

۲۱ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

باید هر شب روی رازی پرده بندازم که نیست.

آقا... کلا انسان چقدر عجیبه :(
فکر می‌کردم قرار نیس یاد یک‌ سری اتفاقاتی که تلخ تلقی می‌شن بیفتم. ولی خب، یه استوری از یه شخص دور باعث شد یادش بیفتم.
هی به خودم می‌گم کام آااان، فقط یه سری نورونن که دارن فایر می‌شن و یادت میارن یه چیزایی رو... تحمل کن، تموم می‌شه میره. ولی خب تو ببین چقدر این دید رو داشتن نسبت به همه‌چی دردناک و غیرانسانیه! انگار احساساتی در کار نیست... خب آخه این احساسات نتیجه‌ی همون فایر شدن یه دسته از نوروناست به هر حال. اگه نه که اشکم نباید جاری می‌شد امروز.
به هر حال، باور نمی‌کردم اینقدر خوب تو ذهنم هنوز همه‌چیز شکل قبل باشه. فقط انگار یه مشت خاک ریختم روی این آتیش. ولی هی باد می‌زنه و این خاک‌ها می‌رن کنار. و انگار برام گریزی نیست. نمی‌تونم جلوی باد رو بگیرم. دست من نیست. مثلا چطور می‌تونستم از قبل اون شخص دور رو آگاه کنم که اون استوری رو نذاره. و خب راستش اونقدری ترسناک بود که نرفتم بازش کنم باز استوریش رو. میوت کردم حتی. ولی صبح تا حالا بیست بار چک کردم که سر جاش باشه. مبادا پاکش کرده باشه.
ای کاش که لااقل فقط در این دنیا یه نفر رو میشناختم که می‌شد همه‌ی این درد و دلا رو باش بیان کرد. 
یا کاش قبل‌تر از این کسی علاجی برای فراموشی پیدا کرده بود.
+
دیروز رفته بودم همایش مغز و شناخت باز. آخرش یه مستندی گذاشتن از کسایی که مثلا توی یه تصادفی، خودکشی‌ای، سقوطی، چیزی یه مشکل مغزی پیدا کرده بودن. از قضا یه پسری رو نشون می‌داد که تصادف کرده بود و بعد از چند ماه کما و درمان و چی و چی حالا اومده بود خونه. بعد مث این‌که یه چیزایی رو یادش رفته بود. با خودم گفتم عه چه خوب! آدم تصادف کنه و یه چیزایی یادش بره و بعد بیاد سر خونه زندگیش باز. ولی ولی ولی. بعد بیش‌تر زندگی اون آدم رو نشون داد. مامانش می‌گفت که این پسره منه، ولی دیگه اصلا اون آدم سابق نیست. مطلقا هیچ چیزش مثل قبل نیست. فقط و فقط طرز نگاهش مثل قبله و دیگه هیچی. انگار که روحش عوض شده باشه. گریه کردم. وسط همایش، وسط دانشگاه. به خاطر فکر افتضاحی که قبلش کردم. که کاش می‌شد تصادف کنم یه چیزایی از یادم بره. خدا منو لال اگه بکنه برای این ناشکری سزاست. ولی ای کاش مهربون‌تر از این حرفا باشه.
بعدش گفتم ببین، همینه که هست. با جون و دلت پذیرای اینا باش. پذیرای‌ این اتفاقات. دوستشون داشته باش چون خدا دوسشون داشته که گذاشته سر رات. و باهاشون کنار بیا. گفتم باشه. ولی خب، قرار نبود امروز دیگه اینطور شه.
بیخیال. یه سری اتفاقات شیمیایی تو یه تعدادی نورونه دیگه :)
۱۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دائما یکسان نباشد حال دوران.

یک روزی داشتم این شعر از حافظ رو با صدای شجریانِ پدر گوش می‌دادم و می‌گفتم کاش دنیا شکل این شعر می‌بود.
و می‌گفتم پس کو «کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور» و کو «ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن» و کو «هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور» و کو «جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور» 
از اون روزا دو سه ماهی می‌گذره. از اون همه حال بد دائمی. این روزا نمی‌دونم چرا، ولی حالم خوبه. احساس رضایت، احساس خوشبختی، با همه‌ی فکرای آزاردهنده، خشنود کننده، عذاب‌ آور، مثبت، منفی، هر فکری که دارم، ولی حالم خوبه. نمی‌دونم چرا. یعنی دلیلی برای این همه حال خوب ندارم. مگر اینکه «باشد اندر پرده بازیهای پنهان».
خوبم. خدا رو شکر. شکر. شکر به خاطر «دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»

[مرغ خوشخوان - شجریان]


 

۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند.

کاش که توی یه آهنگایی، یه چیزایی رو به یادگار نمی‌گذاشتم که هر سری اذیتم نکنن :)
ولی خب، من هنوز از توی پلی لیستم پاکشون نکردم. انگار که به خودم تحمیل می‌کنم یک سری عذاب رو، چون به نظرم لایق این عذاب‌ها هستم. کاش لااقل زبون گفتن «کاش لایق این عذاب‌‌ها نبودم» رو داشتم.
بله. امشب از اون شباس که حالم بده. به خاطر خیلی چیزها. مثلا کوچه‌ای که اسمش یادم نبود. یا عکسی که یادم نبود چه شکلیه.
از خیلی چیز‌ها می‌ترسم. کاش خدا به خیر کنه کاش خدا به خیر کنه. برای یک سری از افراد خیلی نگرانم. برای یک سری از افراد خیلی تاسف می‌خورم. برای یک سری از افراد ناراحتم. و برای یک سری از افراد دلتنگم.
این وسط، قضیه اینه که مدت‌هاست خودم رو دارم ایگنور می‌کنم. و این خیلی ترسناکه شاید. ولی مهم نیس برام. فکر و ذکرم شده حل شدن یک سری مشکلات یک سری آدما و گذشتنش به خیر و خوشی، که اون آدما شاید خیلی کمتر از من ازش می‌دونن.
کاش ندونسته بودم این همه‌چیز رو. اگه نمیدونستم یقینا همه‌چیز بهتر بود. به جز ایگنور کردن خودم مشکل دیگه‌ای نداشتم. 
اما خودم. به خودم حق می‌دم برای ایگنور کردن خودم. 
کاش پاییز زودتر بگذره. لااقل تکلیف خوشی و ناخوشی آدم‌هایی که ازشون حرف زدم معلوم میشه. حال خودم پیش‌کش.

۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

دریا... سرنوشتم را به یاد آور.

به یک دریا نیازمندیم تا همه‌ی فکرهای کنونی، این دغدغه‌های عجیب و این بالا و پایین‌ها و البته و البته این شک و تردید‌ها را از تک تک از مغز جدا کرده و در دریا بریزیم. سپس در حالی که در حال نگاه کردن به این چیزهایی که در دریا شناور شده‌اند هستیم، غزل خداحافظی‌شان را بخوانیم و یک موج استوار و محکم و قوی بیاید و آن ها را در سرتاسر دریا پخش کند تا به این‌ ترتیب رها شویم از این همه در به دری.

تجربه ثابت کرده‌است که گذر زمان به همین انداره اثرگذار است؛ اما سرعت این کجا و آن کجا.

۰۳ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان