نـیـان

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

خاطرات زمین.

وایستاده بودم پشت پنجره‌ی مادرجون داشتم حیاط رو نگاه می‌کردم. جای خالی خاطراتش رو. داشتم تصورشون می‌کردم هر کدوم رو. اون گوشه‌ی سمت راست حیاط اطراف لونه‌ی مرغا، چندتا جوجه مرغ دارن پرسه می‌زنن. خود مرغ مادر توی لونه نشسته و هرچی سرم رو می برم پایین‌تر که پیداش کنم نمی‌بینمش. اون ته ته لونه نشسته لابد. اونجا زیر درخت شاتوت یه صندلی گذاشتیم زیر پای زندایی، که هنوز خبری از بچه‌های دوست داشتنی‌ش نیست، و با دخترخاله‌ها دورش جمع شدیم. داره برامون شاتوت می‌چینه. از درخت توت سفید همسایه بغلی چندتا شاخه‌ش سرکشیده توی خونه‌ی مادرجون و درست پشت درخت شاتوته. می‌بینم انگار دستم به شاخه‌های اون می رسه. می‌رم چنگ می‌ندازم بهش و چندتا توت ازش می‌کنم. هنوز که هنوزه توت سفید به اون خوشمزگی نخوردم تو زندگیم! درخت توت سمت چپ حیاط توتای بیشتری داره. توت معمولی سیاه. بچه‌های دیگه زیرش چادر پهن کردن و دارن تکونش می‌دن که توتاش بریزه روی چادر و بعد بشینن بخورنش. یکی از اون طرف داد می‌زنه:«بچه‌ها دایی دایی! دایی دایی!» و با انگشت اشاره‌ش آسمون رو نشون میده. هممون جمع می‌شیم دم باغچه‌ی بزرگ وسط حیاط و با چشممون هواپیمایی که از بالای سرمون می‌گذره رو دنبال می‌کنیم و داد می زنیم: «دایی دایی! دایی دایی!» و بالا و پایین می‌پریم. به خیالمون که توی اون هواپیما نشسته و داره برامون دست تکون می‌ده. یاد شکلاتای خوشمزه‌ای میفتیم که هربار برامونم میاره و دلمون آب می‌‌شه برای اینکه اون هواپیما بیاد بشینه همین‌جا وسط حیاط و دایی دایی شکلات‌هاش رو بینمون تقسیم کنه. اون طرف دم نرده‌های طبقه پایین، بزرگ‌ترها دارن وسطی بازی می‌کنن. با جیغ و داد و هوار.دوتا خانومای همسایه، از ایوون اون خونه‌ای که سمت چپ تصویر پیداس نشستن با تعجب وسطی بازی کردن‌شون رو نگاه می‌کنن. دوباره سرم رو برمی‌گردونم سمت راست حیاط. یه عروس و دوماد رو می‌بینم که دارن از پله‌ها پایین میان. (البته این یکی رو در واقعیت خودم ندیده بودم! فیلم‌هاش رو دیدم ولی) آدم‌ها روی صندلی‌ها دور تا دور حیاط نشستن و عروس و دوماد دارن با تک‌تکشون سلام و احوال‌پرسی می‌کنن. بعد آهنگ‌های عقدشون شروع می‌شه. اولین آهنگی که می‌‌شنوم اینه: «... ای دختر صحرا، نیلوفر،...» نمی‌دونن یه روزی توی همین زمین، دخترِ نیلوفر نامشون داره گرگی رنگی بازی می‌کنه، می‌دوه دور باغچه‌های دور تا دور حیاط بلکه یه گل بنفش پیدا کنه تا گرگ بازی نگرفتتش. یا دستش گِلی شده و رفته چندتا توت کال برداشته و داره سعی می‌کنه باهاشون دستاش رو تمیز کنه. یا یه ذغال سیاه از ته پلاستیکای توی آشپزخونه پیدا کرده و آورده داره روی موزاییکای توی حیاط لی لی می‌کشه که تا شب بازی کنن. یا داره برفای روی زمین رو می‌خوره (جدی چرا با خودش فکر کرده برف برای خوردنه؟!) که البته با تنبیه اطرافیان مواجه می‌شه :)). یا و یا و یا و یا.

هممم. ببین این زمین وام‌دار چه حجمی از خاطراته! تازه اینایی که من گفتم که چیزی نیس. هزارتا خاطره داره که من هیچ گوشه‌ایش هم نبودم. یا خاطرات زیادی که اصلا قبل از من بوده. یا داستانایی که من به خاطرم نیس.

نه فقط این تیکه از زمین. هر تیکه‌ای از زمین که فکرش رو بکنی. وام‌دار چه خاطراتی از گذشته‌س. هرجای این زمین خاکی که فکرش رو بکنی. هزارتا اتفاق توش افتاده. شاید هزارتا درد یه جایی؛ مثلا یه جایی مثل کربلا که پر درده خاطره‌ش، یا پر از خوشی و شور؛ مثل زایشگاه‌هایی که حیات توش به وجود می‌آد یا شهربازی‌ها، یا دشت ها و جنگل‌ها. و هر زمینی وام‌دار یه سری اتفاق توی آینده‌شه. همین طور که گذر می‌کنی، یه بار سعی کن ببینیشون همه‌ی خاطرات گذشته و آینده‌ی یه زمین رو. نمی‌دونم... شاید رازهای عجیبی توش باشه. به هر حال شگفت‌انگیزه! دوست داشتم یه بار می‌شد با این زمین‌ها حرف زد! فکر کن بشینن روبه‌روی ما و همه‌ی خاطراتشون، از ازل تا ابدشون، رو برامون بگن! اون وقت شاید ببینیم که این زمین‌ها چقدر پرن. گاهی از سرمستی و نشاط، گاهی از رنج و درد. و بعضی‌هاشون چقدر قشنگ می‌تونن باشن. چقدر دوست دارم آینده‌ی بعضی‌شون رو بدونم واقعا!

آخرین خاطره‌ای که از خونه‌ی مادرجون - قبل از ساخت و سازش - یادمه، مال اون روز از هشت سالگیمه که دستم شکسته بود و رفتیم اونجا که مادرجون ببینه چی شدم، شکسته یا نشکسته، دواش چیه؟ بعدش که دیدیم انگار اوضاع وخیمه و رفتیم بیمارستان و باز برگشتیم و ... این‌ها تقریبا آخرین تصاویره. یه تصویر خیلی گنگی هم از روزی که داشتیم وسائل خونه رو جمع می‌کردیم تو ذهنم هست. توی اتاقک بالای خونه، وسائلی که توی خونه دیگه نیاز نبود رو تقسیم می‌کردیم. که بوستان، گلستانش به ما رسید!

اینکه اون خونه دیگه خراب شده و از نو ساخته شده و هیچیش به خونه‌ی قبلی شبیه نیست، اینکه کاش همون شکل می‌موند، اینکه کاش بچه بودیم و دور حیاطش می‌دویدیم هنوز، هیچ‌کدوم چیزایی نیست که مهم باشه. گرچه اون خونه به تصورم از یه «خونه» نزدیک بود (البته اصلا شبیه نبود! ولی نزدیک بود)، اما چیزی که مهمه اون خونه نیست. چیزی که مهمه تیکه‌های زمین و خاطرات زشت و زیباشون هم نیست. چون ماییم که این خاطره‌ها رو می‌سازیم. و این‌ها توی ذهنمون ثبت می‌شن و نه جای دیگه، و نه روی زمین. پس شاید باید توی ذهنمون مراقبشون باشیم. مراقبشون باشیم که از یاد نرن... یا خراب نشن. البته چرخ روزگار هم باید کمکمون کنه! که بتونیم زمین‌ها رو دوست داشته باشیم. در واقع خود زمین ها رو که نه. خاطرات زمین‌ها رو. چون ماییم که به زمین‌ها شور و نشاط و خوشی و مستی و شور و قشنگی یا درد و رنج و زشتی و وقاحت رو تحمیل می‌کنیم!


۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دَنگی.

در حالی که برای میان‌ترم فردا هیچی هیچی نخوندم، و هی به خودم می‌گم لعنت بهت که تو باز این‌طوری شدی، و دارم از خودم می‌پرسم جدن چرا ترمای زوجم اینقدر با اتفاقات غیرمترقبه عجین می‌شه، فکرم پی کنسرت جمعه‌س و نشستم آهنگای دنگ‌شو رو گوش می‌دم!

کاش این‌ها رو بخونن:
خورشید می‌شوم - دلبند - حلوا - یار بیگانه نواز - آخر قصه - خطا کردم - خطا نیست - ای درد ای یاد یار. 

این‌ها علی‌الحساب باشن اینجا. از بس گوش کردمشون :)


[دنگ شو - مد و نای - خورشید می‌‌شوم]

[دنگ شو - اتاق گوشواره - حلوا]

[دنگ شو - مد و نای - آخر قصه]

۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

حجب روح انسان از تعلق قالب.

و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت، آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بی‌واسطه شرف قربت یافته بود، چندان حُجُب پدید آورد که به کلی آن دولت‌ها فراموش کرد. و امروز هر چند براندیشد از آن عالم هیچ یادش نیاید. اگر نه به شومی این حجب بودی چندین فراموش‌کار نشدی، و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی و جان حقیقی به باد ندادی.

+

و چون طفل در وجود می‌آید ابتدا هنوز حجب تمام مستحکم نشده است، و نوعهد حضرت حق است، ذوق انس حضرت حق با او باقی است. در حال که از مادر جدا می‌شود از رنج مفارقت آن عالم می‌گرید، و هر ساعت که شوق غلبه کند فریاد و زاری برآورد، و دل رنجور و جان مهجور او با حضرت ذوالجلال می‌گوید:

آن دل که تو دیده‌ای فگارست هنوز          وز عشق تو با ناله‌ی زارست هنوز

وان آتش دل بر سر کارست هنوز          وان آب دو دیده برقرارست هنوز!

هر لحظه آن طفل را به چیزی دیگر مناسب نظر حس او و خوش‌آمد طبع او مشغول می‌کنند و می‌فریبانند، تا او آن عالم فراموش می‌کند و با این عالم انس می‌گیرد، دیگر باره چون فروگذارندش پیل هندوستان به خواب بیند، بار دیگر سر گریه و زاری باز شود.

+
... خطاب عزّت بدیشان رسید:«مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست. به عزّ خداوندی ما که در مدت عمر او در آن جهان اگر یک بار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آن‌که صد هزاران سال در حظایر قدس به سبوحی و قدوسی مشغول باشد!»


> مرصادالعباد - نجم‌الدین رازی

۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

بیگانگی‌ها.

می‌دونی دارم به این فکر می‌کنم که ما آدم‌ها چقدر از هم‌دیگه می ترسیم. چقدر بیگانه‌ایم با هم. چقدر کارهایی هست که از ترس هم انجام نمی‌دیم، چه حرف‌هایی که از ترس هم توی دلمون می‌مونه. من خواسته بودم یه بار با این ترسم مقابله کنم. ولی موفق نبودم. یعنی فهمیدم که قرار نیست بیگانگی‌ها کنار برن. قرار نیست حرف‌هامون باور پذیر بشن. ولی چرا؟
کلا توی این شبکه‌های اجتماعی که می‌گردم می‌بینم چقدر پر شده از این حرفای به اصطلاح «هوایی». «هوایی» هم از اون واژه‌های نسل جدیده! معنی لغویش شاید میشه این:‌ «حرفی که می‌خوای به گوش کسی برسه، ولی جرئت نداری رو در رو بهش بگی و توی یه توییت یا توی یه استوری یا توی یه پست یا توی بیوی تلگرام بیانش می‌کنی، مگر اون شخص متوجه حرفت بشه.» و نمی‌دونم چندتا از این هوایی‌ها به هدف تعیین شده‌شون می‌رسن! حتی ممکنه تو مطمئن باشی که اون شخص هرگز هوایی موردنظر رو نخواهد گرفت. یعنی یا نمی‌بینه اصلا و یا متوجه منظورت نمی‌شه. ولی می‌نویسی بلکه دل خودت یکم آروم بگیره مثلا. یا نمی‌دونم... شایدم فکرای دیگه ای می‌کنی.
یا حتی برای من چندبار پیش اومده که احساس کردم می‌تونم به آدم‌ها کمکی بکنم. در راستای تغییر این بیگانگی‌ای که می‌گم، حس کرده بودم می‌تونم کمکشون کنم برای گفتن حرف‌شون. ولی حتی از بیان این‌که «فلانی! اجازه بده من کمکت کنم، همه‌چیز رو به من بگو شاید کمکی از دستم بربیاد» هم ترسیدم! باز که مبادا دخالت تلقی بشه، مبادا به حریم بیگانگی‌هامون تجاوزی بشه!! ترس تا این حد گسترده شده توی ما.  واقعا ما یاد گرفتیم حرف‌هامون رو به‌هم نگیم. پنهان کنیم. دارم به این فکر می‌کنم که خود من، حاضرم  همه ی حرف‌هام رو بگم؟ اشتباهاتی که انجامشون دادم رو به کسایی که شاید لازمه بدونن بگم؟ خب همین که تا حالا نگفتم نشون می‌ده که نه واقعا. من هم چندان آدم صادقی نیستم. 
لزوما نمی‌گم هر حرفی رو باید رو در رو بیان کرد. یعنی کل حرفم این نیست. می‌خوام بگم معترضم از بیگانگی بین آدما! از اینکه جرئت نمی‌کنم وقتی کمکی از دستم برمیاد بیانش کنم. یا از اینکه آدم‌ها برای گفتن حرف‌هاشون به روشایی مثل لینک ناشناس روی میارن شاکی‌ام. می‌گم ما آدما داریم از چی می‌ترسیم که نمی‌ریم حرف‌هامون رو بی‌آلایش به هم بگیم؟ نمی‌ریم به کمک هم؟ الحق و الانصاف، خودم از این می‌ترسم که مبادا همه‌چیز رو خراب‌تر کنم؟ مبادا فکر کنن قصد دخالت دارم؟ مبادا فکر کنن دنبال هدف خاصی هستم؟ به خصوص وقتی با اون شخص نیمچه غریبه باشم، اوضاع خیلی بدتر می‌شه. خود من هم اگه یه غریبه بیاد بگه می‌خواد کمکم کنه اصلا حس خوبی بهم دست نمی‌ده. دقیقا اعتراضم همینه‌ها... غریبگی. اگه این غریبگی‌هامون نبود و این بیگانگی‌ها، قبول داری مشکلاتمون خیلی راحت‌تر حل می‌شد؟
نمی‌دونم... شاید من نتونم برم به کسی بگم «بیا من کمکت کنم!» ولی برعکسش چی؟ چرا لااقل وقتی می‌دونیم کسی هست که می‌تونه کمکمون کنه، نمی‌ریم همه‌چیز رو بهش بگیم؟ واقعا این همه احساس غریبگی خوب نیست...
ای کاش کمتر از هم بترسیم. ای کاش بدونیم آدم‌های دیگه قرار نیست ما رو به خاطر هر خطای کوچیک یا بزرگمون به رگبار ببندن. حتی اشتباهات هم برای اتفاق افتادنن. می‌دونم اعتماد کردن به آدما خیلی سخت شده. تقاضای کمک، گفتن ناگفته‌هامون به هم، شجاعت داشتن، چیزایی نیستن که به راحتی به دست بیان. شاید حتی درست هم نیست به دست آوردنشون.
ولی گاهی هم جنبه‌های مثبت تری رو ببینیم بد نیست. مثلا حس کنیم شاید اگه از آدم‌ها کمکی بخوایم، دریغ نکنن. شاید بهتره راهی غیر از هوایی زدن رو پیش بگیریم و حرف‌هامون رو بگیم. می‌دونی این چیزی نیست که حالا ازش دلگیر شده باشم‌ها... از وقتی دیدم آدم‌ها چه راه‌هایی رو می‌رن برای گفتن حرفی‌ که شاید خیلی کوچیکه حتی، چه راه‌هایی رو می‌رن برای فرار از ترسِ گفتنِ حرف‌ها، از وقتی خودم‌ هزاااار تا حرف نگفته پیدا کردم و همه‌ش دلم خواست لااقل یک نفر، فقط یک نفر توی این دنیا پیدا بشه که بتونم همه‌چیز رو بی‌ترس از آزاردادن اون شخص، یا بی ترس از رها شدن توسط اون شخص، یا مورد خشم قرار گرفتن، یا سرزنش شدن بگم و مثلا مطمئن باشم که می‌شنوم «خودت رو اذیت نکن، این اشتباهات رو ممکن هرکسی انجام بده. خودت رو اذیت نکن» و از این قبیل حرف‌ها، از همون موقع ها دل‌آزرده شدم. و حس کردم این ترسی نیست که قرار باشه آدم‌ها رو رها کنه. تا این لحظه‌ هم من و ده‌ها آدمی که بتونم الان نام ببرم رو رها نکرده. دارم می‌بینم که چقدر از این موضوع و از این نگفتن‌ها اذیت می‌شن. و هرچی هم فکر می‌کنم نمی‌تونم خودم رو قانع کنم برای کمک کردن بهشون.
می‌دونم که قرار نیست این غریبگی‌ها توی آدما از بین بره. ولی دلم می خواد لااقل یک‌بار هم که شده توی کمک کردن برای رسوندن حرف‌های آدما به هم، برای رفع هرچند کوچیک این بیگانگی سهمی داشته باشم…. یه جور که به نتیجه‌ای برسه. حالا یا خودم حرفیم رو به کسی بگم (که البته در این زمینه تجربه‌ی ناموفقی قبلا داشتم) یا کسی حرفیش رو به من بگه، یا کمک کنم کسی حرفیش رو به شخص دیگه‌ای برسونه. یه جور ثمربخشی البته!
تمام.
۲۴ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

سه‌ی اصلی.

آمد شروع کرد به تعریف کردن همه‌ی آن داستان‌ها. به مرور این را فهمیده بودم که چقدر از تعریف کردن وقایع به وجد می‌آید. یعنی کاری نداشت چیزی که تعریف می‌کند ناراحت کننده‌است یا خوشحال کننده. در هر حال شوق خاصی را هنگام تعریف کردن هر چیز همراه داشت. حالا یا این شوق با غم همراه بود یا نبود. اولش شروع کرد از من پرس و جو که «خب جوان تو اصلا که هستی؟ اینجا چه می‌کنی؟» خب البته که من شوق تعریف کردن چیزها را نداشتم! آن‌هم یکباره نشست و این سوال کذایی را رو کرد! داستانش خیلی مفصل‌تر از آن بود که حوصله کنم برایش تعریف کنم. از طرفی هم دلم نمی‌خواست بداند برای چه آن‌جا آمده‌ام. خیلی کوتاه و مختصر خودم را معرفی کردم. بعد هم گفتم که بیشتر برای شنیدن حرف‌هایش آمده‌ام تا گفتن حرف‌هایم. گفت:‌«هه. یعنی داستان من.» و بعد کمی خیره ماند و فکر کرد. بعدش رفت و دوتا استکان چایی و چند شرینی خشک آورد. کمی حرف زدیم.  فهمیدم از آن‌هاست که عادت دارد وسط هر خاطره‌اش، هر حرفش، هزار حرف و خاطره‌ی دیگر رو کند و بعد دوباره برگردد سر ماجرای قبلی و بگوید:‌«اصلا چی داشتم می‌گفتم؟» برای همین هم می‌دانستم که همه‌ی حرف‌هایش را باید کامل گوش کنم. البته اگر هم این سوال را هربار نمی‌پرسید، باز هم آنقدر حرف‌هایش دل‌نشین بود که سراپا گوش شوم. بعد از صرف چایی گفت که هر روز ساعاتی می‌رود وسط دشت و زیر آسمان خدا دراز می‌کشد و تا شب شود، نیمی از مسائل فکری‌اش حل شده. از پنجره بار دیگر منظره‌ی دشت را نگاه کردم. آرام. گاهی نسیم. آسمان آبی که بی واسطه به سرسبزی‌های زمین رسیده بود. ابرهای پراکنده. زمین با تپه‌های کوتاه و ملایم. یک نقطه‌ی نورانی وسط آبی‌های آسمان. و پرندگان رقصان که می‌امدند و می‌رفتند. حق داشت آن‌جا را رها نکند! انگار که داشت رویای من را زندگی می‌کرد. گفتم که بیاید تا بقیه‌ی حرف‌هایمان را برویم زیر همان آسمان بگوییم. کمی از کلبه فاصله گرفتیم. یک جایی دور از شقایق‌ها و زیر همان آسمان که توصیفش رفت و روی همان زمین که توصیفش رفت دراز کشیدیم. رقص پرنده‌ها، رفت و آمد ابرها، نسیم خنک چرخان، نقطه‌ی نورانی آسمان که حالا کمی از ما فاصله گرفته بود، بالشت سبز زمینی. همه‌اش همین بود. همه‌ی رویای من را داشت زندگی می‌کرد!
۲۲ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل.

هنوز هم کوچیکیم... هر روز چیزای جدیدی هست برای یاد گرفتن. جدای از سیستم عامل و شبکه و ... یه چیزی اینجا هست. یه اتفاقایی که می‌افتن. دروغه اگه بگم همه‌چیز مثل قبله. چون نیست. یه روز می‌نویسم ازش. یه روزی که فرداش میان‌ترم نداشته باشم شاید :) از این که چقدر دنیا اون‌ شکلی نیست که من می‌بینم. چقدر زیاد شبیه نیس... خوبی‌هاش از تصوراتم خوب‌تره، بدی‌هاش از تصوراتم بدتره. ولی این اتفاقا می‌افتن. می‌بینی‌شون؟ کدوممون ثابت می‌مونیم بعد هر اتفاق کوچیکی که من بخوام ادعاش کنم؟ ولی دنیا حتی چرخه‌ هم نبود... خیلی قشنگ‌تر از چرخه بود... خیلی. ولی آخ اگه می دونستی. آخ اگه می‌دونستی.

+

دوست داشتم می‌شد همه‌چیز رو آروم کنم. خیلی آروم. ولی وقتی حتی کنترل خودم هم از دستم می‌ره توی آروم بودن... چطور می‌تونم آروم کنم اطرافم رو؟ مدت‌هاست که تاب و تب جان با ما. تازگی نداره که غم‌های جهان با ما. حالا نگفتنش دلیل بر نبودنش نیست. نمی‌گم چون می‌دونم نباید گفت. نکته‌ها هست بسی... شاید نفهمیدیش. یا شاید فکر کردی من نفهمیدمش. ولی فهمیدم. ولی نمی‌شد جار زد. باید ساکت موند.

+

این روزا عکس لاک اسکرینم هر بار می‌رم سر گوشیم آرومم می‌کنه. به خاطر یه دنیا حرفی که پشتش بهم می‌گه. فقط تو یه جمله. وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُکَ إِلَّا بِاللَّهِ. قشنگه. نیست؟............ :)

+

سه بیت آخرش :')

۲۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

در این سر بی سامان، غم‌های جهان با ما.

صد شور نهان با ما؛
تاب و تب جان با ما؛

در این سر بی سامان، غم‌های جهان با ما.


[شجریانِ پدر - دل‌شدگان]


۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

رامشگر.


[علیرضا قربانی - قطره‌های باران - رامشگر]

۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

راه نشانم بده.

یکی از دوستام ۲۸ اسفند رفت کربلا.

اون روز بهش گفتم التماس دعا؛ رسیدی حرم علمدار بگو فلانی سلام رسوند. بقیه‌ش رو هم خودشون می‌دونن.

و واقعیت این بود که اصلا از اول داستانم از علمدار شروع شده بود که همه چیز رو می‌دونست.

الان فقط ۱۷ روز از اون روز گذشته. اینقدر همه چیز طبق اون چیزایی که علمدار میدونست پیش رفته که نمی‌تونم باور کنم اینقدر می‌شنون همه چیز رو.

+

دنیا یه چرخه‌س. یه چرخه‌ی بی‌نهایت از کارایی که در حق دیگران انجام می‌دیم. خوب و بد بهمون برمی‌گرده. از خیلی زودتر از این‌ها منتظر بودم که از این چرخه سردربیارم. و حالا فوقع ما وقع! حالا می‌تونم به اندازه‌ی همه‌ی روزهای قبل از این ناراحت باشم. پشیمون که نه، ولی شرمنده باشم. ولی شاید اگه این غم نبود جهان به این جا نمی‌رسید. شاید جهان نیاز داشت به این شرمندگی. به این آرزوهای از ته دل... بزار لااقل این‌طور تصور کنم.

+

مسیری که مدت‌ها دوست داشتم توش قرار بگیرم... الان دیگه همه‌ی راه‌هایی که بهش منتهی می‌شد بسته شده! 

+

راستش من ته قلبم از همه چیز خبر دارم. فقط دارم تظاهر می‌کنم به ندونستنش. چون انگار ندونستنش قشنگ‌تره از دونستنش. چون دونستنش خیلی دلهره‌آوره.

+

ناامنی. نمی‌دونم شاید نباید قوی‌ترین حس این روزهام باشه. شاید منطقی نیست. به هرحال ناراحتم به خاطر کاری که از دستم برنمیاد.

+

باز هم خوبه بلاگ رو هنوز دارم به عنوان یه حاشیه‌ی امن! 

+

کاش مشهد یا کربلا بودم این لحظه رو.

۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

دویِ فرعی.

«بچه که بودیم هر وقت در حیاط مادرجان با هم بازی می‌کردیم، اگر یک هواپیما از بالای سرمان رد می‌شد، بازی را رها می‌کردیم و سرمان می‌رفت به سمت هواپیما. از ثانیه‌ای که کشفش می‌کردیم تا از جلوی دیدگانمان محو شود، دست برایش تکان می‌دادیم و می‌گفتیم:«دایی‌دایی! دایی‌دایی!». نمی‌دانم چرا، اما همیشه دایی منصور را «دایی‌دایی» صدا می‌کردیم. فکر می‌کردیم دایی‌دایی در تمام هواپیمایی‌هایی که از بالای سرمان می‌گذرد هست و از آنجا برایمان دست تکان می‌دهد و ما را می‌بیند! سال‌های زیادی بود که آمریکا زندگی می‌کرد. سه چهار سالی یک‌بار ایران می‌آمد. درباره‌ی زندگی گذشته‌اش در همین حد می‌دانستم که یک بار ازدواجی داشته که به طلاق ختم شده بود. همسرش هم همین‌طور. در واقع هم منصور و هم فرزانه ازدواج دومشان را تجربه می‌کردند. و البته خوشبخت هم بودند. چند سالی بچه‌دار نشده بودند و درمان‌های مختلفی را پی‌ گرفته بودند. آخرش صاحب یک دوقلوی دختر شدند. حالا هم سال‌های سال است که همانجا زندگی می‌کنند. راجع به ازدواج اولش چیزی نمی‌دانستم. کنجکاو هم نشده بودم. اما یک بار از میان حرف‌های شوهر خاله‌هایم شنیدم که همسر اول منصور بر اثر سرطان از دنیا رفته بود. برایم سوال شده بود که پس علت جداییشان مرگ سوزان بود یا عدم تفاهم و طلاق؟ این شد که یک بار وقتی مادرم داشت از گذشته‌ها تعریف می‌کرد بحث را کشاندم به این سمت و گفتم: «راستی! قصه‌ی ازدواج اول دایی‌دایی را برایم بگو. انگار همسرش سرطان گرفته؟» و مادر تعریف کرد.

منصور و سوزان در یک شرکت کار می‌کردند. سوزان از یک خانواده‌ی نسبتا مرفه و منصور از یک خانواده‌ی نسبتا متوسط. منصور از یک خانواده‌ی نسبتاً مذهبی بود در حالی که سوزان خانواده‌اش چندان در قید مذهب نبودند. منصور یک جوان سالم و سرحال، اما سوزان بیماری‌ای در داشت که باعث می‌شد هنگام راه رفتن کمی بلنگد. اما عشق که این چیزها را نمی‌شناخت! پس اتفاق افتاد. برای منصور راضی کردن خانواده‌اش سخت بود. به خصوص در جامعه‌ی‌ آن زمان چندان پذیرفته نبود که دختری با پوشش سوزان با خانواده‌ی مذهبی و مقید منصور وصلت کند. به هر صورتی که بود آن‌ها ازدواج کردند. اتفاقا چند وقت پیش اتفاقی عکس عقدشان را در خانه‌ی مادرجان پیدا کردم. عکس دونفره‌ی عروس داماد بود. اما از مرز بین عروس و داماد بریده شده بود و از عروس فقط قسمتی از آستین لباسش پیدا بود. عکس‌های عقد دومش را دیده بودم و تقریبا مطمئن بودم که این باید عکس عقد اولش باشد. اما برای آن‌که مطمئن شوم، چنان که انگار نمی‌دانم، از خاله پرسیدم این داماد، کدام دایی است؟ گفت: «عقد دایی‌دایی‌ست با سوزان. خدا سوزان را بیامرزد. فکر می‌کنم یکی از دلایل آنکه سوزان به خانواده‌ی ما آمد این بود که بعد از مرگش من مرتب یادش کنم تا برایش خدابیامرزی بفرستم. از بس که سوزان را دوست داشتم. هر وقت یادش می‌افتم دعایش می‌کنم.» از ته دلش می‌گفت. مادر هم از خوبی‌های سوزان می‌گفت. می‌گفت با آنکه سطح خانوادگی‌اش از ما بالاتر بود اما این باعث نشده بود غرور برش دارد. با ما خیلی خودمانی بود. می‌گفت و می‌خندید. در قید و بند حرف دیگران نبود. زیبا بود و مهربان و خوش سر و زبان و آزاد. همین‌چیزهایش باعث شده بود منصور هم عاشقش بشود. 

چند وقت بعد از عقدشان به پیشنهاد سوزان رفته بودند آمریکا. پنج شش سالی با همان حال خوش زندگی کردند. اما مادر می‌گوید ما نفهمیدیم و هیچ وقت هم ندانستیم که به یکباره میانشان چه چیز پیش آمد که تصمیم به طلاق گرفتند. می‌گوید همه‌مان تعجب کرده بودیم و با منصور حرف می‌زدیم تا منصرفش کنیم. اما دیگر فایده نداشت و آن‌ها تصمیم‌شان را گرفته بودند. جدا شدند. سوزان همان آمریکا ماند و دیگر هم ازدواج نکرد. منصور هم چند سال بعد آمد ایران ازدواج کرد و دوباره با فرزانه به آمریکا رفتند. منصور و فرزانه بچه‌دار شدند. یک‌بار هم در حالی که با کالسکه بچه‌ها را برای گردش بیرون برده بودند، وقتی یکسالشان بود، سوزان را دیده بودند. و لابد آن لحظه هم برای سوزان و هم برای منصور خیلی سخت گذشته بود. هفت هشت سال بعد از آن خبر مرگ سوزان بر اثر سرطان به منصور رسیده بود. و بعد هم به مادر و خاله و مادرجان. مادر می‌گوید منصور برای مرگ سوزان خیلی گریه کرده بود. مادر و خاله و مادرجان هم گریه کرده بودند. می‌گوید خبر مرگ سوزان را منصور تلفنی به خاله داده بود و همانجا پشت تلفن زده بود زیر گریه. 
عشق داغی‌ست که تا مرگ نیاید نرود/ هر که برچهره از این داغ نشانی دارد.»

۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان