زیباست.
میگه: با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند.
از مصادیق اغراق شعر فارسی هستن!
[سرو چمان - شجریان]
زیباست.
میگه: با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند.
از مصادیق اغراق شعر فارسی هستن!
[سرو چمان - شجریان]
...بسیار دور است! تو بزرگوارتر از آنى که از نظر دور دارى کسى را که خود پروریده اى یا
تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَیْتَهُ، اَوْ تُشَرِّدَ مَنْ اوَیْتَهُ، اَوْ تُسَلِّمَ اِلَى الْبَلآءِ مَنْ کَفَیْتَهُ
دور گردانى کسى را که خود نزدیکش کرده یا تسلیم بلا و گرفتارى کنى کسى را که خود سرپرستى کرده
وَرَحِمْتَهُ، وَلَیْتَ شِعْرى یا سَیِّدى وَاِلهى وَمَوْلاىَ، اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلى
و به لطف پروریدهاى! و کاش میدانستم اى آقا و معبود و مولایم آیا چیره میکنى آتش دوزخ را بر
وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِکَ ساجِدَةً، وَعَلى اَلْسُنٍ نَطَقَتْ بِتَوْحیدِکَ صادِقَةً،
چهرههایى که در برابر عظمتت به سجده افتاده و بر زبانهایى که صادقانه به یگانگیات گویا شده و سپاسگزارانه
وَبِشُکْرِکَ مادِحَةً، وَعَلى قُلُوبٍ اعْتَرَفَتْ بِاِلهِیَّتِکَ مُحَقِّقَةً، وَعَلى ضَمآئِرَ حَوَتْ
به شکرت باز شده و بر دلهایى که از روى یقین به خدائیت اعتراف کردهاند و بر نهادهایى که
مِنَ الْعِلْمِ بِکَ حَتّى صارَتْ خاشِعَةً، وَعَلى جَوارِحَ سَعَتْ اِلى اَوْطانِ
علم و معرفتت آنها را فرا گرفته تا به جایى که در برابرت خاشع گشته و بر اعضاء و جوارحى که مشتاقانه به پرستشگاهت
تَعَبُّدِکَ طآئِعَةً، وَاَشارَتْ بِاسْتِغْفارِکَ مُذْعِنَةً، ما هکَذَا الظَّنُّ بِکَ، وَلا
شتافته و با حال اقرار به گناه جویاى آمرزش تو هستند؟ چنین گمانى به تو نیست و
اُخْبِرْنا بِفَضْلِکَ عَنْکَ یا کَریمُ یا رَبِّ، وَاَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفى عَنْ قَلیلٍ مِنْ بَلاءِ
از فضل تو چنین خبرى به ما نرسیده. اى خداى کریم اى پروردگار من و تو ناتوانى مرا در مقابل اندکى از بلاى
الدُّنْیا وَعُقُوباتِها، وَمایَجْرى فیها مِنَ الْمَکارِهِ عَلى اَهْلِها، عَلى اَنَّ ذلِکَ
دنیا و کیفرهاى ناچیز آن و ناملایماتى که معمولاً بر اهل آن میرسد میدانى در صورتیکه این
بَلاءٌ وَمَکْرُوهٌ قَلیلٌ مَکْثُهُ، یَسیرٌ بَقآئُهُ، قَصیرٌ مُدَّتُهُ، فَکَیْفَ احْتِمالى لِبَلاءِ
بلا و ناراحتى دوامش کم است و دورانش اندک و مدتش کوتاه است
الْاخِرَةِ، وَجَلیلِ وُقُوعِ الْمَکارِهِ فیها، وَهُوَ بَلاءٌ
آخرت و آن ناملایمات بزرگ را در آنجا دارم در صورتیکه آن بلا
تَطُولُ مُدَّتُهُ، وَیَدُومُ مَقامُهُ، وَلا یُخَفَّفُ عَنْ اَهْلِهِ، لِأَنَّهُ لا یَکُونُ اِلاَّ عَنْ
مدتش طولانى و دوامش همیشگى است و تخفیفى براى مبتلایان به آن نیست زیرا آن بلا از
غَضَبِکَ وَاْنتِقامِکَ وَسَخَطِکَ، وَهذا ما لا تَقُومُ لَهُ السَّمواتُ وَالْاَرْضُ،
خشم و انتقام و غضب تو سرچشمه گرفته و آن هم چیزى است که آسمانها و زمین
یا سَیِّدِى، فَکَیْفَ لى وَاَنَا عَبْدُکَ الضَّعیفُ الذَّلیلُ الْحَقیرُ الْمِسْکینُ
تاب تحمل آن را ندارند اى آقاى من تا چه رسد به من بنده ناتوان خوار ناچیز مستمند بیچاره!
الْمُسْتَکینُ، یا اِلهى وَرَبّى وَسَیِّدِى وَمَوْلاىَ لِأَىِّ الْأُمُورِ اِلَیْکَ اَشْکُو
[ کمیلِ زیبا:) ]
چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند، که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت. نیک شکستهدل شد. با او گفتند که: «ما از تو این شکستهدلی میخریم.»
قبض بر وی مستولی شد، آهی سر برکشید. گفتند: «ما تو را از بهر این آه فرستادهایم!»
> (همچنان) مرصادالعباد - داستان آفرینش آدم - نجمالدین رازی.
با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را.
+
به خدا گفته بودم یا آرومم کن و یا همهچیز رو درست کن.
حالا آرومم کرده. بیش از چیزی که فکر کنم آروم شدم انگار. اونقدری که دارم فکر میکنم آرامش اونقدرا هم که میگن خوب نیست. یه چیز تو مایههای «موجیم که آسودگی ما عدم ماست». حتی در برابر پریشونیهای این روزهام هم آروم شدم. یه جورایی انگار یاد گرفتم عاقلانه برخورد کنم! چقدر بدم میاد واقعا. اصلا میگه که «هُش دار که گر وسوسهی عقل کنی گوش آدمصفت از روضهی رضوان به در آیی» بعد من میشینم فکر میکنم که فلان کارم درست بود؟ درست نبود؟ اونقدر توی مسیر رفت و آمد دانشگاه ذهنم درگیره که اصلا یادم میره غرهای همیشگیم راجع به دانشگاه رو از سر بگیرم. اصلا ذهنم این طرفها نیست! ولی درست هم نمیفهمم کجاست. نمیدونم شاید این کتابی که دارم میخونم زیادی روم اثر گذاشته! یا شاید... بگذریم.
قبلا هم همینجا نوشته بودم. «اصبر و ما صبرک الا بالله» رو. از اینکه نتونم صبر کنم میترسم. از اینکه نتونم «رها» زندگی کنم میترسم. یه سری دغدغههایی توی آدمای اطراف میبینم که هیچوقت دلم نمیخواد سمتش برم. واقعا خیلی دلم میخواد یه جوری دور شم از این افکار. شاید یه چیزی توی مایههای سفر زمان، و رفتن به یکی دو سال دیگه چارهش باشه فقط! چون ظاهرا فعلا که همینه که هست.
+
همهش به این فکر میکنم که نکنه ناخواسته کسی رو ناراحت کردم که نمیدونستم کیه. راستش فکر میکنم برداشتمون از حرفای هم خیلی اشتباهه گاهی. ینی شاید من هر طور فکر کنم نتونم بفهمم چه حرف بدی زدم که باعث ناراحتی اون شخص بوده؟ ولی اون شخص کاملا از کلمه به کلمهی حرفامون ناراحت شده باشه. چون انگار ما منتظریم اون اتفاقی بیفته که قبلا توی ذهنمون ساختیمش. و اتفاقی که می افته رو با اون تصویری که توی ذهن داریم تطبیق میدیم فقط. یعنی اگه فکر کنیم «من اگه اینکار رو بکنم بعدش حتما اتفاق بدی میافته» اتفاقِ افتاده رو بد میبینیم. و اگه فکر کنیم «من اگه اینکار رو بکنم بعدش حتما اتفاق خوبی میافته» اتفاقِ افتاده رو خوب میبینیم. در حالی که این دو تا اتفاق یکی بودن! همهچیز به افکارمون بر میگرده انگار. یعنی اصلا سعی میکنیم توی هر اتفاق قشنگیهاش رو ببینیم؟ جزییاتِ خوب رو؟ چی بگم. فکر کنم باید به اتفاقاتِ افتاده از دور و نزدیک یه بار دیگه نگاه کنم خودم! احتمالا به نتایج خوبی برسم.
+
من در این آبادی پی چیزی میگشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
...
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه؟
...
در دل من چیزیست
مثل یک بیشهی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت؛ بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا میخواند.
+
شاید دوباره باید بخونم: "من یتق الله یجعل له مخرجا"
+
میگه: کسی نشنید جز توصیف زیبایی سخن از من. شگفتآوره.