اندیشهای که آید در دل،
ز یار گوید؛
جان بر سرش فشانم،
پر زر کنم دهانش؛
مع الاسف!
اندیشهای که آید در دل،
ز یار گوید؛
جان بر سرش فشانم،
پر زر کنم دهانش؛
مع الاسف!
آن مرحله از گیجی که حتی نمیدانی باید بگویی: «دارم بدترین روزهای زندگیام را میگذرانم.» یا باید بگویی: «دارم بهترین روزهای زندگیام را میگذرانم.»
و اصلا ای کاش اینکه این روزها بد است یا خوب است برایم اهمیتی داشت.
من حتی برای آن بیقراری هفتههای گذشته هم دلتنگم! چیزی که هرگز فکر نمیکردم دلتنگش شوم.
از تک به تک همهی آن مراحل گذشته بودم. از پیچیدگیها که گذر کردم رسیدم به شک و تردیدها. فکر میکردم تا ابد در این شک و تردید میمانم. اما نشد که بمانم. از شک و تردید که رد شدم رسیدم به ترس. و ترسیدم و ترسیدم و تا سر حد مغز استخوانم ترسیدم. اما آن ترس هم دوامی نداشت. بعدش بیقرار شدم. و بیتاب شدم. و در دلِ تنگم هم گلهها بود. چون دلتنگ بودم.
حالا همهچیز از همهی مراحل قبل خیلی خیلی سختتر است. چون من نه بیقرارم و نه ترسیدهام و نه شک و تردیدی دارم و نه پیچیدگیای مانده و نه بیتابم و نه حتی دلتنگم.
من مطمئنم.
و اطمینان از همهی همهی همهی همهی همهاش به مراتب و مراتب و مراتب سختتر است. این همهی آن چیزی بود که مدتها و مدتها و مدتها در برابرش جنگیده بودم. که دچارش نشوم. اما شدم. و حالا «دستمو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری» «تا ببینی با چه عشقی این شکستو میپذیرم» و انگار که واقعا هم «شوق تسلیم تو [خطاب به این اطمینان] بودن لحظه لحظه تو تنم بود»؛ اما انکارش میکردم. چون سخت است. سختِ سختِ سخت.
اطمینانی که حتی «دلتنگی» هم به همراهش نباشد، از هر چیزی خطرناکتر است. و چرا؟ چون خودش نوعی از حضور است که دیگر حتی دلِ تنگ هم نمیطلبد. چه برسد به شور و هیجان و تردید و بیقراری و ترس و پیچیدگی.
و با گذر این همه ماه و هفته و روز و ساعت، باید میدانستم که آخرش یک روزی میرسد که همینقدر آرام باشم. و بترسم؛ نه از آنچه پیش از این ترسیده بودم. بلکه از این اطمینان. که متاسفانه باید اعلام کنم که خالص است. یک اطمینانِ عمیقِ خالصِ خالص؛ به دور از هر نوع حس دیگری.
اما باز هم خدا را شکر؛ یقین دارم که این اطمینان تا چند روز دیگر جایش را به حس نوین دیگری خواهد داد. اما هنوز نمیدانم آن حس نوین از چه جنسیست. فقط میدانم که منتظر مانده پشت در تا بروم و در را باز کنم و پذیرایش باشم.
و صبر تا آن روز، سخت است و سخت است.
آنقدر که رسیدن به آن در و پذیرا شدن آن حس برایم مهم است، جنس آن حس بعید میدانم مهم باشد. خوب یا بدش. فقط این اطمینان را باید خیلی خیلی زود کنار گذاشت.
پ.ن: جالب آنکه اطمینان، بیشتر حاصل سکوت بود تا حاصل صدا. عجیب نیست؟ :)
یعنی آن همه هیاهو و قیل و قال نتوانست با من آن کاری را بکند که سکوت توانست.
پ.ن۲: مشکل اصلی انگار آنجاست که وقتی دیگران برای کشف کردنت تلاش میکنند، تازه خودت هم برای کشف خودت به وجد میآیی. شاید خیلی ساده؛ مثلا میبینی که اگر یک روز صبحانهات دیر شد، دیگر بدنت چیزی تحت مفهوم «سیر شدن»را درک نمیکند. یا میبینی که وقتی خسته و پر اضطراب و درماندهای، واکنش دفاعی بدنت آن است که تا دلدرد بخندد. با کشف همین چیزهای ساده از خودت به وجد میآیی. و چطور باید مبارزه کنم با این کشفیات؟ چطور نخواهم خودم را و دیگران را کشف کنم؟ چطور میتوانم به وجد نیایم؟ چطور باید به این عقل و ذهن و دل و شعور واماندهام بفهمانم که «نه چیزی نیست، جدی نگیر، تمام میشود، میگذرد» و از این قبیل حرفها. چطور فرض کنم همهچیز اشتباه شده؟
اصل اصلش، شاید این باشد که من، نمیدانم آن چیزی که همهچیز را اینقدر آزار دهنده و سخت می کند، « اطمینان » است یا « احتیاط »!
پ.ن۴: من تو را مشغول میکردم دلا؛ یاد آن افسانه کردی عاقبت؟
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری خیلی خری خیلِ خری
:)
بله... عصبانیت موج میزنه اصن!
در تاریخ بنویسید که امشب بعد از خیلی وقت، به خاطر برآیند اتفاقاتی عادی و روزمره و خیلی کوچک، خیلی خوشحال بود! و با امید رهایی، امید خوشحالیهای دائمیتر، هرچند که میدانست که همین امیدواری عمر چندانی نخواهد داشت، اما با ذکر یک «به درک» امشب را با لبخندی به پهنای صورت خوابید.
[ braveheart - دقایق پایانی ]
همه فریاد میزنند «بخشش!» و این همهی آن کلمهایست که مرد شنلپوش میخواهد از زبان والاس بشنود.
والاس را شکنجه میکنند و فقط میخواهند از او بشنوند: «بخشش!»
گرچه پادشاه انگلستان حتی در آخرین لحظات زندگیاش هم حاضر به بخشش نیست.
والاس بالاخره میخواهد زبان به گفتن کلمهای باز کند. همه ساکت میشوند. همه منتظرند. منتظر آنکه والاس بگوید: «بخشش!»
والاس نهایتا زبان به گفتن کلمهای میگشاید...
«FREEDOM!»
یعنی «آزادی!»
آزادی! شاید این همهی آنچیزیست که انسان باید پی آن باشد. اما آزادی از چه؟ والاس پی آزادی کشور بود. کشوری که سالها ظالمانه تحت ستم ظالمان بود. حالا اینکه ما در سالهای مستعمره بودن اسکاتلند در آنجا زندگی نمیکنیم، یعنی دلیلی برای پی آزادی گشتن نداریم؟
آدمها قبل از هر چیز دیگر اسیر خود نیستند؟ ما که اسیر خودیم. خیلی زیاد اسیر خودیم. اسیر یک فریادیم. فریاد «آزادی!». آزادی از خود. نه آنکه من بگویم. در آموزههای بزرگان ما، مگر کم گفتهاند؟ که: «بمیرید، بمیرید، بر این نفس بمیرید، بر این نفس چو مردید همه شاه و امیرید». باید اول آن نفس را بکشیم. همان نفسی که ما را اسیر کرد و آزادیمان را به خوبی گرفت. باید فریاد بزنیم!
هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه، اسیر همهی آن چه هستیم که انگار تنها خودمان میدانیم. همهی ما یک فریاد داریم. فریادی که سر نمیدهیم. و چیزی که اسیر آنیم، همین فریاد است. یکی باید فریاد شادی سر دهد و یکی فریاد غم. یکی فریاد درد و یکی فریاد شور. یکی فریاد عشق و یکی فریاد آزادی! دخترای ننه دریا هم پی آزادیاند:
دخترا از دل آب داد میزنن:
«پسرای عمو صحرا!
دل ما پیش شماست!
نکنه فکر کنین حقه زیر سر ماست؟
ننهدریای حسود کرده این آتش و دود»
باید اعتراف کنم که «آزادیخواهی» را کم ندیدهام. اما همیشه این آزادیخواهی جنگجویان است که با نام آزادی میشناسیمش. اما فریادهای آزادی دیگری هم هست. فریاد آزادی زینتالملوک جهانبانی، صدای گلولهاش بود. چون آزادی را باید با این فریاد میجست. فریاد آزادی «دیوانهای از قفس پرید» به حرف آوردن آن مرد بود که سالها هیچ نگفته بود، اما آخرش او بود که از قفسِ آن محنتگاه آزاد شد. فریاد آزادی شهرزاد قصه، آنجا بود که گفت «الانم اینقدر تو این تصمیم جدیام که هیچکس نمیتونه جلومو بگیره». فریاد آزادی «فرهاد یروان» آن جا بود که در اخرین کلمهی داستانش گفت: «میارزید». و بیش از همهی اینها، سرتاسر داستان چمران عزیز ما!
فریاد آزادی آدمِ ابوالبشر هم، شاید آنجا بود که فریاد «ربنا ظلمنا» آغاز کرد.
من صدای فریاد آزادیام را، باید از کاغذ دیواری بیجان اتاقم بخوانم.
و برای من از عشق، همین آزادیاش هم کافیست. که: «به من نگر که بدیدم هزار آزادی چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام» و اصلش هم شاید بهتر است آخر عشق همین باشد. همین آموزههای آزادی برای یک عمر من هم کافیست. چون که «عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام»
و عشق، اگر نخواهد آخرش به آزادی برسد که عشق نیست. شاید برای همین، بخواهیم که آخرش باشد. شاید. و اگر بود، این یک پایانِ ایدهال است؛ گرچه شاید ادامهاش نباشد!
ساقی بده آن می که ز جان شور بر آرد
بر دار "اناالحق" سر منصور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر
خورشید ز جیب شب دیجور بر آرد
آن می که چو تهجرعه فشانند به خاکش
صد مردهی سرمست سر از گور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میای هست در این میکده هستیم
[ ساقینامهی وحشی بافقی (ترجیعبند) ]
+
أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ؟ قَالُوا بَلَى!
+
و آنان را در زمین به صورت گروههایى پراکنده ساختیم برخى از آنان درستکارند و برخى از آنان جز اینند و آنها را به خوشیها و ناخوشیها آزمودیم باشد که ایشان بازگردند. [ اعراف - ۱۶۸ ]
و آنان که به کتاب [آسمانی] چنگ می زنند [و عملاً به آیاتش پای بندند] و نماز را بر پا داشته اند [دارای پاداشند] یقیناً ما پاداش اصلاح گران را ضایع نمی کنیم. [ اعراف - ۱۷۰ ]
و [به یاد آر] هنگامی را که پروردگارت از صلب بنی آدم نسلشان را پدید آورد، و آنان را [در ارتباط با پروردگاریش] بر خودشان گواه گرفت [و فرمود:] آیا من پروردگار شما نیستم؟ [انسان ها با توجه به وابستگی وجودشان و وجود همه موجودات به پروردگاری و ربوبیّت حق] گفتند: آری، گواهی دادیم. [پس اقرار به پروردگاری خود را در این دنیا از شما گرفتیم] تا روز قیامت نگویید: ما از این [حقیقت آشکار و روشن] بی خبر بودیم. [ اعراف - ۱۷۲ ]
اما عاقبت فرو میریزه؟
باید دید.
[محسن چاوشی - کاش ندیده بودمت]
یکی از روزهای بیست و پنج سالگیست. اواسط ماه آذر. نمیدانم، شاید یکی از روزهای پاییزی سه سال پیش از این، وسط های ماه آذر، شده باشد قرارمان که با هم بزنیم به سیم آخر! خدا میداند که از وسط های آذر سه سال پیش از این تا حالا، داستانهای همهی این آدمهای این روزها به کجا رسیده است!
نشستهام وسط یک خیابان که درختهای دو طرفش مطابق میل من به هم رسیدهاند. پاییز است و گاهی باد میآید و برگهای درختها به زیبایی هرچه تمامتر، رقصان به سمت زمین میآیند.
دلتنگ شدهام. خیلی زیاد. دلتنگ روزهایی که باید مینوشتمشان. روزهای آذر و آبان و مهر و شهریور و مرداد و تیر و خرداد و اردیبهشت، و شاید فرودین همان سه سال پیش. روزهایی که آنقدر به واقعیتهای پرچالش میماندند که اصلا دلم هم نمیآمد با نوشتنشان خرابشان کنم. یا شاید هم دلم نمیخواست به تلخی از آن روزها یاد کرده باشم. و ترس از آن تلخی آنقدر دامنگیر شده بود که از نوشتن همهی آن چیزها فرار میکردم. اصلا درست هم یادم نمیآید چه چیزهایی بود که باید مینوشتمشان. فقط میدانم حالا که وسط یک خیابان با درختان پاییزی به هم رسیده، تنها و منتظر نشستهام، دلم خیلی خیلی میخواهد که از آن روزهایم بخوانم و در این لحظه جز این هیچ چیز دیگری نمیخواهم.
نمیدانم خاطراتی که از آن روزها به خاطرم مانده، شیرین است یا تلخ. نمیدانم لبخند به لبهایم مینشاند، یا برای فراموش کردنشان و دور شدن از آن خاطرات، باید خودم را با بستن بندهای کفشم، یا درست کردن روسریام، یا باز و بسته کردن دکمههای مانتوام، یا چک کردن بیهودهی صفحهی گوشیام سرگرم کنم. شاید هم میگذارم ذهنم تا آخرین جزییات از آن روزهایی که جایی ثبتشان نکرد را به یاد آورد.
هرچه هم که باشد، دلم تنگ شده است برای یک صبح دوشنبهی روز پاییزی آذر، که چند دقیقه قبل از آنکه مائده بیاید نشسته بودم روی دومین صندلی وسط چهارباغی که درختان پاییزی دو طرفش مطابق میل من به هم رسیده بودند، و یکی از شعرهایی که از سالها پیش از آن آذر سه سال پیش دوستش داشتم را میخواندم و به این فکر میکردم که سال ها پیش از این، چقدر به نظرم غیر ممکن میآمد که یک روز پاییزی آذر ماه را بنشینم وسط چهارباغی که درختان پاییزی دو طرفش به هم رسیده باشند و این شعر و نه هیچ شعر دیگری را بخوانم و به یاد بیاورم که «میبود نه زنده و نه مرده».