وایستاده بودم پشت پنجرهی مادرجون داشتم حیاط رو نگاه میکردم. جای خالی خاطراتش رو. داشتم تصورشون میکردم هر کدوم رو. اون گوشهی سمت راست حیاط اطراف لونهی مرغا، چندتا جوجه مرغ دارن پرسه میزنن. خود مرغ مادر توی لونه نشسته و هرچی سرم رو می برم پایینتر که پیداش کنم نمیبینمش. اون ته ته لونه نشسته لابد. اونجا زیر درخت شاتوت یه صندلی گذاشتیم زیر پای زندایی، که هنوز خبری از بچههای دوست داشتنیش نیست، و با دخترخالهها دورش جمع شدیم. داره برامون شاتوت میچینه. از درخت توت سفید همسایه بغلی چندتا شاخهش سرکشیده توی خونهی مادرجون و درست پشت درخت شاتوته. میبینم انگار دستم به شاخههای اون می رسه. میرم چنگ میندازم بهش و چندتا توت ازش میکنم. هنوز که هنوزه توت سفید به اون خوشمزگی نخوردم تو زندگیم! درخت توت سمت چپ حیاط توتای بیشتری داره. توت معمولی سیاه. بچههای دیگه زیرش چادر پهن کردن و دارن تکونش میدن که توتاش بریزه روی چادر و بعد بشینن بخورنش. یکی از اون طرف داد میزنه:«بچهها دایی دایی! دایی دایی!» و با انگشت اشارهش آسمون رو نشون میده. هممون جمع میشیم دم باغچهی بزرگ وسط حیاط و با چشممون هواپیمایی که از بالای سرمون میگذره رو دنبال میکنیم و داد می زنیم: «دایی دایی! دایی دایی!» و بالا و پایین میپریم. به خیالمون که توی اون هواپیما نشسته و داره برامون دست تکون میده. یاد شکلاتای خوشمزهای میفتیم که هربار برامونم میاره و دلمون آب میشه برای اینکه اون هواپیما بیاد بشینه همینجا وسط حیاط و دایی دایی شکلاتهاش رو بینمون تقسیم کنه. اون طرف دم نردههای طبقه پایین، بزرگترها دارن وسطی بازی میکنن. با جیغ و داد و هوار.دوتا خانومای همسایه، از ایوون اون خونهای که سمت چپ تصویر پیداس نشستن با تعجب وسطی بازی کردنشون رو نگاه میکنن. دوباره سرم رو برمیگردونم سمت راست حیاط. یه عروس و دوماد رو میبینم که دارن از پلهها پایین میان. (البته این یکی رو در واقعیت خودم ندیده بودم! فیلمهاش رو دیدم ولی) آدمها روی صندلیها دور تا دور حیاط نشستن و عروس و دوماد دارن با تکتکشون سلام و احوالپرسی میکنن. بعد آهنگهای عقدشون شروع میشه. اولین آهنگی که میشنوم اینه: «... ای دختر صحرا، نیلوفر،...» نمیدونن یه روزی توی همین زمین، دخترِ نیلوفر نامشون داره گرگی رنگی بازی میکنه، میدوه دور باغچههای دور تا دور حیاط بلکه یه گل بنفش پیدا کنه تا گرگ بازی نگرفتتش. یا دستش گِلی شده و رفته چندتا توت کال برداشته و داره سعی میکنه باهاشون دستاش رو تمیز کنه. یا یه ذغال سیاه از ته پلاستیکای توی آشپزخونه پیدا کرده و آورده داره روی موزاییکای توی حیاط لی لی میکشه که تا شب بازی کنن. یا داره برفای روی زمین رو میخوره (جدی چرا با خودش فکر کرده برف برای خوردنه؟!) که البته با تنبیه اطرافیان مواجه میشه :)). یا و یا و یا و یا.
هممم. ببین این زمین وامدار چه حجمی از خاطراته! تازه اینایی که من گفتم که چیزی نیس. هزارتا خاطره داره که من هیچ گوشهایش هم نبودم. یا خاطرات زیادی که اصلا قبل از من بوده. یا داستانایی که من به خاطرم نیس.
نه فقط این تیکه از زمین. هر تیکهای از زمین که فکرش رو بکنی. وامدار چه خاطراتی از گذشتهس. هرجای این زمین خاکی که فکرش رو بکنی. هزارتا اتفاق توش افتاده. شاید هزارتا درد یه جایی؛ مثلا یه جایی مثل کربلا که پر درده خاطرهش، یا پر از خوشی و شور؛ مثل زایشگاههایی که حیات توش به وجود میآد یا شهربازیها، یا دشت ها و جنگلها. و هر زمینی وامدار یه سری اتفاق توی آیندهشه. همین طور که گذر میکنی، یه بار سعی کن ببینیشون همهی خاطرات گذشته و آیندهی یه زمین رو. نمیدونم... شاید رازهای عجیبی توش باشه. به هر حال شگفتانگیزه! دوست داشتم یه بار میشد با این زمینها حرف زد! فکر کن بشینن روبهروی ما و همهی خاطراتشون، از ازل تا ابدشون، رو برامون بگن! اون وقت شاید ببینیم که این زمینها چقدر پرن. گاهی از سرمستی و نشاط، گاهی از رنج و درد. و بعضیهاشون چقدر قشنگ میتونن باشن. چقدر دوست دارم آیندهی بعضیشون رو بدونم واقعا!
آخرین خاطرهای که از خونهی مادرجون - قبل از ساخت و سازش - یادمه، مال اون روز از هشت سالگیمه که دستم شکسته بود و رفتیم اونجا که مادرجون ببینه چی شدم، شکسته یا نشکسته، دواش چیه؟ بعدش که دیدیم انگار اوضاع وخیمه و رفتیم بیمارستان و باز برگشتیم و ... اینها تقریبا آخرین تصاویره. یه تصویر خیلی گنگی هم از روزی که داشتیم وسائل خونه رو جمع میکردیم تو ذهنم هست. توی اتاقک بالای خونه، وسائلی که توی خونه دیگه نیاز نبود رو تقسیم میکردیم. که بوستان، گلستانش به ما رسید!
اینکه اون خونه دیگه خراب شده و از نو ساخته شده و هیچیش به خونهی قبلی شبیه نیست، اینکه کاش همون شکل میموند، اینکه کاش بچه بودیم و دور حیاطش میدویدیم هنوز، هیچکدوم چیزایی نیست که مهم باشه. گرچه اون خونه به تصورم از یه «خونه» نزدیک بود (البته اصلا شبیه نبود! ولی نزدیک بود)، اما چیزی که مهمه اون خونه نیست. چیزی که مهمه تیکههای زمین و خاطرات زشت و زیباشون هم نیست. چون ماییم که این خاطرهها رو میسازیم. و اینها توی ذهنمون ثبت میشن و نه جای دیگه، و نه روی زمین. پس شاید باید توی ذهنمون مراقبشون باشیم. مراقبشون باشیم که از یاد نرن... یا خراب نشن. البته چرخ روزگار هم باید کمکمون کنه! که بتونیم زمینها رو دوست داشته باشیم. در واقع خود زمین ها رو که نه. خاطرات زمینها رو. چون ماییم که به زمینها شور و نشاط و خوشی و مستی و شور و قشنگی یا درد و رنج و زشتی و وقاحت رو تحمیل میکنیم!