زودتر از ددلاینی که گفته بودم تمام شد. فکر کردن به همهچیز. امروز چند دقیقهای به صفحهی مکالمهمان نگاه میکردم. در حالی که نوشته بودم «سلام!». و چند دقیقه به این فکر میکردم که واقعا باید دکمهی اینتر را بزنم؟! واقعا باید پی ادامهی این سلام را بگیرم؟ شاید اسمش ترس بود. اما نه آن ترس که از دیدن یکبارهی یک هیولای بی شاخ و دم دست دهد. آن ترس که با من بزرگ شده بود. دیده بودمش. بوییده بودمش. حتی آن ترس را بوسیده بودمش. پیش از این. پیش از امروز. آنقدر این ترس را میشناختم که فکر کردن به اینکه دکمهی اینتر را بزنم یا نه، آنقدر طول نکشید که علیالاصول باید طول میکشید. حرفها را گفتم. حالا بیش از ترس، این بار چیزی که منجر به ویرانیست این «امید» است. امیدی که جای ترس را گرفت اما درست شکل همان است. همانقدر که باید با ترس میجنگیدم حالا باید با امید بجنگم. ترس نباید دامنگیر میشد و امید هم. این میان چیزی عوض نشده. ترس یا امید. چه فرقی دارد؟ امید هم اگر سختتر از ترس نباشد از آن سادهتر نیست.
به هر حال. من راضیم از هرچه که پیش آمده. امیدوارم و از این امید نمیترسم. از ترس نترسیدم پس از امید هم نمیترسم. ای کاش بتوانم روزی همهی این احساسات را به خوبی بشناسم. ای کاش با آنها بزرگ شوم.
اما حالا میدانم اگر همهچیز تمام شود هم دیگر نمیتوان گفت «دل از من برد و روی از من نهان کرد». دیگر نهان نکرد. زین پس فقط باید گفت :«شنونده باید عاقل باشد! :))» حداقل حداقل کاری که امشب برای خودم کردم آن بود که بدانم نمیتوان گفت «خدا را با که این بازی توان کرد» و این چرا نباید خوشحالم کند؟
خداوند یاریمان کند.