ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وانگه بده اصحاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن‌گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب را