تکلیف الگوریتم و تکلیف اتوماتا جفتشون ددلاینشون شنبه هفته دیگهس. ولی خب من تا پس فردا شب باید جفتشون رو تموم کنم. که چی؟ که اگه کار بابا به مورد خاصی نخوره و زانوی مامان یکم آروم تر شه که بتونه چند ساعت پشت سر هم بشینه تو ماشین، بریم تهران. و بعدش چی؟ اگه توی برنامههای خانواده موقع تهران رفتنشون یه تایم خالیای جور شد یه برنامهای بزارم بلکه این رفقای جان رو ببینم!
بریم کوچه صادقی که کممون نداشته باشه! و خب دارم فکر میکنم راهی هست برای اینکه غافلگیرشون کنم؟ آخه نمیدونم سهشنبه کی میرسم. از اون طرف هم سهشنبهها هر کدومشون تا یه ساعتی هستن و بعد شاید برن. یکی تا سه، یکی تا ۴.۵، یکی تا ۶. بعد تازه از بابا پرسیدم کی میریم؟ گفت اگه بریم ساعت ۲. و خب اگه ساعت دو بریم که عمرا تا ۶ هم نمیرسم دانشکده. انصافن از هر نظر پشیمون نباشم از این یه نظر پشیمون ترینم. عکسمون توی کافه تُ رو گذاشتم روی میزم که هی نگاش کنم! خستهترینهای خندان! روا نبود رها کردن این همه دوستیهای یکباره شکل گرفتهی عمیق، اونقدر عمیق که گاهی شوک میشم از شنیدن درد و دلهایی که باهام مطرح میکنن! من واقعا اینقدر آدم مناسبیم برای مشورت دادن و کمک کردن؟! خب شاید خودم باید بیشتر رو خودم حساب کنم :))
خلاصه که دلتنگشونم قدر یه دنیا. به خاطر ارتباطات قلبیمون که بازم میگم، جالبه برام که چی شد اینقدر عمیق شد :) ولی خب قطعا راضیترینم از این بابت.
کاش بیام، کاش بیام دانشکده، کاش تو اساسسی جلسه باشه، مریم و دوقلوها و سحر تو جلسه باشن، من و کوثر و فائزه بیایم از تو شیشه مسخره بازی دربیاریم و م.ا.خ هم ببینه اصن آبرومون هم بره! یا بادکنک باد کنیم و وسط لابی ولش کنیم تا بره اینور اونور و بادش خالی شه ما هم بزاریم بریم. یا ساعت ۷ و نیم، هشت بیایم اون وسط لابی بادکنک پرت کنیم برای هم. یا چایی بگیریم بیایم جمع شیم بخوریم دور هم به تکلیفای نداشتهی اسدیمون غر بزنیم. یا با هم دیاس حل کنیم. یا قالی ببافیم پشت اساسسی. یا هوا طوفانی شه و پشت اساسسی برای دوقلوها تولد بگیریم. یا بریم روی چمنای ا. برای سحر و کوثر تولد بگیریم. یا اینکه بریم نودی بازی دربیاریم عکس بگیریم. یا که زنگ بزنیم داداشم بگیم خب ما میخوایم بریم شام بریم کجا؟ اونم کارشناسانه نظر بده و بگه برین سنسو و ماهم بکنیم بریم! یا هرررچی! دلم تنگتونه قدر دنیا! خودتون بگید، اینقدر مهم و دوستداشتنی اید آخه؟
خدایا، لطفا زانوی مامان رو خوب کن، لطفا کار جدید برای بابا پیش نیار. من به طور عجیبی دلم تنگ شده برای مریم و سحر و کوثر و فائزه و دوقلوها. برای رددادگان عزیز عزیز.
جدی خب چرا کندم اومدم؟ [دلایلش را برای خود مرور میکند و ساکت میشود.]
بعدا نوشت: همین مریمشون رو میبینید؟ آخر هفته تهران نیست :)) خب حالا خر بیار و باقالی(؟) بار کن! خانواده رو باید راضی کنم هفته بعد بریم تهران و حواسم باشه داداشم برنامه اصفهان اومدن نداشته باشه هفته دیگه! اگه بیان... اگه بیان...