استاد دانشگاه بود. رشتهی معماری. از آنها که هیکل درشتی دارند و قد بلندی. اکثرا شلوار کتانی کرمی یا شکلاتی میپوشید و گاهی هم شلوار جین. تابستانها پیرهن مردانهی آستین کوتاه -بیشتر طیف آبی، سبز- میپوشید. زمستانها هم پیرهن آستینبلند با پلیور یقه هفت. یک کیف چرمی رنگ و رو رفته با بند بلند داشت که همیشه روی دوش سمت چپش میانداخت. در واقع کیفش را در فاصلهی متناسبی تنظیم کرده بود که هر گاه میخواست چیزی را از کیفش بیرون بیاورد، دستش راحت بتواند ابتدا تا انتهای کیف را بپیماید. چندان منظم نبود. اما شلخته هم به حساب نمیآمد. وسایل داخل کیفش گرچه هرکدام جای مشخصی داشت اما گاهی از سر بیحوصلگی وسایلش را همین طور در کیف رها میکرد و بعد پیدا کردنش سخت میشد. موهای نسبتا پر پشتی داشت که حالا دیگر مشغول تغییر رنگ شده بودند. موقع راه رفتن معمولا سرش به زمین بود تا به آسمان. برای همینهم دوشهایش کمی برآمده شده بود. تقریبا روزهای آخر ترم بود و همینطور کلا روزهای آخری بود که به دانشگاه میآمد. چند روز دیگر قرار بود بازنشسته شود. چند وقت بود که کم حرف شده بود. البته کلا هم چندان پرحرف نبود. اما این ماههای آخر کارش بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند. حتی وقت ناهار هم به جای آنکه با اساتید دیگر که همیشه با هم برای صرف ناهار به غذاخوری میرفتند وقت بگذراند، در اتاقش میماند و همانجا ناهارش را میخورد. انگار فکرش درگیر موضوعی بود. یا نمیدانم شاید هم فقط میخواست مدتی تنها باشد. با این حال هنوز هم با حوصله با دانشجویان صحبت میکرد و سوالهایشان را به طور کامل پاسخ میداد. برعکس قبل که سعی میکرد بعد از تمام شدن کلاسهایش به خانه برگردد، این روزها گاهی تا ۸ یا ۹ شب در دانشگاه میماند. گاهی میآمد و در محوطه قدم میزد. در این قدم زدنهای پیدرپی هم جز آنکه جواب سلام افراد را بدهد کلمهی دیگری با کسی صحبت نمیکرد. روزهای آخر ترم خود دانشجویان برایش جشن بازنشستگی گرفتند. جشن با شکوهی بود. دانشجویان قدیمیاش که حالا هرکدام زندگی شکل گرفتهای پیدا کرده بودند و بعضیهاشان به جاهای خوبی رسیده بودند هم آمده بودند. خوشحال بود. درست به شکل یک آدم فرهیخته و پخته خوشحال بود. لبخند میزد و از دیدن رضایت دانشجویانش خوشحال شده بود. احساس میکرد که واقعا وظیفهی مهمی را انجام داده و در اینکار موفق بوده است. نمیدانم به چه چیزهایی فکر میکرد. بعد از تمام شدن ترم و بازنشستگیاش، هنوز در جلسات هفتگی دانشکده شرکت میکرد. یعنی هر دوشنبه یکی دو ساعتی در دانشگاه بود. در جلسه شرکت میکرد، کمی با دانشجویان گپ و گفت داشت و میرفت. یک روز همهی وسایلی که در اتاقش بود را برداشت و رفت. و دیگر هم کسی او را ندید. نه در دانشگاه در جلسات هفتگی شرکت میکرد و نه حتی کسی از همسایگان یا فامیل از او خبر داشت. اصلا انگار دیگر کسی او را در آن شهر ندید.
«اون روز قرار بود برم دیدار یه دوست قدیمی. چند وقتی بود که ندیده بودمش و دلتنگ هم بودیم. خونهشون از ما دور بود و هیچ تخمینی هم از ترافیک مسیر نداشتم. برای همین تقریبا دو ساعت زودتر از زمانی که قرار بود برسم راه افتادم. ده قدم از خونه دور شده بودم که دو تا از دوستای دیگهام رو دیدم. با یه جعبه شیرینی داشتن میاومدن به سمت خونهی ما. شرمنده شدم. با اینکه میدونستم خیلی بعیده که دوباره چنین فرصتی پیش بیاد که هم من خسته از کار باشم و هم اونا خسته از کار تصمیم بگیرن بیان بهم سر بزنن، مجبور شدم بهشون بگم که قرار دیگه ای دارم. و مطمئنم که خیلی ناراحت شدن. چون از محل کارشون تا شیرینی فروشی پیاده رفته بودن و بعد هم از اونجا پیاده اومده بودن تا اینجا. ولی خب، نمیتونستم هم قراری که پس از مدتها با دوست قدیمیم داشتم رو بهم بزنم. با شرمندگی زیاد راهی شدم. تا اومدم توی اتوبوس به این فکر کنم که کاش روز دیگهای قرار میگذاشتم با دوست قدیمیم، یا کاش روز دیگهای اون دوتا دوستم خسته میشدن و تصمیم میگرفتن بیان سراغم، رسیده بودم به ایستگاهی که باید خط عوض میکردم. پیاده شدم. هنوز خیلی زمان مونده بود. نقشه رو چک کردم و دیدم راه زیادی هم نمونده. یه کتاب فروشی اون اطراف بود. چندباری ازش خرید کرده بودم. البته کتاب که نه. بیشتر خودکار و دفترچه ازش خریده بودم. ولی خب دیده بودم که چقدر زیاد کتاب داره و چه کتابهای متنوعی. چند روزی بود که دنبال یه کتاب بودم. دیدم فرصت خوبیه که برم پیداش کنم. با خودم فکر کردم اگه نیم ساعت توی کتاب فروشی باشم باز هم به موقع به قرار میرسم. خب، نیم ساعت وقت خوبی بود. وقتی رفتم توی کتاب فروشی، اولین قفسهای که دم در بود پر از گلدونهای کوچیک بود. فکر کردم خوبه که برای دوستم یه دونهش رو بخرم. بین گلدونا گشتم و یکیش که سالمتر بود رو انتخاب کردم. بعد رفتم سر قفسهی کتابا. قفسهها دسته بندی شده بودن. فلسفه، شعر، روانشناسی، رمان، مذهبی،... . همهشون رو گشتم. اسم کتابها رو میخوندم، چند خطی که پشت جلد بود رو، چند سطر از یه صفحهی تصادفی. ولی فایده نداشت. هیچ کدومشون اون چیزی که دنبالش بودم رو نداشتن. بعد دیدن چندتاشون خسته شدم. کتابی که دنبالش بودم اسم خاصی نداشت. نویسندهی خاصی هم نداشت. انگار دنبال یه داستان بودم. اما این داستان توی اون کتابا نبود. توی سرم بود. من ساخته بودمش. و حالا بین اون همه کتاب، دنبال اون داستان میگشتم. فکر کردم و دیدم آره همینه. من میدونستمش. نیازی به خوندنش نبود. فقط به بن بست رسیده بود و این کلافهام کرده بود. پایانش رو نمیدونستم و نساخته بودم. توی اون کتابا دنبال آخرش بودم. و شاید واقعا یکی از اون کتابا چیزی شبیه به اون داستان بود. ولی من چطور میتونستم بین این همه کتاب دنبال قصهی توی سرم باشم؟ پس کتابا رو بستم. اما چون مدت طولانی سر قفسهها مونده بودم، جلوی مسئول قفسهها شرمنده بودم! برای همین هم یه کتابی رو، تقریبا بیدلیل و بی اونکه خیلی دقت کنم در چه مورده برداشتم. پول گلدون و کتاب رو حساب کردم و اومدم بیرون. حالا هوا هم یکم تاریک شده بود و فرصت درنگ هم نبود. دوستم هم زنگ زد سراغ گرفت و بهم گفت سر راه نون هم بخرم. اتوبوسی که از اونجا تا خونه شون سوار شدم خیلی شلوغ بود. اونقدر که گلدونی که خریده بودم یکم زشت و خراب شد. وسط راه از اون اتوبوس پیاده شدم و منتظر موندم تا یکی دیگه بیاد. سر خیابونشون از اتوبوس پیاده شدم. نون رو خریدم و بعد از چند دقیقه کوچهشون رو پیدا کردم. تا دیر وقت با هم حرف زدیم و از حال و روزمون گفتیم. جفتمون خیلی عوض شده بودیم و این در عین اینکه خوشحالمون میکرد، غمگینمون میکرد که حالا دور از هم افتادیم. هنوز همونقدر شعر میخوند، همونقدر فیلم میدید، همونقدر کنجکاو بود و همونقدر حساس. همونقدر به جزییات همه چیز فکر میکرد و همونقدر دوستداشتنی بود. صبح ساعت ده کلاس داشت. با هم از خونه بیرون اومدیم و تا برسیم به ایستگاه باز هم حرف زدیم، شاید این بار از قدیم. توی مسیر یه دبستان دخترونه بود. گفت هر روز از این مسیر میگذره و از صحنههای لذت بخشی که میبینه اینه که مامان باباها دختر کوچولوهاشون رو تا دم در مدرسه همراهی میکنن و بعد پیشونیهاشون رو بوس میکنن و راهیشون میکنن. چند ثانیهای هم میایستن نگاهشون میکنن و وقتی دیگه بین بقیهی بچهها گم میشن میرن. میگفت گاهی هم موقع تعطیل شدن مدرسه از اونجا که رد میشه بچهها رو میبینه که میدون بغل مامان باباهاشون که حالا اومدن دنبالشون. و دلش برای اونایی که تنها میرن مدرسه و میان و به این بچهها نگاه میکنن، میسوزه. دیگه مسیرمون داشت از هم جدا میشد. خداحافظی کردیم و قطعا دلمون از همون لحظه دوباره برای هم تنگ شد. و شاید برای دوران مدرسه هم.»