نـیـان

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

سفر دراز خود.


زیباست.

می‌‌گه: با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند.

از مصادیق اغراق شعر فارسی هستن!

[سرو چمان - شجریان]

۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

هیهات.

...هَیْهاتَ اَنْتَ اَکْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ، اَوْ

...بسیار دور است! تو بزرگوارتر از آنى که از نظر دور دارى کسى را که خود پروریده ‏اى یا

تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَیْتَهُ، اَوْ تُشَرِّدَ مَنْ اوَیْتَهُ، اَوْ تُسَلِّمَ اِلَى الْبَلآءِ مَنْ کَفَیْتَهُ‏

دور گردانى کسى را که خود نزدیکش کرده یا تسلیم بلا و گرفتارى کنى کسى را که خود سرپرستى کرده‏

وَرَحِمْتَهُ، وَلَیْتَ شِعْرى‏ یا سَیِّدى‏ وَاِلهى‏ وَمَوْلاىَ، اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلى‏

و به لطف پروریده‏‌اى! و کاش می‌دانستم اى آقا و معبود و مولایم آیا چیره می‌کنى آتش دوزخ را بر

وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِکَ ساجِدَةً، وَعَلى‏ اَلْسُنٍ نَطَقَتْ بِتَوْحیدِکَ صادِقَةً،

چهره‌‏هایى که در برابر عظمتت به سجده افتاده و بر زبانهایى که صادقانه به یگانگی‌ات گویا شده و سپاسگزارانه

وَبِشُکْرِکَ مادِحَةً، وَعَلى‏ قُلُوبٍ اعْتَرَفَتْ بِاِلهِیَّتِکَ مُحَقِّقَةً، وَعَلى‏ ضَمآئِرَ حَوَتْ‏

به شکرت باز شده و بر دلهایى که از روى یقین به خدائیت اعتراف کرده‌اند و بر نهادهایى که‏

مِنَ الْعِلْمِ بِکَ حَتّى‏ صارَتْ خاشِعَةً، وَعَلى‏ جَوارِحَ سَعَتْ اِلى‏ اَوْطانِ‏

علم و معرفتت آنها را فرا گرفته تا به جایى که در برابرت خاشع گشته و بر اعضاء و جوارحى که مشتاقانه به پرستشگاهت‏

تَعَبُّدِکَ طآئِعَةً، وَاَشارَتْ بِاسْتِغْفارِکَ مُذْعِنَةً، ما هکَذَا الظَّنُّ بِکَ، وَلا

شتافته و با حال اقرار به گناه جویاى آمرزش تو هستند؟ چنین گمانى به تو نیست و

اُخْبِرْنا بِفَضْلِکَ عَنْکَ یا کَریمُ یا رَبِّ، وَاَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفى‏ عَنْ قَلیلٍ مِنْ بَلاءِ

از فضل تو چنین خبرى به ما نرسیده. اى خداى کریم اى پروردگار من و تو ناتوانى مرا در مقابل اندکى از بلاى‏

الدُّنْیا وَعُقُوباتِها، وَمایَجْرى‏ فیها مِنَ الْمَکارِهِ عَلى‏ اَهْلِها، عَلى‏ اَنَّ ذلِکَ‏

دنیا و کیفرهاى ناچیز آن و ناملایماتى که معمولاً بر اهل آن می‌رسد می‌دانى در صورتی‌که این‏

بَلاءٌ وَمَکْرُوهٌ قَلیلٌ مَکْثُهُ، یَسیرٌ بَقآئُهُ، قَصیرٌ مُدَّتُهُ، فَکَیْفَ احْتِمالى‏ لِبَلاءِ

بلا و ناراحتى دوامش کم است و دورانش اندک و مدتش کوتاه است‏

الْاخِرَةِ، وَجَلیلِ وُقُوعِ الْمَکارِهِ فیها، وَهُوَ بَلاءٌ

آخرت و آن ناملایمات بزرگ را در آنجا دارم در صورتی‌که آن بلا

تَطُولُ مُدَّتُهُ، وَیَدُومُ مَقامُهُ، وَلا یُخَفَّفُ عَنْ اَهْلِهِ، لِأَنَّهُ لا یَکُونُ اِلاَّ عَنْ‏

مدتش طولانى و دوامش همیشگى است و تخفیفى براى مبتلایان به آن نیست زیرا آن بلا از

غَضَبِکَ وَاْنتِقامِکَ وَسَخَطِکَ، وَهذا ما لا تَقُومُ لَهُ السَّمواتُ وَالْاَرْضُ،

خشم و انتقام و غضب تو سرچشمه گرفته و آن هم چیزى است که آسمانها و زمین

یا سَیِّدِى‏، فَکَیْفَ لى‏ وَاَنَا عَبْدُکَ الضَّعیفُ الذَّلیلُ الْحَقیرُ الْمِسْکینُ‏

تاب تحمل آن را ندارند اى آقاى من تا چه رسد به من بنده ناتوان خوار ناچیز مستمند بیچاره!

الْمُسْتَکینُ، یا اِلهى‏ وَرَبّى‏ وَسَیِّدِى‏ وَمَوْلاىَ لِأَىِّ الْأُمُورِ اِلَیْکَ اَشْکُو


[  کمیلِ زیبا:)  ]


۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

زیاده‌روی؟

روزی چند بار به خودت یادآوری کن دخترم: حواست باشه زیاده‌روی نکنی. حواست باشه.
خب شاید تا همین‌ جاش هم تند رفتی.
یعنی خب می‌دونی، سعی کن بدونی با چه کسی باید چه طور رفتار کرد. حتی وقتی همه‌ی احتمالات رفتاری رو در نظر می‌گیری، وقتی جواب مشخصی نمی‌گیری سعی کن رها کنی. رها.
خواسته بودی که رهای رهای رها زندگی کنی؟ پس نذار که یه چیزایی مانع روحی شه برات. بزرگ شدی، بزرگ‌تر شو و از یه زاویه‌ی دیگه‌ای نگاش کن.
+
دیشب داشتم بات حرف می‌زدم دوست عزیز و داشتم می‌نوشتمش که پست کنم همین‌جا. ولی آخرای متن دستم خورد روی دکمه‌ی بک و همه‌چی پرید. الان خوشحالم که اون متن نشر داده نشد اصن. شاید دارم اشتباه فکر می‌کنم راجع بهت. خیلی هم آدم درستی نیستی شاید.
+
به نظر میاد منشئی قشنگ‌ترین مقاله‌ای که تو دست و بالش بوده رو به من محول کرده :) تا اینجاش که خیلی خوب بوده! کاش همین‌قدر قشنگ بمونه.
+
هی خدا. بگذرون این روزا رو زودتر. پرتم کن به یکی دو سال بعد از این.
۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

عصبانی‌ترین.

ذکر امروز : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. هزاااااااار بار. هزاااااار.

+

دیروز خیلی عصبانی شده بودم. یه جور که لااقلش سه ماه بود این طور عصبی نشده بودم. یه جور که دوست داشتم سرت داد بزنم. دیدی که، باز از کنار رودخونه گذشتم. وقتایی که حالم خوب نیست این‌کارو می‌کنم. ولی خب، رودخونه‌‌ی ساعت ۶ کجا و رودخونه‌ی ساعت ۳ کجا! ساعت سه که از کنارش می‌گذرم می‌تونم گریه کنم، عصبانی شم، بشینم و چمنای روی زمین رو بکنم، سرت داد بزنم، چون هیچ‌‌کس نیست. ولی آدمای این‌ شهر یه جوری به این رودخونه دل‌بسته‌ان که ساعت ۶ که می‌شه کاری ندارن رودخونه خشکه، کفش درست مثل بیابونه. میان می‌شینن کنارش. گل می‌گن، گل می‌شنون. برای همین نمی‌‌شه جلوشون خشمت رو به روت بیاری. آخه می‌دونی که، من به روی خودم نمیارم هیچ وقت. شاید گوشه کنارای متنایی که اینجاس، توی دفترچه‌هامه، یا توی هزارتا نرم‌افزار کوفت دیگه، یکم ببینی خشمم رو. توی اوناییش که فقط فقط برای توعه بیشتر از بقیه‌ش حتی. ولی جلوی آدما نه. هرگز. همینه که نمی‌شناسنم. همینه که گاهی اینقدر وقیحن. ولی دیشب خیلی ناراحت شده بودم. اصن یه جور غیرقابل تحملی. دیدی که؟ سرم درد گرفته بود باز همه‌ش رو خوابیدم. همینه که تمرین و میان‌ترمم رو هنوز هم هیچکار براشون نکردم. حالا نمی‌دونم چرا وسط این بل بشو فردا هم می‌خوام برم کنکور بدم عین احمقا.
امروز یکم بیشتر بهش فکر کردم. رفتم متنایی که از حیات این بلاگ تا حالا نوشتم، و یه سری از متنای بلاگ قبلی و متنای اون نرم‌افزارای کوفتی رو خوندم. و دیدی که؟ سر یه سریش گریه کردم، سر یه سریش خشمگین شدم، سر یه سریش آه کشیدم. ولی جالب‌ترینش می‌دونی چی بود؟ اون یک دوتایی که یادم نبود من نوشتم! می‌فهمی اصن؟ تا حالا انسان بودی که بفهمی یعنی چی از یادم رفته باشه من نوشتمشون؟ من مطمئنم از اونجایی که تو داری نگاه می‌کنی خیلی چیزا دیده نمی‌شه! مطمئنم دیگه.
وقتی همه‌شون رو خوندم و یادم اومدشون، با خودم گفتم اگه اون حال بد دائمی اون بود، اگه اون‌جور بودم من، اگه تا اون حد حالم بد بود و اگه الان حالم اینقدر بهتر از قبل شده، اکی، لابد راهش از این طرف باید می‌گذشت. لابد برای رسیدن از اووووون همه حال بد به این حالی که اگه انصاف داشته باشم، تا حدی خوبه من باید از این مسیر مزخرف مزخرف مزخرف می‌گذشتم. می‌بینی؟ من هرچیزی که از سمت توعه رو یه جوری دارم توجیه می‌کنم. هرررر کاری هم بکنی نمی‌گذارم این تصویری که ازت دارم صدمه ای ببینه. من سرت داد می‌زنم، از دستت ناراحت می‌شم، تو از چشم من می‌باری، باهات لج می‌کنم و سر بنده‌هات هم داد می‌زنم، ولی نمی‌ذارم تو از بین بری. ولی آقای خدا! تو هم جفاهای این چنینت رو بذار کنار. یکم، فقط یکم، بیا از اینجا نگاه کن. ببین که شااااید من هم ساخته نشدم برای دیدن همه‌ی این‌ها. لطفا بهم نگو که اینا همه‌ش امتحانه، اینا همه‌ش امتحانه. بابا به خدددا، یعنی به خودت! من خسسسسسته‌م. واقعا نیاز به یه نقطه‌ای دارم که هیچی توش نباشه. هیچ شک و تردیدی و هیچ نگرانی و ناراحتی‌ای توش نباشه. بابا تو واااقعا به وجودش میاری برای یه عده. نگو که نمیاری چون باور نمی کنم. لطفا و لطفا و لطفا من رو اییینقدر تهی و خالی نکن و اییینقدر ناتوانیم رو به روم نیار. من بازم خسته شدم. واقعا نمی‌تونم همه‌چیز رو اینطور ببینم. خسته‌م و منتظرم یه کاری بکنی. وقتی خبری از منجی جهانی نیست، وقتی خبری از صلح و آرامشی توی جهان نیست، وسط این همه دعوای بین آدمات، وسط این همه افکار مشوش، من فکر نکنم چیزی که ازت می‌خوام اونقدر بزرگ باشه. من واقعا بعید می‌دونم دفعه‌ی بعدی بتونم اینقدر مقاومت به خرج بدم و اگه تو فکر می‌کنی من حقم چنین چیزیه، اگه مثل من فکر نمی‌کنی که من هزارتا کار کردم برای اینکه لایق یه چیزایی باشم و لایق یه چیزای دیگه‌ای نباشم، اگه عدالت تو اینه، اگه می‌خوای من اینقدر خالی باشم همیشه، باشه. ولی اگه تو این باشی، همه‌ی همه‌ی همه‌ی تصاویری که مدت‌ها ازت ساختم، باهاشون خندیدم و گریه کردم، و البته پرستیدم از بین می‌ره. و من اصلا ساخته‌ی اون تصویرام. با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هام. و اگر خراب شن، شاید تو می‌رسی به همون چیزی که می‌خوای. یعنی خالی شدن من. من باز می‌شینم. باز می‌شینم یه گوشه که ببینم می‌خوای چی‌کار کنی برای خراب نشدن این تصاویر. هیچ‌کار نمی کنم. هیچ‌کار.

+

می‌بینی؟ تو این چند خط دور شدم از اون ذکری که بالا نوشتم. ولی گفتم که. من می‌شینم یه گوشه دیگه. هیچ‌کار نمی کنم. هیچ‌کار هیچ‌کار.
۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

شکسته دلی.

چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند، که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت. نیک شکسته‌دل شد. با او گفتند که:‌ «ما از تو این شکسته‌دلی می‌خریم.»

قبض بر وی مستولی شد، آهی سر برکشید. گفتند:‌ «ما تو را از بهر این آه فرستاده‌ایم!»


> (همچنان) مرصادالعباد - داستان آفرینش آدم - نجم‌الدین رازی.

۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

صد هزار.

با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را.

+

به خدا گفته بودم یا آرومم کن و یا همه‌چیز رو درست کن.
حالا آرومم کرده. بیش از چیزی که فکر کنم آروم شدم انگار. اونقدری که دارم فکر می‌کنم آرامش اونقدرا هم که می‌گن خوب نیست. یه چیز تو مایه‌های «موجیم که آسودگی ما عدم ماست». حتی در برابر پریشونی‌های این روزهام هم آروم شدم. یه جورایی انگار یاد گرفتم عاقلانه برخورد کنم! چقدر بدم میاد واقعا. اصلا می‌گه که «هُش دار که گر وسوسه‌ی عقل کنی گوش آدم‌صفت از روضه‌ی رضوان به در‌ آیی» بعد من می‌شینم فکر می‌کنم که فلان کارم درست بود؟ درست نبود؟ اونقدر توی مسیر رفت و آمد دانشگاه ذهنم درگیره که اصلا یادم می‌ره غرهای همیشگیم راجع به دانشگاه رو از سر بگیرم. اصلا ذهنم این طرف‌ها نیست! ولی درست هم نمی‌فهمم کجاست. نمی‌دونم شاید این کتابی که دارم می‌خونم زیادی روم اثر گذاشته! یا شاید... بگذریم.

قبلا هم همینجا نوشته بودم. «اصبر و ما صبرک الا بالله» رو. از اینکه نتونم صبر کنم می‌ترسم. از اینکه نتونم «رها» زندگی کنم می‌ترسم. یه سری دغدغه‌هایی توی آدمای اطراف می‌بینم که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد سمتش برم. واقعا خیلی دلم می‌خواد یه جوری دور شم از این افکار. شاید یه چیزی توی مایه‌های سفر زمان، و رفتن به یکی دو سال دیگه چاره‌ش باشه فقط! چون ظاهرا فعلا که همینه که هست.

+

همه‌ش به این فکر می‌کنم که نکنه ناخواسته کسی رو ناراحت کردم که نمی‌دونستم کیه. راستش فکر می‌کنم برداشتمون از حرفای هم خیلی اشتباهه گاهی. ینی شاید من هر طور فکر کنم نتونم بفهمم چه حرف بدی زدم که باعث ناراحتی اون شخص بوده؟ ولی اون شخص کاملا از کلمه به کلمه‌ی حرفامون ناراحت شده باشه. چون انگار ما منتظریم اون اتفاقی بیفته که قبلا توی ذهنمون ساختیمش. و اتفاقی که می افته رو با اون تصویری که توی ذهن داریم تطبیق می‌دیم فقط. یعنی اگه فکر کنیم «من اگه این‌کار رو بکنم بعدش حتما اتفاق بدی می‌افته» اتفاقِ افتاده رو بد می‌بینیم. و اگه فکر کنیم «من اگه این‌کار رو بکنم بعدش حتما اتفاق خوبی می‌افته» اتفاقِ افتاده رو خوب می‌بینیم. در حالی که این دو تا اتفاق یکی بودن! همه‌چیز به افکارمون بر می‌گرده انگار. یعنی اصلا سعی می‌کنیم توی هر اتفاق قشنگی‌هاش رو ببینیم؟ جزییاتِ خوب رو؟ چی بگم. فکر کنم باید به اتفاقاتِ افتاده از دور و نزدیک یه بار دیگه نگاه کنم خودم! احتمالا به نتایج خوبی برسم.

+

من در این آبادی پی چیزی می‌گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، ریگی، لبخندی

...

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشیار است

نکند اندوهی سر رسد از پس کوه؟

...

در دل من چیزی‌ست

مثل یک بیشه‌ی نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی‌تابم

که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت؛ بروم تا سر کوه

دورها آوایی‌ست که مرا می‌خواند.

+

شاید دوباره باید بخونم: "من یتق الله یجعل له مخرجا"

+

می‌گه: کسی نشنید جز توصیف زیبایی سخن از من. شگفت‌آوره.


۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیـان