نـیـان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرعی» ثبت شده است

دویِ فرعی.

«بچه که بودیم هر وقت در حیاط مادرجان با هم بازی می‌کردیم، اگر یک هواپیما از بالای سرمان رد می‌شد، بازی را رها می‌کردیم و سرمان می‌رفت به سمت هواپیما. از ثانیه‌ای که کشفش می‌کردیم تا از جلوی دیدگانمان محو شود، دست برایش تکان می‌دادیم و می‌گفتیم:«دایی‌دایی! دایی‌دایی!». نمی‌دانم چرا، اما همیشه دایی منصور را «دایی‌دایی» صدا می‌کردیم. فکر می‌کردیم دایی‌دایی در تمام هواپیمایی‌هایی که از بالای سرمان می‌گذرد هست و از آنجا برایمان دست تکان می‌دهد و ما را می‌بیند! سال‌های زیادی بود که آمریکا زندگی می‌کرد. سه چهار سالی یک‌بار ایران می‌آمد. درباره‌ی زندگی گذشته‌اش در همین حد می‌دانستم که یک بار ازدواجی داشته که به طلاق ختم شده بود. همسرش هم همین‌طور. در واقع هم منصور و هم فرزانه ازدواج دومشان را تجربه می‌کردند. و البته خوشبخت هم بودند. چند سالی بچه‌دار نشده بودند و درمان‌های مختلفی را پی‌ گرفته بودند. آخرش صاحب یک دوقلوی دختر شدند. حالا هم سال‌های سال است که همانجا زندگی می‌کنند. راجع به ازدواج اولش چیزی نمی‌دانستم. کنجکاو هم نشده بودم. اما یک بار از میان حرف‌های شوهر خاله‌هایم شنیدم که همسر اول منصور بر اثر سرطان از دنیا رفته بود. برایم سوال شده بود که پس علت جداییشان مرگ سوزان بود یا عدم تفاهم و طلاق؟ این شد که یک بار وقتی مادرم داشت از گذشته‌ها تعریف می‌کرد بحث را کشاندم به این سمت و گفتم: «راستی! قصه‌ی ازدواج اول دایی‌دایی را برایم بگو. انگار همسرش سرطان گرفته؟» و مادر تعریف کرد.

منصور و سوزان در یک شرکت کار می‌کردند. سوزان از یک خانواده‌ی نسبتا مرفه و منصور از یک خانواده‌ی نسبتا متوسط. منصور از یک خانواده‌ی نسبتاً مذهبی بود در حالی که سوزان خانواده‌اش چندان در قید مذهب نبودند. منصور یک جوان سالم و سرحال، اما سوزان بیماری‌ای در داشت که باعث می‌شد هنگام راه رفتن کمی بلنگد. اما عشق که این چیزها را نمی‌شناخت! پس اتفاق افتاد. برای منصور راضی کردن خانواده‌اش سخت بود. به خصوص در جامعه‌ی‌ آن زمان چندان پذیرفته نبود که دختری با پوشش سوزان با خانواده‌ی مذهبی و مقید منصور وصلت کند. به هر صورتی که بود آن‌ها ازدواج کردند. اتفاقا چند وقت پیش اتفاقی عکس عقدشان را در خانه‌ی مادرجان پیدا کردم. عکس دونفره‌ی عروس داماد بود. اما از مرز بین عروس و داماد بریده شده بود و از عروس فقط قسمتی از آستین لباسش پیدا بود. عکس‌های عقد دومش را دیده بودم و تقریبا مطمئن بودم که این باید عکس عقد اولش باشد. اما برای آن‌که مطمئن شوم، چنان که انگار نمی‌دانم، از خاله پرسیدم این داماد، کدام دایی است؟ گفت: «عقد دایی‌دایی‌ست با سوزان. خدا سوزان را بیامرزد. فکر می‌کنم یکی از دلایل آنکه سوزان به خانواده‌ی ما آمد این بود که بعد از مرگش من مرتب یادش کنم تا برایش خدابیامرزی بفرستم. از بس که سوزان را دوست داشتم. هر وقت یادش می‌افتم دعایش می‌کنم.» از ته دلش می‌گفت. مادر هم از خوبی‌های سوزان می‌گفت. می‌گفت با آنکه سطح خانوادگی‌اش از ما بالاتر بود اما این باعث نشده بود غرور برش دارد. با ما خیلی خودمانی بود. می‌گفت و می‌خندید. در قید و بند حرف دیگران نبود. زیبا بود و مهربان و خوش سر و زبان و آزاد. همین‌چیزهایش باعث شده بود منصور هم عاشقش بشود. 

چند وقت بعد از عقدشان به پیشنهاد سوزان رفته بودند آمریکا. پنج شش سالی با همان حال خوش زندگی کردند. اما مادر می‌گوید ما نفهمیدیم و هیچ وقت هم ندانستیم که به یکباره میانشان چه چیز پیش آمد که تصمیم به طلاق گرفتند. می‌گوید همه‌مان تعجب کرده بودیم و با منصور حرف می‌زدیم تا منصرفش کنیم. اما دیگر فایده نداشت و آن‌ها تصمیم‌شان را گرفته بودند. جدا شدند. سوزان همان آمریکا ماند و دیگر هم ازدواج نکرد. منصور هم چند سال بعد آمد ایران ازدواج کرد و دوباره با فرزانه به آمریکا رفتند. منصور و فرزانه بچه‌دار شدند. یک‌بار هم در حالی که با کالسکه بچه‌ها را برای گردش بیرون برده بودند، وقتی یکسالشان بود، سوزان را دیده بودند. و لابد آن لحظه هم برای سوزان و هم برای منصور خیلی سخت گذشته بود. هفت هشت سال بعد از آن خبر مرگ سوزان بر اثر سرطان به منصور رسیده بود. و بعد هم به مادر و خاله و مادرجان. مادر می‌گوید منصور برای مرگ سوزان خیلی گریه کرده بود. مادر و خاله و مادرجان هم گریه کرده بودند. می‌گوید خبر مرگ سوزان را منصور تلفنی به خاله داده بود و همانجا پشت تلفن زده بود زیر گریه. 
عشق داغی‌ست که تا مرگ نیاید نرود/ هر که برچهره از این داغ نشانی دارد.»

۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

یک‌ِ فرعی.

وقتی داشتم در کتابخانه‌اش چرخ می‌زدم، این را در یک دفتر خیلی قدیمی پیدا کردم.
«اون زمان همسایه‌ی هم بودیم. دیوار به دیوار. هیچ‌وقت ندیده بودمش. اما صبح به صبح که بیدار می‌شدم یه تیکه نور پرت می‌کرد توی حیاط خونه‌ی ما. با این‌که هیچ‌وقت ندیده بودمش و باهاش هم کلام نشده بودم، اما انگار یه احساس ژرفی روح ما رو به هم پیوند می‌داد. نمی‌دونم. شاید هم اینا همه‌ش خیالات من بود. هر وقت یه تیکه نور می‌دیدم توی حیاطمون اصلا گل از گلم می‌شکفت. یه وقتایی انگار همه‌ی غم و غصه‌های دنیا آوار شده بود روی سر من. اما به محض دیدن اون نور همه‌چیز یادم می‌رفت. می‌پریدم نور عزیز رو بغل می‌کردم و اونقدر محکم توی بغلم نگهش می‌داشتم و اونقدر باهاش می‌تابیدم و می‌رقصیدم، تا شب می‌شد و جز اون نور و جز من که کنار اون نور بودم، چیز دیگه‌ای قابل دیدن نبود. از ترس این‌که مبادا اون همه نور رو از دست بدم، مدت‌ها بود از خونه بیرون نمی‌رفتم. فقط منتظر می‌موندم تا اون نور پرتاب کنه و من بدوم بگیرمش. هر روز همین بود. یه روز که از همون روزای آوارشدن غصه‌های کل دنیا روی سر من بود، به امید یه چکه نور اومدم توی حیاط و دیدم نیس. نه از تکه‌‌های نور توی خونه‌ی ما خبری بود و نه از همسایه. از خونه رفتم بیرون. نگاه کردم به جای خالیش. انگار که اصلا هیچ‌وقت خونه‌ای اونجا وجود نداشته. هیچ اثری از آثارش نبود. از هر کس رد می‌شد پرسیدم مگر نشونی ازش داشته باشن. اما عجیب بود. همه‌ می‌گفتن تا حالا هیچ خونه‌ای این‌جا ندیدن. وقتی بهشون می‌گفتم «ولی اون هر روز برای من نور پرتاب می‌کرد» پوزخند می‌زدن و می‌گفتن خیالاتی شدی. چندین ماه دنبالش گشتم. کم کم به این نتیجه رسیدم که اون‌ها راست می‌گن. من خیالاتی شده بودم. خیال یه رویای قشنگ، خیلی قشنگ. خیلی قشنگ و خیلی دور. دلم می‌خواست باور کنم همه‌چیز خیال بوده. ولی هر کار می‌کردم این امید به راست بودن همه‌چیز، به دیدن دوباره‌ش، به نور پرت کردنش، من رو رها نمی‌کرد. من هنوز امیدوار بودم. و چیزی که دلم می‌خواست دیگه نباشه، همین امید بود. ولی انگار اون یه تیکه از نورش رو توی قلب من کاشته بود. یه جوری که خاموش نمی‌شد. گذشت. خیلی گذشت. و امید نمی‌مرد. یه روز یه باریکه‌ی نور دیدم. نورانی‌تر از همه‌ی باریکه‌های نور که دیده بودم. گفتم شاید این باریکه‌ی نور یه روز دلشو برده و راهیش کرده. به سرم زد که ازش برم بالا. و من شروع کردم به بالا رفتن از یه باریکه‌ی نور. بالاتر رفتم و بالاتر. آروم آروم داغ شدم. آروم آروم نور. و حالا داشتم اون قطعه‌ی نورانی که توی قلبم کاشته بود رو می‌دیدم. بزرگ شدنش رو. یواش یواش همه‌ی وجودم رو فراگرفت. من نور شدم. من داغ. من شاد. من روشن. من سبک. و رسیدم. همه‌ی باریکه‌های نور دیگه هم. درست ایستاده بود ته اون نور. دستم رو گرفت و من رو کشید بالا. ندیده بودمش و نشنیده بودمش. ولی شناختمش. گفته بودم که. قبل از اینکه هم‌دیگه رو ببینیم یه احساس ژرفی روح ما رو به هم پیوند داده بود. رو به روی هم ایستادیم. حالا دیگه ما خودمون نور شده بودیم. پر از خوشی. دستای هم‌دیگه رو گرفته بودیم و سرتاسر اونجا رو می‌دویدیم. اون‌قدر که همه‌ی نورهای دیگه به ما حسادت می‌کردن. یک دفعه ایستادیم. یه باریکه‌ی نور پیدا کردیم و ازش سر خوردیم و اومدیم پایین. نزدیک زمین که رسیدیم، پریدیم، پاشیدیم و پخش شدیم، همه‌ی زمین رو پرکردیم. حالا ما همه‌جای دنیا بودیم و همه‌جای دنیا کنار هم. آدم‌ها دونه‌های پخش شده‌‌ی ما رو می‌دیدن، برمی‌داشتن، و پر از شور و شوق می‌شدن. آدم‌ها ما رو «شور و شوق» صدا می‌کردن. و این دوست‌داشتنی‌ترین اسم ما بود.»

۲۳ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

صفر.

«اون روز قرار بود برم دیدار یه دوست قدیمی. چند وقتی بود که ندیده بودمش و دلتنگ هم بودیم. خونه‌شون از ما دور بود و هیچ تخمینی هم از ترافیک مسیر نداشتم. برای همین تقریبا دو ساعت زودتر از زمانی که قرار بود برسم راه افتادم. ده قدم از خونه دور شده بودم که دو تا از دوستای دیگه‌ام رو دیدم. با یه جعبه شیرینی داشتن می‌اومدن به سمت خونه‌ی ما. شرمنده شدم. با اینکه می‌دونستم خیلی بعیده که دوباره چنین فرصتی پیش بیاد که هم من خسته از کار باشم و هم اونا خسته از کار تصمیم بگیرن بیان بهم سر بزنن، مجبور شدم بهشون بگم که قرار دیگه ای دارم. و مطمئنم که خیلی ناراحت شدن. چون از محل کارشون تا شیرینی فروشی پیاده رفته بودن و بعد هم از اونجا پیاده اومده بودن تا اینجا. ولی خب، نمی‌تونستم هم قراری که پس از مدت‌ها با دوست قدیمیم داشتم رو بهم بزنم. با شرمندگی زیاد راهی شدم. تا اومدم توی اتوبوس به این فکر کنم که کاش روز دیگه‌ای قرار می‌‌گذاشتم با دوست قدیمیم، یا کاش روز دیگه‌ای اون دوتا دوستم خسته می‌شدن و تصمیم می‌گرفتن بیان سراغم، رسیده بودم به ایستگاهی که باید خط عوض می‌کردم. پیاده شدم. هنوز خیلی زمان مونده بود. نقشه رو چک کردم و دیدم راه زیادی هم نمونده. یه کتاب فروشی اون اطراف بود. چندباری ازش خرید کرده بودم. البته کتاب که نه. بیشتر خودکار و دفترچه ازش خریده بودم. ولی خب دیده بودم که چقدر زیاد کتاب داره و چه کتاب‌های متنوعی.  چند روزی بود که دنبال یه کتاب بودم. دیدم فرصت خوبیه که برم پیداش کنم. با خودم فکر کردم اگه نیم ساعت توی کتاب فروشی باشم باز هم به موقع به قرار می‌رسم. خب، نیم ساعت وقت خوبی بود. وقتی رفتم توی کتاب فروشی، اولین قفسه‌ای که دم در بود پر از گلدون‌های کوچیک بود. فکر کردم خوبه که برای دوستم یه دونه‌ش رو بخرم. بین گلدونا گشتم و یکیش که سالم‌تر بود رو انتخاب کردم. بعد رفتم سر قفسه‌ی کتابا. قفسه‌ها دسته بندی شده بودن. فلسفه، شعر، روانشناسی، رمان، مذهبی،... . همه‌شون رو گشتم. اسم کتاب‌ها رو می‌خوندم، چند خطی که پشت جلد بود رو، چند سطر از یه صفحه‌ی تصادفی. ولی فایده نداشت. هیچ کدومشون اون چیزی که دنبالش بودم رو نداشتن. بعد دیدن چندتاشون خسته شدم. کتابی که دنبالش بودم اسم خاصی نداشت. نویسنده‌ی خاصی هم نداشت. انگار دنبال یه داستان بودم. اما این داستان توی اون کتابا نبود. توی سرم بود. من ساخته بودمش. و حالا بین اون همه کتاب، دنبال اون داستان می‌گشتم. فکر کردم و دیدم آره همینه. من می‌دونستمش. نیازی به خوندنش نبود. فقط به بن بست رسیده بود و این کلافه‌ام کرده بود. پایانش رو نمی‌دونستم و نساخته بودم. توی اون کتابا دنبال آخرش بودم. و شاید واقعا یکی از اون کتابا چیزی شبیه به اون داستان بود. ولی من چطور می‌تونستم بین این همه کتاب دنبال قصه‌ی توی سرم باشم؟ پس کتابا رو بستم. اما چون مدت طولانی سر قفسه‌ها مونده بودم، جلوی مسئول قفسه‌ها شرمنده بودم! برای همین هم یه کتابی رو، تقریبا بی‌دلیل و بی اونکه خیلی دقت کنم در چه مورده برداشتم. پول گلدون و کتاب رو حساب کردم و اومدم بیرون. حالا هوا هم یکم تاریک شده بود و فرصت درنگ هم نبود. دوستم هم زنگ زد سراغ گرفت و بهم گفت سر راه نون هم بخرم. اتوبوسی که از اون‌جا تا خونه ‌شون سوار شدم خیلی شلوغ بود. اونقدر که گلدونی که خریده بودم یکم زشت و خراب شد. وسط راه از اون اتوبوس پیاده شدم و منتظر موندم تا یکی دیگه بیاد. سر خیابونشون از اتوبوس پیاده شدم. نون رو خریدم و بعد از چند دقیقه کوچه‌شون رو پیدا کردم. تا دیر وقت با هم حرف زدیم و از حال و روزمون گفتیم. جفتمون خیلی عوض شده بودیم و این در عین اینکه خوشحالمون می‌کرد، غمگینمون می‌کرد که حالا دور از هم افتادیم. هنوز همونقدر شعر می‌خوند، همونقدر فیلم می‌دید، همونقدر کنجکاو بود و همونقدر حساس. همونقدر به جزییات همه چیز فکر می‌کرد و همونقدر دوست‌داشتنی بود. صبح ساعت ده کلاس داشت. با هم از خونه بیرون اومدیم و تا برسیم به ایستگاه باز هم حرف زدیم، شاید این ‌بار از قدیم. توی مسیر یه دبستان دخترونه بود. گفت هر روز از این مسیر می‌گذره و از صحنه‌های لذت بخشی که می‌بینه اینه که مامان باباها دختر کوچولو‌هاشون رو تا دم در مدرسه همراهی می‌کنن و بعد پیشونی‌هاشون رو بوس می‌کنن و راهی‌شون می‌کنن. چند ثانیه‌ای هم می‌ایستن نگاهشون می‌کنن و وقتی دیگه بین بقیه‌ی بچه‌ها گم می‌شن می‌رن. می‌گفت گاهی هم موقع تعطیل شدن مدرسه از اون‌جا که رد می‌شه بچه‌ها رو می‌بینه که می‌دون بغل مامان باباهاشون که حالا اومدن دنبالشون. و دلش برای اونایی که تنها می‌رن مدرسه و میان و به این بچه‌ها نگاه می‌کنن، می‌سوزه. دیگه مسیرمون داشت از هم جدا می‌شد. خداحافظی کردیم و قطعا دلمون از همون لحظه دوباره برای هم تنگ شد. و شاید برای دوران مدرسه هم.»

۱۱ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان