«بچه که بودیم هر وقت در حیاط مادرجان با هم بازی میکردیم، اگر یک هواپیما از بالای سرمان رد میشد، بازی را رها میکردیم و سرمان میرفت به سمت هواپیما. از ثانیهای که کشفش میکردیم تا از جلوی دیدگانمان محو شود، دست برایش تکان میدادیم و میگفتیم:«داییدایی! داییدایی!». نمیدانم چرا، اما همیشه دایی منصور را «داییدایی» صدا میکردیم. فکر میکردیم داییدایی در تمام هواپیماییهایی که از بالای سرمان میگذرد هست و از آنجا برایمان دست تکان میدهد و ما را میبیند! سالهای زیادی بود که آمریکا زندگی میکرد. سه چهار سالی یکبار ایران میآمد. دربارهی زندگی گذشتهاش در همین حد میدانستم که یک بار ازدواجی داشته که به طلاق ختم شده بود. همسرش هم همینطور. در واقع هم منصور و هم فرزانه ازدواج دومشان را تجربه میکردند. و البته خوشبخت هم بودند. چند سالی بچهدار نشده بودند و درمانهای مختلفی را پی گرفته بودند. آخرش صاحب یک دوقلوی دختر شدند. حالا هم سالهای سال است که همانجا زندگی میکنند. راجع به ازدواج اولش چیزی نمیدانستم. کنجکاو هم نشده بودم. اما یک بار از میان حرفهای شوهر خالههایم شنیدم که همسر اول منصور بر اثر سرطان از دنیا رفته بود. برایم سوال شده بود که پس علت جداییشان مرگ سوزان بود یا عدم تفاهم و طلاق؟ این شد که یک بار وقتی مادرم داشت از گذشتهها تعریف میکرد بحث را کشاندم به این سمت و گفتم: «راستی! قصهی ازدواج اول داییدایی را برایم بگو. انگار همسرش سرطان گرفته؟» و مادر تعریف کرد.
منصور و سوزان در یک شرکت کار میکردند. سوزان از یک خانوادهی نسبتا مرفه و منصور از یک خانوادهی نسبتا متوسط. منصور از یک خانوادهی نسبتاً مذهبی بود در حالی که سوزان خانوادهاش چندان در قید مذهب نبودند. منصور یک جوان سالم و سرحال، اما سوزان بیماریای در داشت که باعث میشد هنگام راه رفتن کمی بلنگد. اما عشق که این چیزها را نمیشناخت! پس اتفاق افتاد. برای منصور راضی کردن خانوادهاش سخت بود. به خصوص در جامعهی آن زمان چندان پذیرفته نبود که دختری با پوشش سوزان با خانوادهی مذهبی و مقید منصور وصلت کند. به هر صورتی که بود آنها ازدواج کردند. اتفاقا چند وقت پیش اتفاقی عکس عقدشان را در خانهی مادرجان پیدا کردم. عکس دونفرهی عروس داماد بود. اما از مرز بین عروس و داماد بریده شده بود و از عروس فقط قسمتی از آستین لباسش پیدا بود. عکسهای عقد دومش را دیده بودم و تقریبا مطمئن بودم که این باید عکس عقد اولش باشد. اما برای آنکه مطمئن شوم، چنان که انگار نمیدانم، از خاله پرسیدم این داماد، کدام دایی است؟ گفت: «عقد داییداییست با سوزان. خدا سوزان را بیامرزد. فکر میکنم یکی از دلایل آنکه سوزان به خانوادهی ما آمد این بود که بعد از مرگش من مرتب یادش کنم تا برایش خدابیامرزی بفرستم. از بس که سوزان را دوست داشتم. هر وقت یادش میافتم دعایش میکنم.» از ته دلش میگفت. مادر هم از خوبیهای سوزان میگفت. میگفت با آنکه سطح خانوادگیاش از ما بالاتر بود اما این باعث نشده بود غرور برش دارد. با ما خیلی خودمانی بود. میگفت و میخندید. در قید و بند حرف دیگران نبود. زیبا بود و مهربان و خوش سر و زبان و آزاد. همینچیزهایش باعث شده بود منصور هم عاشقش بشود.
چند وقت بعد از عقدشان به پیشنهاد سوزان رفته بودند آمریکا. پنج شش سالی با همان حال خوش زندگی کردند. اما مادر میگوید ما نفهمیدیم و هیچ وقت هم ندانستیم که به یکباره میانشان چه چیز پیش آمد که تصمیم به طلاق گرفتند. میگوید همهمان تعجب کرده بودیم و با منصور حرف میزدیم تا منصرفش کنیم. اما دیگر فایده نداشت و آنها تصمیمشان را گرفته بودند. جدا شدند. سوزان همان آمریکا ماند و دیگر هم ازدواج نکرد. منصور هم چند سال بعد آمد ایران ازدواج کرد و دوباره با فرزانه به آمریکا رفتند. منصور و فرزانه بچهدار شدند. یکبار هم در حالی که با کالسکه بچهها را برای گردش بیرون برده بودند، وقتی یکسالشان بود، سوزان را دیده بودند. و لابد آن لحظه هم برای سوزان و هم برای منصور خیلی سخت گذشته بود. هفت هشت سال بعد از آن خبر مرگ سوزان بر اثر سرطان به منصور رسیده بود. و بعد هم به مادر و خاله و مادرجان. مادر میگوید منصور برای مرگ سوزان خیلی گریه کرده بود. مادر و خاله و مادرجان هم گریه کرده بودند. میگوید خبر مرگ سوزان را منصور تلفنی به خاله داده بود و همانجا پشت تلفن زده بود زیر گریه.
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود/ هر که برچهره از این داغ نشانی دارد.»