نـیـان

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای تولد هشت سالگی یا شانزده سالگی یا بیست و دو سالگی دخترم.

[احمد شاملو - باغ آینه - دخترای ننه دریا]

یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچی نبود
زیرِ این تاقِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.

عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپِ گُلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای درد،
دَرِ باغو بسّه بود
دَمِ باغ نشسّه بود:

«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لبِ دریان پسرام.
دخترای ننه‌دریا رو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگِ غلاغ‌پر، پاکِشون
خسته و مرده، میان
از سرِ مزرعه‌شون.
تنِشون خسّه‌ی کار
دلِشون مُرده‌ی زار
دسّاشون پینه‌تَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتی
کج‌کلاشون نمدی،
می‌شینن با دلِ تنگ
لبِ دریا سرِ سنگ.

طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
خوابو از چشمِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
توی دریایِ نمور
می‌ریزن اشکای شور
می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:

«ــ دخترای ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
چشِ امیدِمون اول به خدا، بعد به شماس.

کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن.

از سرِ تپه، شبا
شیهه‌ی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهرِ سرود
تک‌سواری نمیاد.

دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شب‌تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
کمونِ رنگه‌به‌رنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
سوارِ رخشِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.

شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثلِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.
غصه‌ی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو می‌زنه،
سرِ هر شاخه‌ی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منتِشو
می‌خریم همتِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمی‌ده
موشِ کورم که می‌گن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟ ــ:

داش آکل، مردِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغِ بی‌بی‌جون
جم‌جمک، بلگِ خزون!

دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون می‌کنه
واسه چار چیکه‌ی آب، چل‌تا رو بی‌جون می‌کنه.
نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش می‌دوزه

ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟…»

ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».

دخترای ننه‌دریا! دلِمون سرد و سیاس
چِشِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

اَزَتون پوستِ پیازی نمی‌خایم
خودِتون بسِمونین، بقچه جاهازی نمی‌خایم.
چادرِ یزدی و پاچین نداریم
زیرِ پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.

بذارین برکتِ جادوی شما
دِهِ ویرونه رو آباد کنه
شبنمِ موی شما
جیگرِ تشنه‌مونو شاد کنه
شادی از بوی شما مَس شه همینجا بمونه
غم، بره گریه‌کنون، خونه‌ی غم جابمونه…»

پسرای عموصحرا، لبِ دریای کبود
زیرِ ابر و مه و دود
شبو از رازِ سیا پُر می‌کنن،
توی دریای نمور
می‌ریزن اشکای شور
کاسه‌ی دریارو پُردُر می‌کنن.

دخترای ننه‌دریا، تَهِ آب
می‌شینن مست و خراب.

نیمه‌عُریون تنِشون
خزه‌ها پیرهنِشون
تنِشون هُرمِ سراب
خنده‌شون غُل‌غُلِ آب
لبِشون تُنگِ نمک
وصلِشون خنده‌ی شک
دلِشون دریای خون،
پای دیفارِ خزه
می‌خونن ضجه‌کنون:

«ــ پسرای عموصحرا لبِتون کاسه‌نبات
صدتا هجرون واسه یه وصلِ شما خمس و زکات!
دریا از اشکِ شما شور شد و رفت
بختِمون از دَمِ در دور شد و رفت.
رازِ عشقو سرِ صحرا نریزین
اشکِتون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمی‌ده
ننه‌دریام دیگه مارو به شما پس نمی‌ده.
دیگه اونوَخ تا قیامت دلِ ما گنجِ غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
پرده زنبوریِ دریا می‌شه بُرجِ غمِ‌مون
عشقِتون دق می‌شه، تا حشر می‌شه هم‌دَمِ‌مون!»

مگه دیفارِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ

موشِ دیفار، ننه‌دریا رو خبردار می‌کنه:
ننه‌دریا، کج و کوج
بددل و لوس و لجوج،
جادو در کار می‌کنه. ــ
تا صداشون نرسه
لبِ دریای خزه،
از لجِش، غیه‌کشون ابرا رو بیدار می‌کنه:

اسبای ابرِ سیا
تو هوا شیهه‌کشون،
بشکه‌ی خالیِ رعد
روی بومِ آسمون.
آسمون، غرومب غرومب!
طبلِ آتیش، دودودومب!
نعره‌ی موجِ بلا
می‌ره تا عرشِ خدا؛
صخره‌ها از خوشی فریاد می‌زنن.
دخترا از دلِ آب داد می‌زنن:

«ــ پسرایِ عموصحرا!
دلِ ما پیشِ شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیرِ سرِ ماس:
ننه‌دریای حسود
کرده این آتش و دود!»

پسرا، حیف! که جز نعره و دل‌ریسه‌ی باد
هیچ صدای دیگه‌یی
به گوشاشون نمیاد! ــ
غمِشون سنگِ صبور
کج‌کلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دلِشون غصه‌تَرَک،
تو سیاهی، سوت و کور
گوش می‌دن به موجِ سرد
می‌ریزن اشکای شور
توی دریای نمور…

جُم جُمَک برقِ بلا
طبلِ آتیش تو هوا!
خیزخیزک موجِ عبوس
تا دَمِ عرشِ خدا!
نه ستاره نه سرود
لبِ دریای حسود،
زیرِ این تاقِ کبود
جز خدا هیچی نبود
جز خدا هیچی نبود!

۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دل‌تنگی.

داشتم دنبال یه شعری می‌گشتم. سرچ کردم، یه لینکی از فیسبوک بود. زدم. بعد گفتم بزار ببینم چیا می‌گفتیم اون موقع‌ها؟ برد من رو به چندین سال پیش. این یکی رو یه چیزی حدود پنج سال پیش نوشتم.



«اووممم... یه چیزی حدود 8 ماه. شاید یکم کمتر. یه حس عجیب. میدونم چیه ها. دل تنگیه. ولی نمیدونم برای چی!

دلم تنگه برا یه لحظه هایی که از ماهیتشون خبر ندارم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده توشون، حتی نمیدونم واقعن وجود داشتن یا نه! نمیدونم برا چی دل تنگشونم. نمیدونم کی بودن. شاید هم هنوز نیومدن. فقط میدونم خیییلی دل تنگشونم. خیلی.
این اسما بود که متمم اجباری داش تو زبان فارسی، مثل مهارت، نیاز و... "دلتنگی" هم متمم اجباری میخاد خب. حرف اضافه ش هم "برای". بعد میگن مهارت در؟. نیازبه؟. اینو بپرسید جوابش میشه متمم اجباری اسم. من هرچی میگردم متمم اجباری اسمی پیدا نمیکنم! دلتنگی برای؟؟؟
بعد 8 ماهه موندم تو جواب این. من جدی براچی ناراحتم؟ نمیفهمم. همون 8 ماه پیش هم نمیفهمیدم. خوب مرور میکنم همه ی چیزایی رو که تو بازه 9 ماه قبل تا 2ماه بعد از اون یعنی 7 ماه پیش به خاطرش ناراحت بودم و به یادم نمیاد چیزی که اینقدر دل تنگی و ناراحتی بخاد! من نمیفهمم چم شده! بعد جالبیش اینه که این روزا بدترم! دل تنگ ترم. دل تنگ چی رو نمیدونم. اما خوب پیدونم به خاطر همون چیزیه که 8 ماهه دل تنگشم. مورد جدیدی نیس. دلم برا یه چیزی تنگه. مثل اینایی شدم که حافظشون رو از دست میدن، یه صحنه هایی میاد تو شرشون که نمیدونن مربوط به چیه؟ هرچی فک میکنن یادشون نمیاد، یا این تفاوت که من حتی هیچ صحنه ای هم تو ذهنم نمیاد! هیچ دلیلی برای دل تنگی اونم 8 ماه، وجود نداره، ولی من 8 ماهه دل تنگم!»


بعضی وقتا می‌شینم به این فکر می‌کنم که من طی این سال‌ها چقدر فرق کردم؟ چیام عوض شده؟ این رو داشتم می‌خوندم و دقیقا حس کردم چقدر هیچی عوض نشده... لااقل توی این بخش از وجودم که یه وقتایی برای خودش یه چیزایی رو می‌نویسه... حتی همه‌ی این احساسات عجیب غریب و ناآشنا و نامتعارف این روزها هم هنوز خیلی چیزا رو تغییر نداده. و اصلا دل‌خوشیم به همینه که این چیزا تغییر نکنه... اون چیزی که باعث می‌شه دلم رو گرم نگه دارم به این اتفاقا، اینه که همه‌ی اون چیزی که می‌خوام برام بمونه، توی خودم بمونه، برای وجودم بمونه، همون چیزیه که این روزا خیلی بهش بها داده می‌شه. :) و یه وقتایی به خودم می‌گم کاش اینقدر برام مهم نبود که این بخش از وجودم رو زنده نگهش دارم. همین بخشی که دل‌تنگ می‌شه و نمی‌دونه دل‌تنگ چیه. ای کاش که تو هم دست گذاشته بودی روی یه بخش دیگه‌ای از من. نه این بخش حساسیت دار. نه این بخش مهم. ولی با این همه، اگه راست نباشی هم، فقط می‌گم سرت سلامت. نه چیزی کمتر و نه بیشتر. آخه نمی‌دونی تو، من وقتی به دنیا اومدم، چهل روز فقط گریه کردم! فقط گریه! مامان می‌گه یا خواب بودی یا گریه می‌کردی. و خب، «خواستی تا قفس قالب بشکند و لباس آب و گل بر خود پاره کند»، گریه که چیزی نبوده :) شاید واقعا دلیل اون گریه‌ها، دلیل این دل‌تنگیه. یعنی می‌دونی، من بیشتر دوس دارم اینجوری تعریفش کنم چون داستان من رو خیلی قشنگ می‌کنه. این چیزیه که اخر آخر همه چیز برام مهمه. همینه که نمی‌ذارم خراب شه. نباید بزارم. ولی هنوز نمی‌دونم به چه قیمتی...

۲۴ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

لِأَیِّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَشْکُو؟

ای خدای من و پروردگار و سرور و مولایم؛ برای کدام یک از دردهایم به حضرتت شکوه کنم؟ و برای کدامین گرفتاریم به درگاهت بنالم و اشک بریزم؟ آیا برای دردناکی عذاب و سختی‌اش؟ یا برای طولانی شدن بلا و زمانش؟ پس اگر مرا در عقوبت و مجازات با دشمنانت قرار دهی، و بین من و اهل عذابت جمع کنی، و میان من و عاشقان و دوستانت جدایی اندازی، ای خدا و آقا و مولا و پروردگارم، بر فرض که بر عذابت شکیبایی ورزم، ولی بر فراقت چگونه صبر کنم؟ و گیرم ای خدای من بر سوزندگی آتشت صبر کنم، اما چگونه چشم‌پوشی از کرمت را تاب آورم؟ یا چگونه در آتش سکونت گزینم و حال آن‌که امید من گذشت و عفو توست؟

[ کمیل زیبا ]

۲۲ مهر ۹۷ ، ۰۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دل‌شکسته.

+ شیشه‌ی پنجره را باران شست. از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ ... فک می‌کنی چی‌ شده؟

- فک می‌کنم تربیت اصولی، سیستم و فلسفه‌ای که اعتقاد داشتی، زیر بارون داره شسته می‌شه.

[ از فیلم دل‌شکسته ]


+

چه بارونی بود امشب! چه بارونی!

بعدا نوشت: زیر بارون که امشب راه می‌رفتم داشتم فکر می‌کردم کاش یه هلی‌شات از بالا راه رفتنم رو فیلم گرفته بود. ولی خب، خدا خودش حکم هلی‌شات داشت دیگه.

یا سریع‌الرضا، اغفر لمن لایملک الا الدعا.

۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۹:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

آینه.

در بعضی روایات آن است که چهل هزار سال در میان مکه و طائف با آب و گل آدم از کمال حکمت دستکاری قدرت می‌رفت و بر بیرون و اندرون او مناسب صفات خداوندی آینه‌ها بر کار می‌نشاند، که هر یک مظهر صفتی خواست بود از صفات خداوندی، تا آن‌چه معروف است هزار و یک آینه مناسب هزار و یک صفت بر کار نهاد.

صاحب جمال را اگر چه زرینه و سیمینه بسیار باشد،‌ اما به نزدیک او هیچ چیز آن اعتبار ندارد که آینه. تا اگر در زرینه و سیمینه خللی ظاهر شود هرگز صاحب جمال به خود عمارت آن نکند. ولکن اگر اندک غباری بر چهره‌ی آینه نشیند، در حال به آستین لطف و کرم به آزرم تمام آن غبار از روی آینه برمی‌دارد. و اگر هزار خروار زرینه دارد در خانه نهد، یا در دست و گوش کند، اما روی از همه بگرداند و روی فراروی آینه کند.

ما فتنه بر توایم، تو فتنه بر آینه          ما را نگاه در تو، تو را اندر آینه

تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش          تو عاشق خودی، ز تو عاشق‌تر آینه


عشق رویت مرا چنین یکرویه          ببرید ز خلق و رو فرا روی تو کرد!

و در هر آینه که در نهاد آدم بر کار می‌نهاد، در آن آینه‌ی جمال‌نمای دیده‌ی جمال‌بین می‌نهاد. تا چون او در آینه به هزار و یک دریچه خود را بیند، آدم به هزار و یک دیده او را بیند.

در من نگری همه تنم دل گردد          در تو نگرم همه دلم دیده شود

اینجا عشق معکوس گردد! اگر معشوق خواهد که از او بگریزد، او به هزار دست در دامنش آویزد.
- آن چه بود که اول می‌گریختی، و این چیست که امروز درمی‌آویزی؟

- آری، آن روز از این می‌گریختم تا امروز در نباید‌ آویخت!

توسنی کردم ندانستم همی          کز کشیدن تنگ‌تر گردد کمند

آن روز گِل بودم، می‌گریختم. امروز همه دل شدم، درمی‌آویزم. اگر آن روز به یک گِل دوست نداشتم، امروز به غرامت آن به هزار دلت دوست می‌دارم.

این طرفه نگر که خود ندارم یک دل          وانگه به هزار دل تو را دارم دوست!

[ مرصادالعباد - نجم‌الدین رازی ]
۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

می‌گو سخنی و در میانش می‌گو.

منطقش این است که به روال معمول چیزهایی بنویسم که کسی نفهمدشان و من به هزار شیوه گفته‌هایم را درونش پنهان بنگارم که بعدها یادم بماند چه گذشته است.

برای خودم هم جالب است که این روزها چیزی برای نوشتن ندارم! گرچه، چیزهایی که باید یادم بماند کم نیست. مثلا باید بدانم چه آهنگی را روی دور تکرار گذشته‌ام. یا آن بیتی که این روزها در سرم روی دور تکرار است چیست. و خیلی چیزهای دیگر را.

منطقش این است که این روزها بیشتر بترسم، بیشتر دلهره داشته باشم، بیشتر مردد شوم. اما آنچه می‌ترساندم، این است که نمی‌ترسم! آن‌چه برایم دلهره‌آور است،‌ این است که دلهره‌ای ندارم! آن‌چه مرددم می‌کند این است که تردیدی ندارم! 


یک روز بالاخره می‌فهمم این حس اطمینان از کجا می‌آد! در واقع بهتره بگم یه روز مطمئن می‌شم که این حس اطمینان از کجا می‌‌آد.


+ ملالی نیست جز گم شدن گاه‌به‌گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند.

۰۷ مهر ۹۷ ، ۰۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان