چقدر اتفاقات عجیبی میافته این چند وقت.
چطور میتونم این نشونهها رو ندیده بگیرم؟ چطور فکر کنم هیچ ربطی به هم ندارن؟ یک تریلی محال دارم. یک تریلی محال که کاش دست به دست هم بدن. کاش. مطمئنم که این رو هیچوقت نمیخواستم یه ماه پیش. ولی خب، تو با قلب ویرانهی من چه کردی؟ هنوز نمیدونم که صرفا قراره باز بفهمم که ته همهچیز تویی؟ یا اتفاقات بهتری هم قراره بیفته؟ شاید هم که تو دیدی که من بیقرارم و از ابتلای شجره میترسی. و شاید من هم. اما ما با رسم دنیا چه کنیم...
هرگز نشود ای بت بگزیدهی من مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من
گر از پس مرگ من بجویی یابی مهر تو در استخوان پوسیدهی من
و شاید ما به خاطر از این شعر به بعد داستان هراس داریم.
ای کاش ای کاش ای کاش که آخر این سوز بهاری باشد.
تازه دیدم حرف حسابت منم؛
طلای نابت منم؛
تازه دیدم که دل دارم بستمش؛
راه دیدم نرفته بود رفتمش؛
جوونهی نشکفته رو رَستمش.
هعی.
این راهیه که ما "باید" ازش بگذریم. این تنها چیزیه که میدونم. اما بد و خوب آخرش رو نمیدونم. این که به خواستهی دل من باشه یا نباشه. اینکه واقعا این چیزایی که میبینم حقیقته یا اینکه I just have a Leny inside.
خودت به خیر بگذرون.
+ ولی واقعا، این همه افسانه و افسونو ولش؟
+ واقعا فکر میکنی چی شد که من یه حجم خوبی از دلم رو یه سال پیش توی بهشت زهرا جا گذاشتم؟ یکم عجیب نیست؟ من حتی نمیدونستم کجا باید برم...
+ و من بی آن که بدانم انتظاری را آغاز کردهام. شاید که تا آن سوی ابدیت.