نـیـان

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

ماهی.



احساس می‌کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید در دلم
می‌جوشد از یقین.
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین. :)

[شاملو]


+ خدای من. به آدما، به همه‌ی ما، یاد بده داستان هم رو گوش کنیم. ولی اگه دونستیم یه چیزایی برای ما پیش اومده و برای دیگری نه، نه زیادی حس کنیم ما چه خوشبختیم، نه زیادی حس کنیم ما چه بدبختیم!

به یادمون بسپار که آدما هیچ‌وقت هیچ‌وقت همه‌ی داستانشون رو برای هم تعریف نمی‌کنن. یه چیزایی باید همین‌جا بمونه. انگار اینجوری دلمون گرم‌تره! این‌جوری که بدونیم یه چیزایی هس که فقط خودمون می‌دونیم و تو! که برای وقتای خلوت دو نفره‌مون یه حرفایی بات داشته‌ باشیم که کسی نداره ؛) منحصر به فرد باشیم کنارت! :)) با داستان خودمون.
بهمون یاد بده که به داستانای هم‌دیگه، به اون قسمتیش که می‌دونیم، احترام بذاریم. بدونیم که یه آدمی اون رو زندگی کرده. ازش درس گرفته. اگه یه چیزایی توی داستانش بهمون می‌گه که توی داستان ما نیست، فکر نکنیم چه بد زندگی کرده. شاید همه‌چیز توی اون قسمت از داستانه که ما ازش هیچ خبری نداریم. یا شاید حتی همه‌چیز رو برای ما تعریف کرده! ولی با نگاه ما قشنگ نیست. شاید به نگاه خودش خیلی قشنگه.

واقعا کاش همه‌ی این‌ها رو بهم یاد بدی. خیلی نیازش دارم.


۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

الغوث.

دارم از خانه ریاضیات برمیگردم. طبق معمول اینجور وقتا، از پل بزرگمهر تا خونه رو پیاده اومدم. حالا تقریبا چیزی به خونه نمونده. نشستم زیر سایه، دم زاینده رودی که حالا بیشتر به بیابون شبیهه تا رود. من از فکرایی که از اول راه تا اینجا داشتم ترسیده و نگرانم. دهنم خشک شده. مثل همین بیابون زاینده رود. انگار خار پیدا کرده از خشکی و درست نمی‌تونم آب دهنم رو قورت بدم.

نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم چند درصد از این اتفاقایی که این لحظه توی سرمه ممکنه اتفاق افتاده باشه. و چند درصد از اتفاقایی که برای آینده‌‌ی این داستان متصور شدم ممکنه پیش بیاد. 

مهم اینه که من هیچ دلم نمی‌خواد قبول کنم آدمای اطراف من می‌تونن تا این حد بد و وقیح و آزاردهنده و خودخواه باشن. راس می‌گفت واقعا. من دارم بدی‌های این دنیای واقعی بی‌رحم رو نمی‌بینم! و وقتی فکر می‌کنم به این‌که می‌تونه اینقدر بد باشه، به سادگی می‌تونه اینقدر بد باشه، حالم واقعا بد می‌شه. اشکم در میاد.

آرمان‌شهر وجود نداره. هیچ‌جا. فقط توی خیال آدماست. اونم فقط بعضی آدما. آدمای ساده‌‌لوحی مثل من. من تصور کرده بودم که می‌شه توی این دنیای واقعی بی‌رحم، از آدمای اطراف خودم، از هرچی که اینجا می‌گذره، آرمان‌شهر بسازم. و من فقط "تصور" کرده بودم که همه چی خوبه. همه‌ی آدما خوبن. حالا، اگر همه‌ی این اتفاقا افتاده باشه و بیفته، تصورات ذهنیم کلا می‌ریزه به هم. از خیلی چیزا. و از خیلی کس‌ها. امیدوار هییییچ‌کدوم درست نباشه. ولی بدا به اون روزی که بفهمم همه‌چیز درست بوده.

واقعا نمی‌دونم تا کی می‌تونم هندل کنم که چیزی نگم از اتفاقایی که می‌دونم اتفاق افتاده! تا کی به روشون نیارم که چقدر کاراشون وقیحانه‌س.

تا کی می‌خواد فکر کنه کاراش هیچ اثری روی زندگیش نمی‌ذاره؟ چرا فکر می‌کنه می‌تونه ذوق بقیه آدما رو کووور کنه و اصلا مهم نباشه براش! چرا؟ چون به آدما نمره می‌ده، به خوبیا و بدیاشون. و اگه یکی فِیل شه در نظرش، به نظرش فِیل عالمه دیگه! چرا؟ چون خودش رو مرکز عالم تصور کرده!

که واقعا اگر بویی از وجدان نبرده، من چجوری تونستم این همه مدت شاد و خندان دوستی کنم باهاش.

پ.ن: خود من هیچ جای این داستان نیستم. یه گوشه نشستم فقط که نگاه کنم و بدونم آرمان‌شهر دارم می‌بینم یا که نه.

پ.ن۲: بازم به هیچ‌کس هیچی نگم؟ باز بزارم توی خودم بمونه؟ که چی؟ که اون بتونه همینقدر بد باشه، بعد من گیر این باشم که حالا بشینم برای بقیه غیبتشو بکنم یا نه!

۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

آرام.

آدم‌ها وقتی دلشان‌ آرام نباشد، می‌گردند به دنبال یک سرپناه؛ یک جایی یا یک چیزی که دلشان را آرام کند. و بعد احتمالا خوشحال می‌شوند از این آرامش.
من حالا آرامم. اصلا چیزی نشده بود که بخواهم دنبال سرپناهی باشم. اما الان احساسش می‌کنم. این سمت خیلی چیزها خیلی خوب است. رضایت‌بخش است. تنشی نیست. دردی نیست. بحثی نیست. خوشی هست. زیاد. نمی‌دانم چرا. شاید آرامش قبل از طوفانی... یا چنین چیزی. یا شاید چون ما اینجا با خیلی چیزها کنار آمدیم. یعنی خیلی‌هایش را پذیرفتیم و خیلی‌هایش را بی‌خیال شدیم. و این خیلی کمکمان کرد.
به هر حال هر چه که هست من آرامم. و راضی. اما این گاهی هم آزارم می‌دهد. انگار واقعا دلم نمی‌خواهد این‌طور باشد. انگار این کنار آمدن با خیلی چیزها آزاردهنده است. چون از خودم می‌پرسم نکند یک جایی واقعا باید کاری می‌کردم که از سر راحت گرفتن انجامش ندادم؟
یا شاید اصلا با اصل «آرام بودن» مشکلی دارم. چون مدت‌ها این‌طور نبوده.

+ برایم پیش نیامده بود که درس و مدرسه و دانشگاه بی‌اهمیت شود. همیشه اهمیت داشته. خیلی بیشتر از آن‌چه که نشان می‌داده‌ام. خیلی وقت‌ها شاید غر می‌زده‌ام به سختی‌هایش. زیادی کارهایش. اما مهم بوده. همواره. و حتی جذاب. حتی ثمربخش. اما الان در آخرینِ آخرین الویت‌ها هم نیست. حتی ذره‌ای هم دلم نمی‌خواهد ترم شروع شود. نه دوستی که دلم برایش تنگ شده باشد، نه درسی که ذوق یادگیری‌اش را داشته باشم. مقدار زیادی ترس از آن چیزهایی که دلم نمی‌خواهد با آن روبرو شوم. حجم زیادی از عدم امنیت در راستای پا گذاشتن به آن خراب شده.

۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

تا به جایی رساندت.

امروز از کل بازدید احتمالا فقط همین یه عکس عایدم شد! مثلا مسئولیتم فقط عکاسی بود، اما تا رسیدم فهمیدم از خودمون هیچ مسئولی نیومده و باید اینقدر بدو بدو از این طرف به اون طرف بدوم و بلیط بخرم و بچه مچه جمع کنم و اینا که نگو. اینقدری که حتی نشد بعد ۴ - ۵ سال که آقای شیخ رو پیداش کردم باز بشینم باش راجع به معماری‌های این‌جاها - اونم فکر کنید راجع به مسجد شاه و شیخ لطف‌الله و چهلستون! - حرف بزنم، ذوق کنم! 

ولی خب،‌در وصف این عکس همین بس که می‌گه: «تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی.»

[ قسمتی از سقف مسجد شاه اصفهان ]



۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

بدین دو دیده.

پریشب باز از آن شب‌های «سردرد هفت - هشت ساعته» بود. امان و امان واقعا. به خصوص جدیدا که دیگر چیزی هم دوای این سردرد‌های همّیشه نیست. پریشب تقریبا مطمئن بودم که یکی از رگ‌های مغزم به زودی افسار می‌گسیخد‌‌! (آی دونت نو وات ایز دِ ورد!) ولی خب پاره نشد. حالا خوشبختانه یا بدبختانه... 

خلاصه، از ساعت ۱ - ۲ ظهر که سردردم شروع شد، تا شب ساعت ۹ که دیگر نابودِ نابود بودم، مدام یاد آن آیه می‌افتادم! دوباره و دوباره! که «و ضاقت علیهم انفسهم». از بس که در وجودم برای جانم جایی نبود و تنم برای جانم تنگ به نظر می‌آمد. البته، خیلی هم دور از ذهن نبود. شاید خیلی وقت است که اوضاع چنین می‌گذرد. حالا یک موقع‌هایی با نمود خارجی مثل سردرد، یک مواقعی هم بی‌صدای بی‌صدا. 
اما آی آدم‌هااااا که... بدانید! این تن برای این جان تنگ می‌شود. گاهی دلش برای این جان می‌سوزد. گاهی شادی می‌کند. تا سر حد جان!

ساعت ۹ شب، به هر بدبختی که بود،‌ بالاخره موفق شدم بخوابم. دو ساعت و نیم خوایدم. بیدار که شدم دیگر خوابم نبرد. نشستم به درست کردن کلیپ افتتاحیه‌ی کارسوق! تا ساعت ۴ صبح بیدار بودم. البته، همه‌اش هم به ساخت کلیپ نگذشت. گرچه یادم نیست دقیقا آن شب به چه چیزهایی فکر کردم، و گرچه مکتوبشان کردم و می‌توانم نگاهی بیندازم تا یادم بیاید اما فعلا حوصله‌اش را ندارم، اما یقینا فکر به این‌که «چه چیزی باعث می‌شود این روزها را اینقدر آرام باشم؟» قسمتی از تفکرات آن شب را تشکیل می‌داده. چون با همه‌ی این «و ضاقت علیهم انفسهم» و همه‌ی این چیزهایی  که دارد می‌گذرد - همان‌هایی که فقط این‌جا درون من - وجود آرامش نه چندان صحیح است و نه چندان منطقی. باید یک دلیلی داشته باشد. واقعا این همه اطمینان به همه‌چیز از کجا می‌آید؟ قسمتی‌اش را شاید بتوانم کشف کنم که چرا. اما همه‌اش را نه. و آن شب، یا شاید یکی دیگر از شب‌ها، در قرآنی که بعد از مدت‌هاااا باز کردم به خواندن نوشته بود که به کارزار برو. و نوشته بود که می‌خواهد دل‌های مومنان را شفا دهد. و نوشته بود که خشم آن‌ها را از بین می برد و هر که را هم که شایسته بداند برمی گرداند. و من چقدر هم امیدوار بودم. به کارزار هم رفته بودم از اتفاق. زیاد. اما انگار خسته بودم. و درکی هم از مشکل نداشتم. و حتی هم ندارم! و خودم هم نمی‌دانستم اصلا این همه به کارزار رفتن که چه؟ آخرش که چه واقعا؟ به قیمت دامن زدن به سردرگمی‌ها و گیج شدن‌ها و «و ضاقت علیهم انفسهم»ها؟! بگذریم... واقعا بگذریم!
اما کارسوق این چند روز، علاوه بر نفس «کارسوق» بودنش، راه نجاتی هم هست! برای دور بودن ۴ - ۵ روزه از همه‌ی این‌ها.
سه‌شنبه که روز اول بود و قرار بود کارهای قبل از کارسوق را پیش ببریم. تزیینات مانده بود. و از ۹ صبح تا ۵ عصر کار کردم و کار کردم. خیلی هم جذاب! و خسته‌ی خسته‌ی خواب‌‌آلود و توام با حس «کاش هر روز از سال امروز می‌بود» برگشتم. هم‌چنان کلیپ طول کشید تا دوی شب. و امروز هم که کلا ته کار کردن بود! که از ساعت ۱۱ صبح تا ساعت هفت شب بعید می‌دانم نیم ساعت هم نشسته باشم. اما لذت بخشِ لذت بخشِ لذت بخش! صبح که در حال درست کردن گلوله‌های رنگی. عصر که در حال برگزاری کارگاه. همه‌اش در حال بدو بدو از این کلاس به آن کلاس. اما پر از خوشحالی و جذابیت. پر از فراموشی! پر از زیاد آمدن تنم برای جانم حتی :))) و با حس خستگی و لذت توام با «کااااش هر روز امروز بود» برگشتم. فردا و پس فردا هم همینقدر خوب است... :)

+ خیلی وقت‌ها همین‌طور که مشغولم، یک چیزی در سرم هی تکرار می‌شود. اصلا همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم امروز وسط کارگاه، هر دو کارگاه، هر دو کلاس از هر دو کارگاه، همه‌اش در سرم تکرار می‌شد که «به این دو دیده که امشب تو را همی‌بینم دریغ باشد فردا که دیگری نگرم» یادم افتاد که چند روز پیش که عجله‌ای داشتم دنبال یک سری کاغذ باطله‌ی آچار برای چاپ یکی سری چیزهای کارسوق می‌گشتم، چشمم افتاد به مقواهایی که چندماه پیش که آبرنگ خریدم شروع کرده بودم به نوشتن شعرها رویشان. این بیت هم یکی از آن شعرها بود. و چندتا بیت دیگر. و یادم آمد که دیگر حتی این حجم اندک از شاعرانگی را هم در وجود خودم نمی‌توانم بربتابم. ای کاش که اذیتم نمی‌کردی وجود عزیزم.
۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دو روز مانده به پایان جهان.


۰۹ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیـان

استرس.

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من.

جان سرگردان من.

جان سرگردان من.

+ اومدم خیلی حرف بزنم بات. از این راه رفتن‌ها، دور خونه گشتن‌ها، فکرها، همه‌ی این ناراحتی‌هایی که نمی‌دونم اصلا کدومش ممکنه اتفاق بیفته و کدومش نه. کدومش دیرتر و کدومش زودتر و کدومش هیچ‌وقت. تو می‌دونی فقط که من از چیا می‌ترسم. تو فقط می‌دونی از جان سرگردان من. پس بیا و دلبرانه بنگر. بیا و دلبرانه بنگر.

+ می‌گی:‌ «و ما تَسقُطُ مِن وَرَقَةٍ اِلّا یَعلَمُها» و خب، ما منتظر اون برگیم انگار! یه برگی که بی اذن تو نیفتاده و ما شاهد جدا شدنش از شاخه ی درخت بودیم. اما هرگز ندیدیم که به زمین برسه... و کاش به زمین برسه. کاش به زمین برسه. کاش.

+ توقع دوریه شاید... آرزوی عجیبی... اما جهان منتظر رو شدن برگ آخرته. اون برگ آخر...

۰۶ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

دل دیوونه.

[هایده - دل دیوونه]


۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان