نـیـان

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

بوی بهبود.

 زودتر از ددلاینی که گفته بودم تمام شد. فکر کردن به همه‌چیز. امروز چند دقیقه‌ای به صفحه‌ی مکالمه‌مان نگاه می‌کردم. در حالی که نوشته بودم «سلام!». و چند دقیقه به این فکر می‌کردم که واقعا باید دکمه‌ی اینتر را بزنم؟! واقعا باید پی ادامه‌ی این سلام را بگیرم؟ شاید اسمش ترس بود. اما نه آن ترس که از دیدن یکباره‌ی یک هیولای بی شاخ و دم دست دهد. آن‌ ترس که با من بزرگ شده بود. دیده بودمش. بوییده بودمش. حتی آن ترس را بوسیده بودمش. پیش از این. پیش از امروز. آن‌قدر این ترس را می‌شناختم که فکر کردن به این‌که دکمه‌ی اینتر را بزنم یا نه، آن‌قدر طول نکشید که علی‌الاصول باید طول می‌کشید. حرف‌ها را گفتم. حالا بیش از ترس، این بار چیزی که منجر به ویرانی‌ست این «امید» است. امیدی که جای ترس را گرفت اما درست شکل همان است. همان‌قدر که باید با ترس می‌جنگیدم حالا باید با امید بجنگم. ترس نباید دامن‌گیر می‌شد و امید هم. این میان چیزی عوض نشده. ترس یا امید. چه فرقی دارد؟ امید هم اگر سخت‌تر از ترس نباشد از آن ساده‌تر نیست.

به هر حال. من راضیم از هرچه که پیش آمده. امیدوارم و از این امید نمی‌ترسم. از ترس نترسیدم پس از امید هم نمی‌ترسم. ای کاش بتوانم روزی همه‌ی این احساسات را به خوبی بشناسم. ای کاش با آن‌ها بزرگ شوم.

اما حالا می‌دانم اگر همه‌چیز تمام شود هم دیگر نمی‌توان گفت «دل از من برد و روی از من نهان کرد». دیگر نهان نکرد. زین پس فقط باید گفت :«شنونده باید عاقل باشد! :))» حداقل حداقل کاری که امشب برای خودم کردم آن بود که بدانم نمی‌توان گفت «خدا را با که این بازی توان کرد» و این چرا نباید خوشحالم کند؟

خداوند یاریمان کند.


۳۰ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خدا را با که این بازی توان کرد؟

[دل از من برد و روی از من نهان کرد. خدا را با که این بازی توان کرد؟ - محمدرضا شجریان]

چند دقیقه‌ایه که خوانش این یک بیت رو گذاشتم روی تکرار. و ترسان و نگرانم از همه‌ی فکرایی که با شنیدن این تک بیت توی سرم میاد.
من گناهکارم. چون خیلی زودتر از این‌ها باید متوجه می‌شدم که مسئله‌ی من مسئله‌ی کمی نیست. از شوخی هم گذشته. و وقتی حرف از اینه که من «گناهکارم» به معنای خیلی عمیقی اشاره به یه اشتباه داره. اشتباهی که اگر همینطور به روال خودش بخواد بگذره همه‌ چیز رو بدتر می‌کنه. اشتباهی که نباید توی تردید اینکه " آیا واقعا «دل از من برد و روی از من نهان کرد»؟ " می‌موند. خیلی سریع باید از این فکرها گذر می‌کرد. حالا هم دیر شده. اما شاید چیزی کم نشده باشه.

این وسط منم.
آدمی که نه می‌تونه راه درست رو از غلط تشخیص بده، و نه توان این رو داره که ندونه راه درست چیه و راه غلط چی. آدمی که هرگز قاطع نبوده. ولی حالا باید قاطعانه تصمیمی برای رهایی بگیره.
آدمی که خسته نیست، اما نگرانه و ترسیده. آدمی که می‌دونه شاید بعد از اینکه از این ماجرا گذر کنه، آدم قبلی نمی‌شه. نه به خاطر دلش، که به خاطر گناهش. به خاطر اینکه «خدا را با که این بازی توان کرد؟»
شاید توی این هفته‌ی کذایی، تصمیمی که مدتهاست باید می‌گرفتم رو بگیرم. البته فقط «شاید». از حالا، ینی حدود دوی صبح ۲۴ام دی، فقط شش روز و بیست و دو ساعت به خودم مهلت می‌دم؛ یعنی تا آخرین ساعت از روز اول بهمن نود و هفت. برای فکر کردن به همه‌چیز. و این همه‌چیز یعنی واقعا «همه‌چیز». بعدها شاید این شش روز رو از تاریخ زندگیم محو کنم. و باز هم فقط «شاید». 

۲۴ دی ۹۷ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

خدای.

خداوندا.
خدای عزیز.

خدای معجزه‌گر.

خدای مهربان.

خدای بخشنده.
خدای لطیف.
خدای کریم.

خدای مجید.

خدای ترس‌ها.

خدای شک‌ها.

خدای یقین‌ها.

خدای شوق‌ها.

خدای اضطراب‌ها.

خدای امیدها.

خدای صبوری ها.

خدای سرمستی‌ها.

خدای اشتباه‌ها.

خدای گناهان.

خدایا خیرها.

خدای شرها.

خدای ترس‌ها.

و خدای ترس‌ها.

و خدای ترس‌ها.

تو می‌دانی، و در کل جهان تو، محبوب من، فقط تو می‌دانی. همه‌ی همه‌ی همه‌ی ترس‌های زندگانی من را. ترس‌های هر لحظه و هر قدم از زندگی بیست و اندی‌ ساله‌ی این ذلیلِ حقیرِ مسکین را.

اگر برای یک بنده و فقط یک بنده شرح تمام تمامش را پشت سر هم سوار می‌کردم، شاید آن‌قدر ملامت می‌شدم که از سر همان ملامت آن‌ ترس‌ها را کنار می‌گذاشتم. اما محبوب من. چه به کنار گذاشتن ترس‌های ساخته‌ی تو؟ چونان امیدهای ساخته‌ی تو و شوق‌های ساخته‌ی تو و اضطراب‌های ساخته‌ی تو و صبوری‌های ساخته‌ی تو و شک‌های ساخته‌ی تو و... . اما «ما را سری‌ست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم»؛ پس بگذار با ترس‌های ساخته‌ی تو خو بگیرم. بگذار ببینمشان. بشناسمشان. از تو که پنهان نیست. هیچ دوست ندارم تحملشان کنم. اما تو تاب تحملشان را به من بده. تاب دوست داشتنشان را. تاب زندگی کردن با آن‌ها را. شاید دیوانه شده باشم که این‌ها را می‌گویم. بعید هم نیست.

اما آخر آخرش اینکه بزرگترین ترسم همیشه از دست دادن تو بوده. پس هرچه که از آن کوچکتر است را تاب تحملش را به من بده. فقط که تو برایم بمانی. دائما. 

در هر لحظه شاکرم نگه دار. مثل الان. شکر.

۱۹ دی ۹۷ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

اى انسان، چه چیز تو را در باره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟

می‌گوید: «ای انسان! چه چیز تو را نسبت به پروردگار کریمت مغرور ساخته است؟»
در خطبه‌ای از نهج‌البلاغه‌ی امیر، زیبا تفسیر و تشریحش می‌کند که:

