اصلا از آن سالها نبود. بقچهی صفتهایم باز میکنم بلکه یکی را برای الصاق به نود و ششی که حالا دارد میرود پیدا کنم. هر کدام را روی یک مقوای کوچک نوشتهام و بعد دستهشان کردهام. یکی یکی برمیدارم تا آخرش صفت مناسبی را برایش پیدا کنم. خوب، بد، زشت، زیبا، عزیز، ناعزیز، دیو، دلبر، روشن، داغ - این یکی را که میبینم انگار کمی چشمم را میگیرد و چند ثانیهای آن را در دست نگه میدارم تا کمی فکر کنم، اما در نهایت کنارش میگذارم - سیاه، سفید، خاکستری، بلند - با خودم میگویم حتما همینطور بوده! اما این برایم کافی نیست - تیره، عمیق، عجیب... عجیب را بیشتر در درست نگه میدارم. همین است! پیدایش کردم! چون عجیب هم میتواند خوب باشد و هم بد. هم میتواند عزیز باشد و هم ناعزیز. از آنطرف هم کاملا آن ابهامی که میخواهم را دارد. در عین اینکه خیلی چیزها میگوید، خیلی چیزها را نمیگوید. و این خودش است! چه میگفتم؟ نود و شش را میگفتم.
از اول اولش بگویم، که البته اولش نود و شش نبود. اولش نود و پنج بود. دوشنبه ۳۰ اسفند نود و پنج، حدود دو ظهر بود که نود و شش شروع شد. نود و پنج خودش خیلی خوب بود. سر تا پایش. نمیدانم واقعا همینقدر خوب بوده یا چون از آن گذشته است بدیهایش را از یاد بردهام. به هر حال نود و پنج را دوست دارم به هزار و یک دلیلی که بتوانم همین الان نام ببرمشان. ولی برای دلایل دوست نداشتنش باید بقچهها و صندوقهایم را بگردم تا مگر بتوانم پیدایشان کنم. اما چه میگفتم؟ نود و شش را.
فیلم آن دوی ظهر سی اسفند را دارم. مامان و محمد دور سفره نشستهاند که فیلم شروع میشود. میگویم:«بچهها این طرف جلوی دوربین کسی نشینه.» بعد خودم مینشینم آن سمت دیگر سفره. مامان میگوید:«سورهی نور صفحهی ۳۵۰ه.» اما من به قاعدهی هر سال الرحمن را باز میکنم. بابا و طهورا هم کمی بعد میآیند مینشیند. هرکداممان قرآن جلویش باز است و برای خودش میخواند؛ بقیه نور، من الرحمن. «فبای آلا ربکما تکذبان» را. ما ساکتیم و فقط صدای گنجشکها میآید که انگار فهمیدهاند بهار را. آخرش نود و شش شروع میشود. قرآن را کنار میگذاریم و اینبار هرکدام در دلمان دعایی میکنیم. من همینطور که دعا میکنم، لبخندم هی میآید و هی محو میشود. میخواستم بنویسم یادم نیست چرا هی لبخند هست و هی نیست. اما راستش را بگویم، خیلی روشنتر از چیزی که فکرش را بکنی یادم هست. «تیمار بیانتهای روزها را...» بگذریم. و نود و شش شروع میشود. بلندِ بلند. هر روزش دلیلی مخصوص خودش برای بلند بودن را دارد. هر روزش لااقل سه روز طول میکشد. یکی به خوبی و یکی به بدی. یکی به خوبیای که بعدترش بدی میشد، یکی هم به بدیای که بعدترش خوبی میشد. همین است که میگویم نود و شش را به جای یک سال، سه سال بزرگ شدهام. اما من هیچوقت بزرگ شدن را دوست نداشتهام. خودِ یک سال بزرگ شدن را هم دوست ندارم. چه برسد به سه سال بزرگ شدن در یک سال را. اما دربارهی نود و شش خواهم گفت: «سالی که سه سال بزرگ شدم.» و تو چه دانی پس هر نگه سادهی من بعد از گفتن این جمله، چه جنونی چه نیازی چه غمیست؟! بله. تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم.
دلم پیش داستان کارسوق، تمرین اواس، قرمهسبزی مامانپز، چرخ خرابشدهی خیاطی، دلم پیش هیچکدام نیست. دلم پیش آن روز از تیر است که تنهایی تا بهشت زهرا رفتم. یا پیش آنشب که انقلابی که همهی مغازههایش بسته بود را پایین میآمدم و فکر میکردم نکند زمان آمدن اتوبوسها هم تمام شده باشد و مجبور شوم تا آزادی را تنها، پیاده بروم؟ شاید آنجا توی ایستگاه میدان انقلاب که هدفون به گوش وسط دیگر پیادهروها ایستاده بودم هم کمی از آن را جاگذاشته باشم. یا شاید آنجا وسط میدان جمهوری که نیمهی دوم سال هفتهای یکی دوبار از آنجا رد میشدم. شاید هم در آمفی تئاتر دانشکده. شاید هم دلم پیش دیروز عصر است. میلنگد!
«کیفیتهایی هست که من ندارم و دلم میخواست میداشتم اما راهش انگار پیدا نمیشود. شاید هم راستی راستی دلم نمیخواهد.» همین است که همیشه یک پای نوشتههایم میلنگد. چه بخواهم راجع به نود و شش بنویسم، چه بخواهم نقلقولی از یک کتاب را بیاورم، چه بخواهم اصلی، فرعی هایم که ناتمام ماند را تمام کنم، چه بخواهم از نور و کویر و ماه و آسمان و خدا و ... دارم چه میگویم. همیشه یک پای نوشته هایم میلنگد. حتی همینجا که میخواهم از لنگیدنش بگویم هم میلنگد.
«کیفیتهایی هست که من ندارم و دلم میخواست میداشتم اما راهش انگار پیدا نمیشود. شاید هم راستی راستی دلم نمیخواهد.» همین است که همیشه یک پای نوشتههایم میلنگد. چه بخواهم راجع به نود و شش بنویسم، چه بخواهم نقلقولی از یک کتاب را بیاورم، چه بخواهم اصلی، فرعی هایم که ناتمام ماند را تمام کنم، چه بخواهم از نور و کویر و ماه و آسمان و خدا و ... دارم چه میگویم. همیشه یک پای نوشته هایم میلنگد. حتی همینجا که میخواهم از لنگیدنش بگویم هم میلنگد.
دیشب که داشتم به عادت همیشه پیامهای تلگرام را مرور میکردم هم فکرش را نمیکردم صرفِ دیدن یک گزارش خبری، ... [باز هم ادامهاش میلنگد.]
اصلا نود و شش هم همینقدر میلنگید. اصلا روحش با جسمش همخوانی نداشت. در روحش میدیدم ماه را که میخندید، خورشید را که میتابید و من را تا خودش بالا میبرد، خدا را که مشعوف رقصیدن ما بود، لبخند میزد - از آن لبخندهایی که لپهایش گل میانداخت -، زمین را که هر روز دوباره بهار میشد و رویش شکوفههایش را - فقط به خاطر ما - از سر میگرفت، رودی که روان بود، دریایی که مواج بود، ابری که میبارید، سرو و صنوبر و سمند و کمند و لعل و یاقوت و سیب و شقایق و ارغوان و شبنم و درّ و افسانه و شمع و شراب، همهشان بودند، اما در خیابانی که نبود! در زمانی که نبود!
چه میگفتم؟ نود و شش را. روحش را و حالا جسمش را. در جسمش اما من روی زمین خاکی هر روز از نزدیکترین نقطهی شهر تا دورترین نقطه شهر را با ناراحتی و برعکسش را با خوشحالی، یا از دورترین نقطهی جهان تا نزدیکترین نقطهی جهان را با شور و شعفِ ناتمام و برعکسش را با ترکیب غریبی از امید و ناامیدی، طی میکردم؛ و بله، ظاهرش هیچ چیز دیگری نداشت. و نیمهی دومش، حتی اندک دلخوشی های کوچک قبلیام را هم نداشت. در این میان رویایم همهاش روح نود و شش شد و واقعیت همین جسم وقیحش بود. چه میگویم! چقدر ادبی شد! مثل همان چیزی که من نیستم. مثل همان کیفیتهایی که ندارم... میلنگد! میلنگد! میدانم از هرچه که مینویسم چیزی نمیفهمی. آخر میلنگد!
بگذار بگذریم. نود و شش که خودش شکل سالها نبود. بعدش هم آنقدر پخش بود که نمیشد نوشتش. نمیشد جمعش کرد و در این چند خط نوشتش. اما اتفاقا نود و شش سال «من» بود. اما نه آنکه فکر کنی یعنی انگار خدا من را آفریده بود برای نود و شش و نود و شش را برای من! خیر! یعنی سالی بود که همهچیز اینجا اتفاق افتاد. اینجا درون من. یعنی «اتفاق اینجا افتاده که نمیتونم به راحتی باهاش کنار بیام.» و هزاران و هزاران بود. و میدانی علاجش چه بود؟ همان چند ثانیهی دیروز را دیدی که گل از گلم شکفت؟ بی هیچ فکری؟ بیآنکه آن لحظه به چیزی فکر کرده باشم. و دیدی که بعدش لبخندم خشک شد؟ میدانم. هیچکدام را ندیدی. تویِ خوانندهی این متن اصلا که هستی که من بشناسمت یا نه. چه برسد به آنکه بخواهی دیده باشی کی من گل از گلم شکفت و کی لبخندم خشک شد و به چه فکر میکردم و چه شد و چه نشد. اما دردم آن است که خدا که میبیند. در همهی این مدت، همهچیز را دید، همهچیز را محیا میکرد. همهی نشانهها را. اما ادامهی همهی نشانهایش، چرا بینشانی بود؟ یعنی من اینقدرها بد هستم برایش که فکر کند مستحق اینها هستم؟ «مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند» شاید. اما همهاش هم اینها نیست. بگذار خیلی هم بیانصاف نباشم. بعضی روزهایش هم از آن طرف بوم افتاده بود. از حهت خوشیهایش. اصلا شاید همان روزها بود که به جای سه روز و چهار روز، ماه ها زندگیشان کردم. همانها هم بزرگم کرده بودند.
هرچه که بود خدا نخواست روح نود و شش و جسمش را یکی کند. یکی که هیچ! بیش از اینها میلنگید. بیش از این متن و آن یکیهای دیگر. اصلا دیگر از یکی شدنش میترسم هم. ولش کن. این همه لنگان لنگان دارم مینویسم که آخرش چه؟ گیر منِ نویسنده و تویِ خواننده چه میآید با این نوشتن و این خواندن؟ هیچ. (تازه اگر اصلا آنقدر حوصله کرده باشی که این نوشتهی لنگان را تا اینجا خوانده باشی!) مگر نود و شش دیگر برمیگردد که بخواهد عوض شود؟ یا اگر به فرض محال هم برگردد من میدانم چطور باید عوضش کنم یا تو میدانی؟ یا اصلا مگر آنقدر بد بوده که از آن کینهای گرفته باشم که بخواهم عوضش کنم؟ نه هیچکدام از اینها نیست. بگذار اصلا نود و شش را هم رها کنیم. شاید هم خودش برود پی زندگیاش؛ برود جاهای خوب.
پ.ن: کاش لااقل نمیچرخاندیاش.