"آرامِ دلم؛
دیدی این زمستان هم حریف انتظار من نشد؟
امسال خبری از برف نبود،
و درختان از حالا دارند شکوفههایشان را به رخ هم میکشند.
روزها معمولا به همین منوال میگذرد.
و شبها، چنان که پیشتر گفتمت، چراغی میافروزم، شعری میخوانم،
و وقتی دلم خیلی برایت تنگ میشود، دوباره شروع به نوشتن میکنم.
آنگاه پس از اتمام هر جمله سری بلند میکنم و به تو که روبرویم نشستهای خیره میشوم.
خندههایت، سرتکان دادنت، و چشمهای متظرت را در نظر میآورم و سپس سراغ جملهی بعدی میروم
و باز روز از نو روزی از نو.
کار نوشتن که به انتها میرسد، تازه صدای گنجشکها بلند میشود
و تا به خود بیایی روز تمام حیاط را پر کرده.
عزیزترینم!
دیگر چیز زیادی تا آمدن بهار نمانده.
و من هنوز نمیدانم با این همه سال نداشتنت چه کنم؟
در کدام کوچه قدم بگذارم؟
از کدام خاطره چشم بپوشم؟
و از کدامین مهتاب سراغت را بگیرم؟
دیگر قرار بیتو ماندنم نیست.
تصمیم گرفتهام که همین امشب این خانه را با یاد تو تنها بگذارم.
و به دیدارت بشتابم؛ حتی اگر هرگز نشانی از تو نیابم!
ای کاش تو هم هنوز در جستجوی من باشی."
آین شعر هم از آقای ابتهاج هست؟