خیلی وقت است که دلم میخواهد تو را بشناسم. خیلی وقت که میگویم شاید یعنی از آن زمان که احساس کردم همهی آنچه از تو میدانم به هر چیز که از بچگی شنیدهام ختم نمیشود. یعنی دیگر فهمیده بودم که همین که من به تو بگویم فلان چیز را میخواهم مبنی بر دریافت آن نیست. شنیدهام تو بگویی کُن، فیکون؛ اما انگار از خواستن من تا آنکه تو بگویی «کُن» که بعدش «فیکون»، خودش هفت خوان رستم است!
راستش تا همینجا هم نیمی از حرفهایی که با تو داشتم را یادم رفت. فکر میکنم شاید نیازی به نوشتن نبوده که از یادم رفتهاند. فکر میکنم شاید تو زودتر از آنکه من به زبانش آورده باشم، جوابش را برایم در جایی از دنیا پنهان کرده باشی. اما زهی خیال باطل. این اولین بار نیست که این طور فکر میکنم. اولین بار نیست که با تمام جانم با تو سخنی دارم و تو نیستی که جوابم را از زبان خود خود خودت بشنوم. هر بار هم فکر میکنم با آن شناخت، با آن اعتماد که نسبت به تو دارم [که انگار تنها چیز ثابت در این دنیا برایم همین اعتماد به توست] محال است پرسشم یا درخواستم را بیپاسخ گذاشته باشی. فکر میکنم حتما جایی پاسخ همهی این پرسشها را پنهان کردهای. و هر بار که سخن جدیدی را در سرم میپرورانم، یکی به تعداد پاسخهایی که باید به دنبالش باشم افزوده میشود. و من هر روز صبر را بیشتر یاد میگیرم. اما هیچوقت از پیدا کردن این پاسخها ناامید نشده ام. هر روز میگویم یقینا مشکل از من است که پاسخ را نمییابم. و هر روز از روز قبل سرگشتهتر میشوم.
حق با تو است. فکر اینجایش را نکرده بودم. نمیدانم که این تصور چطور و چگونه شکل گرفته بود. به هر حال من در دنیا جنگ را نمیدیدم. مریضی را نمیدیدم. درد را نمیدیدم. همهشان نوعی افسانه بودند. در داستانها، در شعرها. من فقط یک چیز میدانستم. و آن هم اینکه «تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز». فکر میکردم تنها راهی که برای رسیدن به آنچه از تو میخواهم هست آن است که تلاش کنم انسان خوبی باشم. البته که چنین ادعایی ندارم. اما حرفم از خودم نیست. حرفم این است که چه بسیار آدمهای خوبی را میشناسم که از درد روح و مریضی جسم هر دو را هم داشتهاند. اگر قرار بود که این یک نمودار خطی باشد که هرچه آدم خوبتر بود، هرچه بیشتر از تو خواست، هر چه با تو حرف زد، بیشتر از جهان خوبی ببیند، پس چرا اصلا جنگی در جهان شکل میگرفت؟ جنگ را که معمولا آدمهای بد راه میاندازند علیه آدمهای خوب. چرا که اصلا همینطور تعریف میشود. چرا تو پشت آدمهای خوب نباشی و حرفهای آنها را گوش ندهی و جنگ را از سرشان جدا نکنی؟ و مگر در تمام این جنگها، یا دردها، یا بیماریها،که بر سر انسانهای روی زمین آمده، نبودهاند آدمهایی که با تمام جانشان از تو بخواهند این سایهی شوم را از سرشان برداری؟ و تو برنداشتهای. و اما چرا؟
شاید داستان از آنجا شروع شد که تو گفتی :«و لقد خلقنا الانسان فی کبد». یعنی که تو انسان را در رنج و سختی آفریدی. و شاید همینجا بود که باید از تو میپرسیدیم چرا؟ و البته که آدمها هزاران هزار پاسخ دادهاند. من هم شنیدهام. اما همین «و لقد خلقنا الانسان» هم میتوانست اصلا نباشد. پس چه شد؟ «و به یاد آر هنگامی که خدای تو از پشت فرزندان آدم ذرّیّه آنها را برگرفت و آنها را بر خودشان گواه ساخت که آیا من پروردگار شما نیستم؟ همه گفتند: بلی، ما گواهی دهیم.» ما که یادمان نمیآید. اما تو میگویی روزگاری ما عاشق تو شدیم و تو گفتی آیا من پروردگار شما نیستم؟ و ما گواهی دادیم که هستی. و آن شد که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها. که «من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟ کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم» اما همهاش هم این نبود. انگار که هیچ جوره در کتم نمیرود تو ما را با این استیصال رها کرده باشی. همین است که این کیسهی سوالهای هر روزهام را محکم در دستم گرفتهام و حواسم هست که هیچکدامشان از کیسه بیرون نریزد. به جانم گرفتهام و این سو و آن سو میروم تا جوابش را پیدا کنم. به دنبال همهی این چیزهایی میگردم که تا به حال پیدایشان نکردهام. و قشنگیاش آنجاست که امید به پیدا کردنشان هرگز در من نمیمیرد. انگار که تمام وجودم سرد سرد شده باشد اما چشمانم را سخت به همین یک لکه نور، همین یک لکه امید روشن دوختهام و اطمینان عمیق قلبی دارم که خاموش نمیشود. و شاید این همان ذرهی طینتی است که تو از روز ازل در وجود ما کاشته ای. و پیش خودمان بماند، ته دلم همیشه احساس کردهام آن همه چیز که دارم دنبالش میگردم، همهی همهاش را در یک نقطه جمع کردهای و آخرش هم من پیدایشان میکنم. گرچه گاهی حس میکنم زمان برای پیدا کردن خیلیهاشان گذشته. اما تو لابد بهتر میدانی :)
اگر در حال جمع کردن اندوختهای از این پاسخها برای من هستی، لطفا یکی را هم بگذار برای جواب به همهی این ناراحتیهای ناخواسته. یکی را هم بگذار برای این همه سرگردانی ناخواسته. اصلا یک قسمت جدا رو بگذار برای این ناخواستهها. که انگار هرچه میکشم را از این ناخواستهها میکشم. ناخواستههای من، خواستههای تو.
نمیدانم. شاید من باید از نور ماه هم بدم بیاید، تو اگر جوابش را میدانی، برای من نامه بنویس، برایم بگو کجا پاسخی برایش پنهان کرده ای تا من بیایم و روی ماهت را ببوسم.
و من را ببخش. من را ببخش به خاطر همهی لحظاتی که آن تصور عالی که از تو در سر دارم را اندکی پایینتر از آنچه که هستی فرض کردهام. من را ببخش اگر همهی این نشدنها را گردن تو میاندازم. شاید که فقط از خودم صلب مسئولیت کرده باشم. اما باور کن که گاه نمیدانم کجای کارم غلط بوده، و دقیقا چه چیز تقصیر من است. گاهی واقعا کم میآورم. و عزیز دلم، فقط تو میدانی که چرا. فقط تو میدانی که در این جهانی که خود ساخته و پرداختهی توست، چه لحظاتی، چه اتفاقاتی، من را درون خود کشیدهاند و کدامشان به معنای واقعی کلمه برایم دردآور و غمگین بودهاند.
و کاش اینبار شادی را جلوی پایم بگذاری. چون حتی از قدم گذاشتن به سمتش هم ترس دارم. و تو خود میدانی که چرا.