«از سخنان آن حضرت است به هنگام تلاوت: «یا اَیُّهَا الاِْنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَریمِ»:
دلیل مغرورشده به کرم حق درحین بازخواست، باطل‌ترین دلایل، و عذر آن فریب خورده بى‌پایه ترین عذرهاست، او در این زمینه بر جهالت خود اصرار ورزیده.
اى انسان، چه چیز تو را بر انجام گناه جرأت داد؟ و چه چیز تو را به پروردگارت مغرور کرد؟
و چه چیز تو را به هلاکت خود واداشت؟ آیا دردت را درمان، و خوابت را بیدارى نیست؟
چرا به همان صورتى که به دیگرى رحم مى‌کنى به خود رحم نمى‌نمایى؟
چه بسا کسى را در حرارت آفتاب مى‌بینى پس بر او سایه مى‌اندازى، یا شخصى را دچار دردى مى‌نگرى که بدنش را مى‌سوزاند و تو از روى رحمت بر او گریه مى‌کنى، پس چه چیز تو را بر این دردت صبر داده، و بر بلاهایت توانمند نموده، و چه شادى و سرورى تو را از گریه بر جان خود که نزد تو عزیزترین جان‌هاست بازداشته و دل تسلاّیت داده؟! چگونه بیم شبیخون خشم حق تو را از خواب غفلت بیدار نمى‌کند در صورتى که به علّت گناهانت در راه هاى قهر و سلطه او افتاده‌اى؟!
درد سستى دل را به قوّت اراده معالجه کن، و به هوشیارى خواب غفلت را درمان نما. خدا را بنده باش، و به یاد او انس بگیر، و در حال روى گرداندن از خدا روى آوردن او را به سوى خود مجسم کن که تو را به عفوش دعوت مى کند، و به فضلش مى‌پوشاند، و تو از او روى مى‌گردانى و به غیر او روى مى‌آورى!
بلندمرتبه است خدایى که با این قدرتش چه کریم است! و تو با این ناتوانى و پستى چه جرأتى بر معصیت او دارى! در حالى که در پناه پوشش او مقیمى، و در فراخناى احسانش مى‌گردى، فضلش را از تو باز نداشته، و پرده حرمتت را ندریده است، بلکه در نعمتى که براى تو ایجاد مى‌کند، و گناهى که بر تو مى‌پوشاند، و بلایى که از تو دور مى‌نماید چشم به هم زدنى از لطفش محروم نیستى، پس به او چه گمان مى‌برى اگر او را بندگى کنى؟!
به خدا قسم اگر این برنامه بین دو نفر بود که در قوّت و قدرت برابر بودند، تو اولین کسى بودى که بر زشتى اخلاق و بدى اعمالت به زیان خود حکم مى‌کردى.
به حق مى‌گویم: دنیا تو را فریب نداده بلکه تو فریفته آن شده‌اى، دنیا پندها را برایت آشکار نمود، و بر عدل و انصاف دعوتت کرد، دنیا با وعده‌اى که از رسیدن بلا و درد بر جسمت، و کم شدن نیرویت به تو مى‌دهد راستگوتر و وفادارتر از این است که به تو دروغ بگوید یا تو را بفریبد.
چه بسا پنددهنده اى از امور دنیا که پیش تو متّهم است، و چه بسا راستگویى از اخبار آن که نزد تو دروغگو به شمار آید!
اگر دنیا را از روى مناطق خراب شده، و خانه‌هاى خالى مانده بشناسى آن را با پند نیکویى که به تو مى‌دهد و موعظه رسایى که به گوش تو مى‌رساند همچون دوست مهربانى خواهى یافت که در رسیدن زیان و ضرر به شخص تو به شدّت خوددارى مى‌کند. دنیا سراى خوبى است براى آن که آن را‌ خانه خود نداند، و محل نیکویى است براى کسى که آن را به عنوان وطن انتخاب ننماید.
نیک‌بختان دنیا در قیامت آنانى هستند که امروز از دنیا فراری‌اند.
به وقتى که زمین بلرزد، و رستاخیز با سختى ها و شدائدش محقق شود، و به هر آیینى اهلش، و به هر معبودى بندگانش، و به هر امامى پیروانش ملحق شوند، در آن روز هیچ نگاه خلافى، و قدم نابجایى کیفر داده نشود مگر به عدل و درستى. چه دلیل‌ها که در آن روز باطل شود، و چه عذرها که شخص به آن دلگرم بود مردود گردد! پس به برنامه‌اى روى آور که عذرت به آن پذیرفته شود، و برهانت به آن استوار گردد، و از دنیایى که براى آن باقى نمى‌مانى براى آخرتت انتخاب کن آنچه را برایت ماندنى است و براى سفر آخرت آماده باش، به برق نجات دیده بگشا، و بار و توشه آخرت را برپشت مرکب‌هاى همّت محکم ببند.»

۱۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

رفتنش از یاد برفت.

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت؛

باز آمد و رخت خویش بنهاد، برفت؛

گفتم به تکلف: دو سه روزی بنشین؛

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت.

+

یا ارحم‌ الراحمین...

۱۵ دی ۹۷ ، ۱۲:۲۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

سوال.

قبلا هم بهت گفته بودم. من یه کیسه‌ی پر از سوال دارم که می‌دونم جواب هر کدوم از اونا رو یه گوشه‌ای از دنیای زمانی و مکانی من گذاشتی تا برم و پیداشون کنم. بهت گفته بودم که جواب یه سریشون رو پیدا میکنم و از کیسه بیرون می‌اندازم اما هیچ وقت کیسه‌م خالی نمی‌شه. چون همیشه یه عالمه سوال جدید دارم که خیلی سریع جایگزین قبلیا می‌شن.

حالا، حوالی این کیسه یه آتشفشان فوران کرده. آتشفشانی که منم! آتشفشانی که پر از سواله. سوالای جدید اون کیسه‌ی پر از سوال. انگار که فقط منتظر این بودم یه نفر توجیحم کنه که: "سعی کن بهش فکر کنی، چون آدمایی مثل من و تو نیاز دارن که به اینجور مسائل فکر کنن." و چقدر درست گفت. من همیشه ترسیدم. ترسیدم از فکر کردن به چیزایی که ممکنه واقعی نباشن. حتی اگه احتمال واقعی نبودنشون با گذشت زمان کمتر و کمتر می‌شد. حتی اگه ۹۹.۹ درصد احتمال می‌رفت که واقعی باشه هم، من جای فکر کردن به اون ۹۹.۹ درصد، حواسم رو جمع پیدا کردن اون یه دهم درصد می‌کردم. اما حالا، باید از خودم می‌پرسیدم: "هیچ فکر کردی هر بار که پی پیدا شدن اون یه دهم درصد ها رفتی، چه آدمایی رو از خودت خسته کردی؟ چه فشاری به خودت وارد کردی؟"

آخ که من امشب یک تریلی سوال دارم!

باید از خودم بپرسم: "کدوم آدما توی زندگیت برات مهم و ارزشمندن؟" و بپرسم: "برای این آدمای باارزش، چقدر حاضری وقت و انرژی بذاری؟ چقدر حاضری به خاطرشون از چیزی بگذری؟" و خب، شاید حتی باید اون دیوار دفاعی که دور خودم چیده بودم که "مبادا از دست کسی رنجور شی" رو بشکنم. چون نیاز دارم که از دست یه آدمایی هم رنجور باشم. شاید به مرور زمان اون رنجش اون قدر محو شد که از یادم رفت، اما من امروز به این رنجش نیاز دارم. 

و به خودم گفتم: "نکنه تو از اون حدی که خودت تصور می‌کنی بیشتر اثر‌ می‌گذاری توی زندگی آدما؟" و دیدم من هرگز به این فکر نکردم که "چقدر" می‌تونم اثر بذارم. فقط از این‌که اثرم توی زندگی دیگران رو ببینم لذت می‌بردم. و هیچ فکر نکرده بودم چقدر این اثر ممکنه آزاردهنده باشه. و بعدش هم از خودم پرسیدم: "چقدر اثرپذیری؟" و یادم اومد چقدر نسبت به سه یا چهار سال پیش آدم متفاوتیم. و چقدر از آدمی که الان هستم راضی‌ام. و باز از خودم پرسیدم: "فکر می‌کنی این حس رضایت، واقعا اون چیزیه که تو لایقش باشی؟ چه کاری کردی که حالا بتونی از همه‌چیز راضی باشی؟ چرا باید لایق این جنس از رضایت‌مندی باشی؟" و این شاید یکی از چالشای بزرگم بود. "لیاقت". من خودم رو عمیقا لایق یک چیز‌هایی نمی‌دونستم و این برای این‌که سمت اون چیزها نرم برام دلیل قانع کننده‌ای بود. اما یه بار به خودم گفتم: "شاید دلت نمی‌خواد فکر کنی آدم لایقی هستی، چون فکر می‌کنی خوبه که تواضع داشته باشی. یا خوشت نمیاد چون خودت رو لایق می‌دونی، اعتماد به نفس کاذبی بهت دست بده، یا فکر کردی فقط آدمای مغرورن که خودشون رو یکپارچه لیاقت می‌بینن؛ اما این وسط، هیچ به این فکر کردی که اگر خودت رو لایق ندونی، انگار که ناشکری کردی؟ انگار که ندیدی که خدای تو، بالاخره یه روزی نتیجه‌ی‌ این درد و دلات و این حرف زدنات رو میده. اناگر که فرض کرده باشی هیچ شنونده‌ای برای این سر پر از سودای تو نیست." و به خودم یادآوری کردم که شاید واقعا باید جدی بگیری، که اگرچه قطعا "چه بسیار ستایش نیکویی که شایسته‌ی آن نبودم و تو در میان مردم پخش کردی." اما سخنت آن است که "لان شکرتم و لازیدنکم" و باز هم اگرچه "از دست و زبان که برآید کز عهده‌ی شکرش به در آید؟" اما گفتی "لازیدنکم" و من اگر بگویم که من لایق لازیدنکم نیستم، پس نعوذبالله کلام خدای را نادیده گرفته‌ام؟

بگذریم.

من از خودم پرسیدم که: "واقعا از همه‌ی این زندگی‌ام چه می‌خواهم؟" و جوابش، بر خلاف انتظارم، خیلی هم ناواضح نبود.

ادامه دارد....

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

جمله می‌داند خدای حال‌گردان.

برای این حال نزار، فقط یک هدفون تازه‌ خریداری شده‌ی خوب، یک ویدئوی کنسرت تصویری حضرت شجریان بزرگ، چندین غزل از سعدی و حافظ، و ۲ ساعت و نیم وقت خالی، کم بود!
and now, she is here. every thing is Done.

حالا، بعد از گذشتن امروز عصر، انگار که تازه آن چه نباید زنده می‌شد زنده شد. انگار که دوباره و دوباره «دستمو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری» و دوباره «شوق تسلیم تو بودن لحظه لحظه تو تنم بود» و انگار که هر لحظه بیش از لحظه‌ی پیش تجربه‌اش می‌کنم.
و زندگی من، درست از چه زمانی تصمیم گرفت اینقدر ایده‌آل باشد؟
در هفته‌ی گذشته، همه‌ی همه‌ی همه‌ی افرادی که دوست داشتم ببینمشان را دیدم. همه‌ی دوستان عزیزم، خانواده‌ام، همه‌شان. و امروز، چونان غرق در این ۲ ساعت و نیم عزیز زندگی‌ام بودم، که بی هیچ توجهی به اطراف برای خودم مستانه زمان می‌گذراندم. و همان است که گفت و شنیدم؛ سعدیا دور نیک‌نامی رفت، نوبت عاشقی‌ست یک چندی. 

امروز دیدن این کنسرت دو ساعت و نیم گذشت. دیروز دیدن آن فیلم رستگاری در شائوشنگ دو ساعت و نیم گذشت، چندین روزی پیش از این دیدن شجاع‌دل دو ساعت و نیم گذشت، و حالا انگار که من مملو از پیام آزادی ام. در آزادی‌خواه‌ترین حالت ممکن. شاید که فردا،‌ شاید که فردا،‌ پی آزادی رفتم!
این لحظه را چقدر سبک‌بال و رها می‌توانم باشم!

 

مسحور این صدا و این سخنم! مسحور!

[ محمدرضا شجریان - کنسرت سال ۸۷ - مرغ خوشخوان ]

۱۲ دی ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

غیرمعمولی.

خیلی ساده، می‌فرماید:

دوستی ساده‌ی ما، غیرمعمولی شد.

۱۱ دی ۹۷ ، ۱۴:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

پنداشتی که باید پرده‌نشین بمانی؟

من یک نخورده مستم از مزه‌ی نگاهت،
بسیار این چنین‌اند، هشیار پشت هشیار.

پنداشتی که باید پرده‌نشین بمانی؟

من پرده را دریدم! پندار پشت پندار...
حالا که نوبت توست، آیینه‌ی خودت باش
راهی نمانده غیر از اقرار پشت اقرار!

[ همایون شجریان - با تو غزل به سادگی حرف می‌شود - اقرار پشت اقرار ]

+
شاید هر بار احساساتی داشتم که خیلی کلی می‌توانستم راجع به آن سخن بگویم. مثلا خیلی کلی می‌گفتم «ترسیده‌ام» یا «ناراحتم» یا «خشمگینم» یا هرچه. و گرچه گاهی می‌توانستم بگویم منشا آن حس از کجاست،‌ اما توان آن را نداشتم که به خوبی وصفش کنم.
حالا اما «ترسیده‌ام» و فرقش آن است که به خوبی می‌توانم درکی که از ترس فعلی دارم را بیان کنم. و درست به همه‌چیز این ترس آگاهم.
و حال اگر بخواهم وصفش کنم؟

می‌گویند که اگر یک قورباغه را در آب جوش بگذاری، سریعا واکنش نشان می‌دهد. پایش را از آن آب دور نگه می‌دارد، سعی می کند از درون آن فرار کند، خلاصه‌اش که بی‌تاب و بی‌قرار می‌شود، و پی رهایی از آن شرایط است. اما اگر همان قورباغه را در یک ظرف آب سرد بگذاری و آرام آرام به آن آب جوش اضافه کنی، هرگز متوجه گرمایی که به مرور در اطرافش ایجاد می‌شود نیست. و اگر آن‌قدر این آب جوش را اضافه کنی که به حد زیادی فضایی که در آن است داغ شده باشد، قورباغه بی آن‌که چیزی فهمیده باشد فلج می‌شود! به یکباره. گرچه انگار که خودش متوجه نیست که چه اتفاقی برایش افتاده.
حالا درست جای آن قورباغه‌ایم که آرام آرام فضای اطرافش داغ شده. ترسم از آن است که آن‌قدر متوجه این تغییرات به مروری که در فضای اطرافمان رخ داد نباشیم که وقتی به خود می‌آییم فلج شده باشیم. عاجز از ادامه‌ی راه. شاید نفهمیده باشیم که چقدر تحت تاثیر این فضای داغ که اطرافمان ایجاد کرده‌ایم هستیم. و ندانیم که چقدر مستحق تغییریم. مستحق آنیم که از این کاسه‌ی داغی که اسیر آنیم رها شویم.
خداوندا.
رحمت کن و در پناهمان آور. که اگر رحمت تو نباشد هیچ چیز نیست. و اگر رحمت تو تا همین حال نبود، ما کجای این داستان عجیب بودیم؟
شکر. از همین لحظه تا به ابد.

۱۰ دی ۹۷ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

حول حالنا الی‌احسن الحال.

چونان یک لشکر آماد‌ه‌ی جنگ.
همه‌ی احساسات و حالات ممکن در وجود من.
غم. ترس. امید. شوق. شادی. اضطراب. تنفر. عشق. عصبانیت. ناامیدی. افسردگی. مهربانی. شرم. طراوت. خمودگی. سرمستی. سرخوشی. صبوری. سکوت. اطمینان. رضایت.
همه‌ی سربازان لشکر من.
سینه سپر کرده. آماده؛ و از همه مهم‌تر، آگاه.
هنوز ندانسته‌ام از میان سربازان این سپاه نامیزان، اول از همه باید کدام را به جنگ بفرستم. کدام یکی آغاز گر این جنگ خواهد بود؟
همه‌ی آن‌چه که می‌دانم، این است که این سپاه مدت‌ها تمرین کرده، ورزیده شده، حالا آگاه است. آماده‌ی جنگ. سربازان سپاه در رفاقت کاملند! درست مثل یک آرمان‌شهر، بدون ذره‌ای حسد. بدون ذره‌ای حس برتری جویی. هیچ‌کدامشان عجله‌ای برای شرکت در جنگ ندارند، و البته هیچ یک هم خواستار تاخیری نیستند. 
همه‌چیز عالی‌ست! همه‌چیز آماده‌ی تجریه‌ی هر چیزی.
و من جز موهبت داشتن این سپاه ایده‌آل، دیگر چه بخواهم؟! و ای کاش که این سپاه همیشه و در هر موقعیتی آماده بود... نه فقط حالا.
اما به هر حال، تجربه‌ی هم‌زمان همه‌ی این احساسات با هم، خیلی خیلی غریب است. و برایم طعم بزرگ شدن می‌دهد. حالا منتظر هیچ چیز نیستم و در عین حال پذیرای همه‌چیز.
و محبوب من، خدای عزیزم، چقدر خوب که تو همواره با این سپاهی. رهبری‌اش هم با خودت. تصدقت بشوم.
"حول حالنا الی احسن الحال" کنی کاش؛ ولی اون حالی که خودت می‌دونی احسنه، به همون شکلی که خودت می‌دونی. نه که من بگم.
[ شراب چشمان - محسن نامجو ]
۰۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۵۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان