رحمت کن و در پناهم آور، زین شیفتگی به راهم آور.
دخترک مینویسد، پاک میکند، تعریفش از کلمات را برای خود مرور میکند، خسته میشود، دلگیریاش از آدمها را به یاد میآورد، جنبههای پنهان وجودش را مرور میکند، نگفتههایش و ننوشتههایش را زمزمه میکند، ماژیکش را در دست گرفته و دسته کاغذ ۲۰۰ تاییاش را پر از سوداهای در سرش میکند، از خوشبختیهایش گریهاش میگیرد، از عدم لیاقتش برای این خوبیها در سر خود میزند، و خیلی چیزهای دیگر.
دخترک، آرام آرام، دارد میشود همان جوان ۲۲ سالهی ایدهآلی که برای خود متصور بود. تماما به همان شکلی که پیش از این خواسته بود. بلکه بیش از آن.
+ میگه: خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست. کاش فاصلهای نبود تا هیچ تردیدی - چه از جنس خوب و چه از جنس بد - آفریده نمیشد، تا من به این حجم از نگفتن و ننوشتن محکوم نباشم. جای همهی اون متنایی که نمینویسم، همهی اون متنایی که از نوشتنشون بیم دارم، چقدر خالیه توی این بلاگ. اصلا نمیدونید چقدر. اصلا نمیدونید. بدیش اینه که هیچ جای دیگه ای هم نمینویسمشون. که مثلا «یه موقع یاد چیزی نیفتم.»
من که میدونم یه روز از این وضع در میام. فقط بدا به حالت اگه اون روز خیلی خیلی دیر باشه. بدا.