سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن!
[همایون - نه فرشتهام نه شیطان - در حصار شب]
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن!
[همایون - نه فرشتهام نه شیطان - در حصار شب]
این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه سلامت میزنیم و روغن خود پرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت میریزیم. تیغ همت او را بر سنگ امتحان میزنیم.
این کوی ملامت است و میدان هلاک وین راه مقامران بازنده پاک
مردی باید قلندری دامن چاک تا بر گذرد عیار وار وچالاک
+
یکی دو هفته، هفتهی «فامیل» بود. به خاطر داییدایی که اومده بود. دو روز دیگه باز میره. نمیدونم تا کی. شاید باز تا هفت سال. این دوقلوهاش خیلی خوبن. خیلی نازن. فکر میکردم خب، اون موقع که هشت سالشون بود کجا و حالا که پونزده سالشون شده کجا. فکر کرده بودم فارسی بلد نیستن، ممکنه ما رو دوست نداشته باشن و باهامون راحت نباشن و این چیزا. ولی خیلی ماهن. فارسی بلدن و این چند وقت بیش از همیشه ما رو دور هم جمع کردن و هزار نوع بازی کردیم با هم. دارم فکر میکردم حتی اگه قراره شبکه بیفتم هم فردا شب میرم خونهی مادرجون که ببینمشون قبل رفتن. مطمئنم گریهبازاری خواهیم داشت. بزرگ و کوچیک فامیل رو وابسته کردن به خودشون تو این دو هفته. دیشب تا پنج صبح باغ بودن با همه (ما ساعت یک رفتیم خونه، به خیال اینکه امروز ظهر قراره بریم میدون با هم. بعد اینا تا ۵ موندن و قرار امروز رو کنسل کردن گفتن میخوان بخوابن :/ اسکل شدیم.) روز قبلش تا سه صبح خونهی خاله زهرا بودن. روز قبلترش خونهی خاله زهره خوابیدیم شب رو. روز قبلترش خونهی خاله زهره تولد ساناز رو گرفتیم.
موندم واقعا که فردا شب چطور می خوایم خداحافظی کنیم :(( منِ شش هفت سال بزرگتر از اینا دارم دق میکنم. حالا فکرش رو بکن که سانازِ بیست روز بزرگتر و پارسای یک سال کوچیکتر چی میشن!
+
آخ! این یه خط فقط برای اینکه بعدا بیام بخونمش که بهراد رو یادم بمونه. چرا این بچه رو اذیت کردم آخه من :))
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
دعا کنیم. دعا. دعا. دعا. دعا.
این بازهی ۳ - ۴ روزه از خرداد همیشه با بدترین و در عین حال گنگترین احساسات همراهه برام... نمیدونم چرا.
سوم دبیرستان دلیل داشت، چهارم دبیرستان دلیل داشت، سال اول دانشگاه رو درست یادم نیس، پارسال دلیل داشت، امسال... درست متوجه نیستم داره چی پیش میاد. انگار که اینبار هم یه دلیلی هست، فقط من نمیدونمش هنوز. یه چیزی هست که ته دلم ازش خبر دارم و به خاطرش نگرانم. میترسم زیاد.
+
شاید که من نباید خودم رو از داشتن یه سری حقوق محروم بدونم! درست نمیدونم چه بلایی دارم سر خودم میارم. و مطمئن نیستم کار خودمه یا بعضی از دیگران.
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاسِ تبسّم ِرویا شبیه شمایل شقایق نیست.