چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست


+

شاید باید یادم بمونه امروز موقع برگشت از دانشگاه رو که چقدر تو اتوبوس حالم بد شد به سبب فکر و خیالاتم. 

دیگه اینکه ای کاش کار درستی کرده باشم...

و اینکه کاش می‌شد آدمای دانشگاهم رو با آدمای دانشگاه پارسال، و حتی حاضرم که همه‌شون، جابه‌جا کرد. 

یه عااالمه غر دیگه اینجا نوشتم ولی مث خیلی حرفای دیگه‌م که جدیدا اینجا می‌نویسم و بعد از نوشتنشون پشیمون می‌شم و پستشون نمی‌کنم، پاکشون کردم‌. ولی خب به هرحال، تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست.