یک جا مجنون میگفت که من اگر میتوانستم از این زندان رها شوم که ملالی نبود! رها میشدم. بیرون میرفتم. اما این من، دیگر "نمیتواند" این زندان را رها کند. نه که نخواهد. البته که نمیخواهد اما اگر میخواست هم نمیتوانست.
باید بدانم حالا که چند روزیست "نهایت بُعد اختیار کردهام"، وقتی روی تختم در اتاق تاریکم دراز کشیدهام و مادرم بیرون اتاق با تلفن حرف میزند و صدایش میآید، تنها میل زندگیام آن است که بروم آن بیرون، سرم را روی پاهایش بگذارم، گریه کنم، و فقط برایش از تو سخن بگویم. باید به او بگویم که "من از آن گذشتم ای دوست که بشنوم نصیحت".
حالا انگار زندانیام. با افکارم. که اگر نبودم، چه پروایی داشتم از حرف زدن از تو؟ با تو، با مادرم، با پدرم، با برادرم، با دوستانم. من دوست دارم از تو با همه حرف بزنم. اما تو در خیالی. بیرون نمیآیی. نقاب از چهره نمیافکنی؛ و من هم. و انگار که "قانع به خیال و چون خیالی" شدهایم.
تو ساده آمدی، آرام نشستی، و اگرچه "بودند بدین طریق سالی"، اما "در دل و جان خانه کردی عاقبت"، و حالا هم "چنان در دل من رفته که جان در بدنی". و من، اگر چه "هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم" و تو همین جهد را کردی، اما انگار "نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم" و شاید تو هم.
و از تو چه پنهان، گاهی که از زمین و زمان، و حتی از خود تو، ناراضی و گلهمند و غمگینم، گمان میکنم "مرا امید وصال تو زنده میدارد".
حالا که "دل به امید وصل او همدم جان نمیشود" و "جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند"، حالا که "آشفته چنان نیم به تقدیر کاسوده شوم به هیچ زنجیر"، حالا که "گرچه ز غمش چو شمع سوزم، هم بی غم او مباد روزم"، "یا رب به خدایی خداییت، وانگه به کمال پادشاییت"، "تا غرق نشد سفینه در آب رحمت کن و دستگیر و دریاب". "رحمت کن و در پناهم آور" و "زین شیفتگی به راهم آور".
یا رب. تو گفتی "ما از تو این شکستهدلی میخریم!" گفتی: "ما تو را بهر این آه فرستادهایم!" حالا که "خواستی تا قفس قالب بشکند و لباس آب و گل بر خود پاره کند"، اما "دستش به شکستن قفس مینرسد"، با من بجنگ! بگذار "زاری آدم از حد بگذرد"؛ و بعد بگو: "باز آی کز آنچه بودی افزون باشی" و بگو: "اکنون که به وقت جنگ جانی و جهان بنگر که به وقت آشتی چون باشی" و بگذار بگویم: "معشوقه با سامان شد تا باد چنین بادا".