تیمار بی‌انتهای تو را،

که مبادا تنهایی عارض شود؟

مبادا ابرهای غصه ببارند؟
+
من خیلی مبارزه کردم که به این نقطه نرسم... این‌طوری... این شکلی...
ولی خب، چه کنم. نشد که نشد.

حالا انگار پر از فریادم. پر از چیزایی که دوست دارم کل زمین بدونه. کل کل زمین.
پر از عادت شدم. دیگه به ترسیدن عادت کردم. به خوب و بد شدنای متوالی عادت کردم. به بی‌خبری و نگرانی عادت کردم. به اینکه نگم که این چیزا هیچ کدومش برام قابل تحمل نیست عادت کردم. نمی‌دونم این خوبه؟‌ بده؟ من واقعا دوست داشتم یه آدم این شکلی شم؟

به جز «ارحم من راس ماله‌ الرجا و سلاحه‌ البکا»، به جز اینکه تو بهم رحم کنی، هیچ راه دیگه‌ای ندارم.
ای کاش بهم رحم کنی. می‌دونم که تاوان مهجوری از توعه. می‌دونم ازت دور شدم. ولی نتونستم. کاش ببینی. کاش بیای این پایین و ببینی که من به همه‌ی این‌ها عادت کردم. و خب، عادت به ترس، از خود ترس خیلی خیلی ترسناک‌تره.