نـیـان

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هنوز رویای تو دنبال منه.

چقدر اتفاقات عجیبی می‌افته این چند وقت.
چطور می‌تونم این نشونه‌ها رو ندیده بگیرم؟ چطور فکر کنم هیچ ربطی به هم ندارن؟ یک تریلی محال دارم. یک تریلی محال که کاش دست به دست هم بدن. کاش. مطمئنم که این رو هیچ‌وقت نمی‌خواستم یه ماه پیش. ولی خب، تو با قلب ویرانه‌ی من چه کردی؟ هنوز نمی‌دونم که صرفا قراره باز بفهمم که ته همه‌چیز تویی؟ یا اتفاقات بهتری هم قراره بیفته؟ شاید هم که تو دیدی که من بی‌قرارم و از ابتلای شجره می‌ترسی. و شاید من هم. اما ما با رسم دنیا چه کنیم...

هرگز نشود ای بت بگزیده‌ی من           مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من
گر از پس مرگ من بجویی یابی            مهر تو در استخوان پوسیده‌ی من

و شاید ما به خاطر از این شعر به بعد داستان هراس داریم.

ای کاش ای کاش ای کاش که آخر این سوز بهاری باشد.


تازه دیدم حرف حسابت منم؛

طلای نابت منم؛

تازه دیدم که دل دارم بستمش؛

راه دیدم نرفته بود رفتمش؛

جوونه‌ی نشکفته رو رَستمش.

هعی.
این راهیه که ما "باید" ازش بگذریم. این تنها چیزیه که می‌دونم. اما بد و خوب آخرش رو نمی‌دونم. این که به خواسته‌ی دل من باشه یا نباشه. این‌که واقعا این چیزایی که می‌بینم حقیقته یا اینکه I just have a Leny inside.
خودت به خیر بگذرون.


+ ولی واقعا، این همه افسانه و افسونو ولش؟

+ واقعا فکر می‌کنی چی شد که من یه حجم خوبی از دلم رو یه سال پیش توی بهشت زهرا جا گذاشتم؟ یکم عجیب نیست؟ من حتی نمی‌دونستم کجا باید برم...

+ و من بی آن که بدانم انتظاری را آغاز کرده‌ام. شاید که تا آن سوی ابدیت.

۲۸ تیر ۹۷ ، ۲۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

قاصد روزان ابری! داروگ! کی‌ می‌رسد باران؟

یه بار همین حوالی، توی همین بلاگ، نوشتم که یه کوله دارم پر از سوال. گرفتمش دستم و این طرف اون طرف می‌رم. می‌دونم که جواب هر کدوم از این سوالا رو یه گوشه‌ای از این دنیا برام گذاشتی. می‌گردم و می‌گردم تا بالاخره پیداشون کنم. یادته؟
لطفا الان که دارم این رو بهت می‌گم لبخند بزن. من جواب یه سریش رو پیدا کردم :) شگفت‌ آوری. شگفت آور.
قبول دارم که من آدم این ادعا نیستم. قبول دارم که من لیترالی داغونم برای دوست داشتن تو. ولی تو خودت حواست هست که چیا رو کجاها جا می‌ذاری؟ حواست هست که من که من دارم راه رو اشتباه می‌رم یا درست؟ تو دیدی؟ دیدی که من اشتباه نکردم؟ دیدی که توی صدم ثانیه بهترین تصمیمی که به ذهنم می‌رسید رو گرفتم؟ اما بعدش چی؟ بعدش؟ تو فکر می‌کنی من توی سرم چی می‌گذشت اون موقعی که می‌دیدم آدمی که جااار می‌زد:‌ «آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید...» و من پریدم میون آبی که نمی‌دونستم برای غرق کردن منه؟ برای غرق کردن اونه؟ یا شاید آدم دیگه‌ای رو قبلا توی خودش غرق کرده بود. نمی‌دونم و هنوز هم نمی‌دونم ما تنها آدمای اون دریا بودیم؟ فکر می‌کنی من قبلا توی اون دریا پا گذاشته بودم؟ می‌بینی سوالاتم تمومی ندارن؟ می‌بینی که در ازای اون سوالایی که جوابش رو دادی، یه سری سوال جدید اومده جای اون‌ها. کوله‌ی من همیشه پر می‌مونه.
ولی من پا گذاشتم توی اون آب. با ترس غرق شدن. با ترس پیدا نکردن دوباره‌ی ساحل تو. و رفتم جلو و رفتم. اونقدر رفتم تا رسیدم به اون آدمی که داشت [و داره] «می‌سپارد جان». دستش رو گرفتم. که بیارمش به ساحل تو. ساحل تو. قدم به قدم آوردمش جلو. نمی‌اومد. چشماش رو بسته بود و فکر می‌کرد هر قدم که برمی‌داره فقط داره دور یه گرداب عظیمی می‌چرخونتش. سعی کردم چشماش رو باز کنم که ساحل رو ببینه. من حتی از گذشته‌های ساحل براش گفتم از اینکه اینجا همیشه پر از جزر و مد بوده. از اینکه ولی این دریا خیلی آروم‌تر از قبله. خیلی. ولی این هم فقط غمگینش کرد. نمی‌دونم چقدر غمگین. نگفت چقدر. گفت خیلی بعدها بهم می‌گه که چقدر. من اول گمون کردم خیلی بعد وجود نداره. فکر کردم من موندگار شدم توی اون دریا. فکر کردم هر دوی ما ترس از غرق شدن رو کنار گذاشتیم و می‌خوایم توی دریا زندگی کنیم. روز به روز آدم‌های بیشتری رو توی دریا راه بدیم. ولی چشماش بسته بود. راه می‌رفت و آروم آروم - یه جوری که من متوجه نشم - گریه می‌کرد. سعی کرد دست من رو از خودش جدا کنه. انگار ایمان پیدا کرده بود که وسط یه گرداب عظیم گیر کرده. اما نمی‌خواست کسی رو با خودش توی اون گرداب همراه کنه. انگار ایمان داشت که حتی روی ساحل نزدیک‌ هم می‌گریند سوگواران در میان سوگواران. و ترجیح می‌داد لااقل توی همین گرداب جان بده تا اینکه روی ساحلی که اندک نشاطی با اون هست. اندک حس نابی هست «رو ماسه‌ها دراز کشیدن» لااقل. من پیامبر شدم و جار زدم. اون شد همونی که «و ضاقت علیهم انفسهم». و دست من رو از خودش باز کرد و رها کرد و هل داد. من اومدم به سمت ساحل. سرم سمت آب دریا بود که ساحل رو نبینم. که قدم بزنم به سمتش ولی فکر کنم که دریا رو می‌خوام یا ساحل رو. اومدم. رسیدم به مرز بین ساحل و دریا. اون‌جایی که زیاد موج می‌زنه. همون‌جا ایستادم و جلو‌تر نیومدم. درست توی مرز ساحل و دریا. چرا؟ چون هنوز نمی‌دونم دریا قشنگ‌تره یا ساحل‌ تو. خب. اما من مطمئنم که ساحل تو. اگر که پشتم رو کردم به ساحل و نشستم رو به دریا، معناش اینه که ساحل،‌ این ساحل تو، کنار دریاست که زیباست. و کوله‌ی سوالای من، توی اون دریا خیس شد. این خیسی، همه ی اون سوالات رو خیس کرد. می‌دونی چی می گم؟ خاطره‌ی اون دریا اگر از یاد من هم بره، از یاد و خاطر اون سوالایی که توی دریا خیس شد نمی‌ره که نمی‌ره.
ما ترسیدیم و جنگیدیم. اون آدم داره آخرین نفس‌هاش رو توی دریا تجربه می‌کنه. من از این گوشه‌ی ساحل که نشستم می‌بینمش که دور خودش می‌تابه و همین دور خودش تابیدن آروم آروم داره یه گرداب واقعی درست می‌کنه. که آخرش می‌تابه دورش و توی خودش می‌کِشتش. و بعد اون توی دریا بیهوش می‌افته. بعد موج دریا اون رو به سمت ساحل پس می‌زنه. و اون بی‌حال و بی‌هوش برمی‌گرده به ساحل. به بساطی که بساطی نیست. اون وقت، کاش مجالی به من بدی، که بتونم نفس خودم رو، توی ریه‌هاش روان کنم و نجاتش بدم.
این ترس وحشی رو از من دور کن و این تردید رو. بگذار برای یک بار هم که شده بدونم که من مسیری رو رفتم که تو من رو وسطش گذاشته بودی.

۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۳:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

رها.

این بار هم رها شدم.
[ رها بار مثبت داره اینجا یا منفی؟ توضیحش که سخته. ]

۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خبری به بی‌خبری رسد.

امروز نشستم چندتا «متفاعلن متفاعلن متفاعلن متفاعلن» خوندم و خیلی جذاب بود! از جمله:

 

و اولین تجربه‌ی از این‌کارا:


 

۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

الا ای که تو آفتابی همی.

الا ای که تو آفتابی همی؛

منم خسته از حیله‌ی روزگار؛

چه باشد که بر من بتابی همی؛

بر این جاده‌ی خاکی انتظار.


[ دنگ شو - یه شب پشت در ]

+

نمی‌دونم چی... ولی انگار که یه حس خستگی همراه با بی‌حوصلگی و بی‌اعصابی. و هنوز هنوز هم مرور همون شعر... هوس سفر نداری؟ ولی من بسته پایم.

۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

هوس سفر دارم.

دیروز بود یا پریروز. داشتم با یکی حرف می‌زدم. بهش از صبر تو می‌گفتم محبوب من. گفت جواب نمی‌گیره ازت و گفتم تو فقط «صبوری» اگه نه جواب می‌دی. می‌دونی بعدش فکر کردم اگه اون آدم از من می‌پرسید که اصلا چرا راجع به این‌ چیزا باهاش حرف می‌زنم، بهش می‌گفتم: «من یه روز شاید اونقدر ناامید بودم و اونقدر جواب نمی‌گرفتم که شاید سه برابر حسی بود که تو الان داری تجربه می‌کنی. و بعد وقتی با خودم کنار اومدم که این محبوب جهان فقط برای جواب‌گویی نیست، حالم بهتر شد و دیدم که خب، واقعا دلیلی برای ناامیدی یا ادعای جواب نگرفتن نیست. و بعد حس کردم اینکه بیام به همه، فارغ از اینکه چقدر باهاشون آشنام یا غریبه، چقدر برام مهم هستن یا نیستن، چقدر دورن یا چقدر نزدیک، چقدر زبون مشترکی دارن با من، فارغ از فکر کردن به همه‌ی این‌ها، یاد بدم این رو که اون، خدای ماست و هر شکلی که هست بهترینه و دوست‌داشتنی‌ترین و به وجود آورنده‌ی بهترین‌هایی که ما قدرت فهمشون رو هیچ‌وقت نداشتیم و نداریم، یه جورایی مثل یه «وطیفه» ست برای من. مثل داشتن یه علمی که زکاتش نشرشه مثلا!»
ولی خب می‌دونی، باز من به خودم شک کردم. باز دیدم که من دارم می‌گم «من با خودم کنار اومدم» و این یعنی که من هنوز «قبول» نکردم. این‌که تو معشوقی برای من باشی فقط و فقط و فقط شبیه یک رویاست. یه چیزی که از من بعید نیست تا چند وقت دیگه فراموشش کنم. و اگه می‌خوای که بدونی، باید بگم همین الانش هم برای نگه داشتنش دارم یه چیزایی رو توی ذهنم و توی وجودم تحمل می‌کنم که اصلا برای خودم هم ملموس و قابل درک نیست و بدم نمیاد ازشون بگذرم. 
شک دارم آدم بعدی‌ای که باهاش مواجه می‌شم که این مشکل رو داره، اونقدری اهمیت بدم که بخوام زکات اون علم رو حتی واجب بدونم. شاید من این بار هم اشتباهی دلسوزی کردم. ببین یعنی می‌خوام بگم که مطمئن نیستم هر آدم ناامید از تو،‌ کار درستی انجام می‌ده یا کار غلطی. البته این به این معنا و مفهوم نیست که آدم‌ها حق دارن از تو ناامید بشن! ولی منظورم اینه که تو گاهی به این احساسات دامن می‌زنی و من هنوز نمی‌فهمم که چرا. چون به وجود آوردن یه چیزایی مطلقا دست توعه. ولی آروم کردن آدما چطور؟ اون مطلقا دست تو نیست؟ فکر می‌کنی من واقعا باید سهمی داشته باشم این وسط؟ یا باید جانب احتیاط رو از هزار جهت رعایت کنم و چیزی نگم؟ فکر می‌کنی من کارم اشتباه بود اون روز؟ نباید آدما رو به این فکر دعوت کنم؟ مطمئن نیستم کارم چقدر درست بود. و کاش می‌دیدمت که بهم بگی.
تو فکر می‌کنی من ترسیدم یا فکر می‌کنی که من به تو شک کرده‌ام یا چی فکر می‌کنی؟
می‌دونم که هزار بار ازت خواستم بیای به خوابم و چیزی رو بهم بگی و تو هرگز این کارو نمی‌کنی، ولی حتی این هم باعث نمی‌شه که هزار باره ازت نخوام که امشب رو بیای به خوابم و باهام حرفی بزنی :)

ته ته همه‌ی این حرفا، این که من باز هم این روزا خیلی بی‌قرارم و فقط تویی که می‌فهمی چرا. و فقط تویی که می‌دونی چرا من این بی‌قراری‌ها رو دوست ندارم و مدام به خودم می‌گم: «هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟» و باز قسمت دیگه‌ای از من، یه قسمت سرکش که شاید از قضا مایه‌ی حیاته، جواب می‌ده که:‌ «همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم.»
هی من حتی نمی‌دونم باید از این خوشحال باشم یا ناراحت.

۰۷ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان