نـیـان

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خدا را شکر که خدا نیستم!

یه وقتایی یه اتفاقایی که ممکنه بیفته رو پیش خودم تصور می‌کنم و به شدت خیلی زیادی ذوق زده می‌شم و نهایتا با خودم می‌گم انصافن من اگه خدا بودم با این حجم ذوق زدگی واقعا این نعمت رو دریغ نمی‌کردم از این بنده :))) #استغفرالله

خدا را شکر که خدا نیستم :)) خدا بودن چقدر سخته!

۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۳:۱۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

جان من مگر تو عمر جاودان کنی؟

[حالا اینکه من دیگه تو بلاگ قبلی ننوشتم دلیل نمی‌شه دلم برای پستای قشنگم تنگ نشه و نرم بخونمشون و گاهن دلم نخواد بعضی‌هاشون رو باز اینجا بذارم :دی شاید با اندکی تغییرات حتی!]

یه خونه حیاط دار پیدا کنید که وسطش یه حوض فیروزه‌ای رنگ پر آب باشه. از این خونه هایی که فرهاد اینا تو فیلم شهرزاد دارن! حتما هم آبش تمیز باشه و توی حوض هم ده بیست تا ماهی قرمز شنا کنن. کاشی‌های کف حیاط  و تراس هم خاکی رنگ باشن! توی تراسش یه تخت چوبی بزارید. یه فرش قرمز قدیمی روش پهن کنید. چارتا متکا هم بزارید دور و اطرافش. گوشه پله‌های تراس که می‌رسه به حیاط گلدون شمعدونی بزارید. یه چایی دبش هم برای خودتون دم کنید. به گلدون ها آب بدید و سرتاسر تراس هم آب بپاشید. بعد بیاید بشینید روی تخت چوبی و چایی بخورید. این آهنگ رو هم با دقت گوش کنید و پند ببرید!


[علیرضا افتخاری - آمد آمد با دلجویی‌(اگه اسم سر راست دیگه‌ای داره نمی‌دونم)]

۲۲ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه، تابلوی کافه تُ.

تکلیف الگوریتم و تکلیف اتوماتا جفتشون ددلاینشون شنبه هفته دیگه‌س. ولی خب من تا پس فردا شب باید جفتشون رو تموم کنم. که چی؟ که اگه کار بابا به مورد خاصی نخوره و زانوی مامان یکم آروم ‌تر شه که بتونه چند ساعت پشت سر هم بشینه تو ماشین، بریم تهران. و بعدش چی؟ اگه توی برنامه‌های خانواده موقع تهران رفتنشون یه تایم خالی‌ای جور شد یه برنامه‌ای بزارم بلکه این رفقای جان رو ببینم! 
بریم کوچه صادقی که کممون نداشته باشه! و خب دارم فکر می‌کنم راهی هست برای اینکه غافل‌گیرشون کنم؟ آخه نمی‌دونم سه‌شنبه کی می‌رسم. از اون طرف هم سه‌شنبه‌ها هر کدومشون تا یه ساعتی هستن و بعد شاید برن. یکی تا سه، یکی تا ۴.۵، یکی تا ۶. بعد تازه از بابا پرسیدم کی می‌ریم؟ گفت اگه بریم ساعت ۲. و خب اگه ساعت دو بریم که عمرا تا ۶ هم نمی‌رسم دانشکده. انصافن از هر نظر پشیمون نباشم از این یه نظر پشیمون ترینم. عکس‌مون توی کافه تُ رو گذاشتم روی میزم که هی نگاش کنم! خسته‌ترین‌های خندان! روا نبود رها کردن این همه دوستی‌های یکباره شکل گرفته‌ی عمیق، اونقدر عمیق که گاهی شوک می‌شم از شنیدن درد و دل‌هایی که باهام مطرح می‌کنن! من واقعا اینقدر آدم مناسبیم برای مشورت دادن و کمک کردن؟! خب شاید خودم باید بیشتر رو خودم حساب کنم :))
خلاصه که دل‌تنگشونم قدر یه دنیا. به خاطر ارتباطات قلبی‌مون که بازم می‌گم، جالبه برام که چی ‌شد اینقدر عمیق شد :) ولی خب قطعا راضی‌ترینم از این بابت.
کاش بیام، کاش بیام دانشکده، کاش تو اس‌اس‌سی جلسه باشه، مریم و دوقلو‌ها و سحر تو جلسه باشن، من و کوثر و فائزه بیایم از تو شیشه مسخره بازی دربیاریم و م.ا.خ هم ببینه اصن آبرومون هم بره! یا بادکنک باد کنیم و وسط لابی ولش کنیم تا بره اینور اونور و بادش خالی شه ما هم بزاریم بریم. یا ساعت ۷ و نیم، هشت بیایم اون وسط لابی بادکنک پرت کنیم برای هم. یا چایی بگیریم بیایم جمع شیم بخوریم دور هم به تکلیفای نداشته‌ی اسدیمون غر بزنیم. یا با هم دی‌اس حل کنیم. یا قالی ببافیم پشت اس‌اس‌سی. یا هوا طوفانی شه و پشت اس‌اس‌سی برای دوقلوها تولد بگیریم. یا بریم روی چمنای ا. برای سحر و کوثر تولد بگیریم. یا اینکه بریم نودی بازی دربیاریم عکس بگیریم. یا که زنگ بزنیم داداشم بگیم خب ما می‌خوایم بریم شام بریم کجا؟ اونم کارشناسانه نظر بده و بگه برین سنسو و ماهم بکنیم بریم! یا هرررچی! دلم تنگتونه قدر دنیا! خودتون بگید، اینقدر مهم و دوست‌داشتنی اید آخه؟


خدایا، لطفا زانوی مامان رو خوب کن، لطفا کار جدید برای بابا پیش نیار. من به طور عجیبی دلم تنگ شده برای مریم و سحر و کوثر و فائزه و دوقلوها. برای رددادگان عزیز عزیز.
جدی خب چرا کندم اومدم؟ [دلایلش را برای خود مرور می‌کند و ساکت می‌شود.]

بعدا نوشت: همین مریمشون رو می‌بینید؟ آخر هفته تهران نیست :)) خب حالا خر بیار و باقالی(؟) بار کن! خانواده‌ رو باید راضی کنم هفته بعد بریم تهران و حواسم باشه داداشم برنامه اصفهان اومدن نداشته باشه هفته دیگه! اگه بیان... اگه بیان...
۲۲ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

من که یادم رفته دیروز، راهی دیدار فردا.

از چند ماه پیش تر تا چند ماه بیش، بلاگی داشتم با همین آدرس. خوب که فکرش رو می‌کنم چقدر اون بلاگ رو دوست داشتم! یه روزایی نوشتن توش شده بود بخش مهمی از زندگی. نوشته‌هام رو دوست داشتم. گرچه از اون روزا زیاد هم نمی‌گذره، اما احساسات اون روزهام با این روزها خیلی فرق داشت. هم احساسات، هم شرایط، باعث می‌شدن حرف‌هام رو بنویسم. اصلا کلا اون روزا بیشتر در حال نوشتن بودم تا هر کار دیگه‌ای. چه در بلاگ عزیزم و چه در نوت‌های گوشی، چه در دفترچه‌ی قرمز رنگم، چه در نرم‌افزار pages لپ‌تاپ! حالا چی؟ نوشتن‌هام تبدیل شده به صرفا ست کردن reminder توی evernote و یه متن زورکی سه چهارخطی که بدونم فلان reminder چرا! و یا نوشتن فاز اول پروژه دیتابیس. یا تکلیف الگوریتم. بعضی از‌ اون نوت‌ها رو پاک کردم. برگه‌های دفترچه‌ی قرمزم رو هم پاره کردم. اما خدا رو شکر به ذهنم نخورد که هرچیز توی اون بلاگ قبلی بود رو پاک کنم و یه آرشیو از همه‌ی اون نوشته‌ها رو نگه داشتم برای پاک نکردن! خودم راستش خوب می‌دونم همه‌ی این تغییرات چرا اتفاق افتاد. خب، ترجیح هم می‌دم ننویسم چرا که از اون چیزهاییه که نمی‌خوام یادم بمونه! حالا خلاصه تصمیم گرفتم نوشتن رو از سر بگیرم. اصلا تو بگو از غرهای روزانه، یا سردرگمی‌های همیشگی، یا خاطرات دور. به هر حال این رو می‌دونم که نیانی که می‌نویسه رو از نیانی که نمی‌نویسه دوست‌تر دارم!

پس بسم‌الله می‌گم و نوشتن این بلاگ رو از سر می‌گیرم.
حالا فعلا علی‌الحساب این آهنگ باشه این‌جا برای شروع کار.
 
[دنگ‌شو - مَدّ و نآی - خورشید می‌شوم]
 
 
۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان