احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید در دلم
میجوشد از یقین.
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین. :)
[شاملو]
+ خدای من. به آدما، به همهی ما، یاد بده داستان هم رو گوش کنیم. ولی اگه دونستیم یه چیزایی برای ما پیش اومده و برای دیگری نه، نه زیادی حس کنیم ما چه خوشبختیم، نه زیادی حس کنیم ما چه بدبختیم!
به یادمون بسپار که آدما هیچوقت هیچوقت همهی داستانشون رو برای هم تعریف نمیکنن. یه چیزایی باید همینجا بمونه. انگار اینجوری دلمون گرمتره! اینجوری که بدونیم یه چیزایی هس که فقط خودمون میدونیم و تو! که برای وقتای خلوت دو نفرهمون یه حرفایی بات داشته باشیم که کسی نداره ؛) منحصر به فرد باشیم کنارت! :)) با داستان خودمون.
بهمون یاد بده که به داستانای همدیگه، به اون قسمتیش که میدونیم، احترام بذاریم. بدونیم که یه آدمی اون رو زندگی کرده. ازش درس گرفته. اگه یه چیزایی توی داستانش بهمون میگه که توی داستان ما نیست، فکر نکنیم چه بد زندگی کرده. شاید همهچیز توی اون قسمت از داستانه که ما ازش هیچ خبری نداریم. یا شاید حتی همهچیز رو برای ما تعریف کرده! ولی با نگاه ما قشنگ نیست. شاید به نگاه خودش خیلی قشنگه.
واقعا کاش همهی اینها رو بهم یاد بدی. خیلی نیازش دارم.