نـیـان

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

آواره ز خان و مان چنانم کز کوی به خانه ره ندانم.

رحمت کن و در پناهم آور، زین شیفتگی به راهم آور.
دخترک می‌نویسد، پاک می‌کند، تعریفش از کلمات را برای خود مرور می‌کند، خسته می‌شود، دلگیری‌اش از آدم‌ها را به یاد می‌‌آورد، جنبه‌های پنهان وجودش را مرور می‌کند، نگفته‌هایش و ننوشته‌هایش را زمزمه می‌کند، ماژیکش را در دست گرفته و دسته کاغذ ۲۰۰ تایی‌اش را پر از سوداهای در سرش می‌کند، از خوشبختی‌هایش گریه‌اش می‌گیرد، از عدم لیاقتش برای این خوبی‌ها در سر خود می‌زند، و خیلی چیزهای دیگر.
دخترک، آرام  آرام، دارد می‌شود همان جوان ۲۲ ساله‌ی ایده‌آلی که برای خود متصور بود. تماما به همان شکلی که پیش از این خواسته بود. بلکه بیش از آن.

+ می‌گه: خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست. کاش فاصله‌ای نبود تا هیچ تردیدی - چه از جنس خوب و چه از جنس بد - آفریده نمی‌شد، تا من به این حجم از نگفتن و ننوشتن محکوم نباشم. جای همه‌ی اون متنایی که نمی‌نویسم، همه‌ی اون متنایی که از  نوشتنشون بیم دارم، چقدر خالیه توی این بلاگ. اصلا نمی‌دونید چقدر. اصلا نمی‌دونید. بدی‌ش اینه که هیچ جای دیگه ای هم نمی‌نویسمشون. که مثلا «یه موقع یاد چیزی نیفتم.»
من که می‌دونم یه روز از این وضع در میام. فقط بدا به حالت اگه اون روز خیلی خیلی دیر باشه. بدا.

۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

مارایت الا جمیلا.

[ اینجا هم بماند، که امن‌تر است. :) ]

برای من که محرّم را به شیرکاکائوهای داغ نذری وسط خیابانش و چایی‌های استکانی نعلبکی‌دار حسینیه‌ی زرگرباشی‌اش و قیمه‌های ظهر عاشورای حسینیه‌ی کلاهدوزش و دیدار دوستان و معلمانم در خیمه‌ی شهید اژه‌ای‌اش و بلندگوهای خراب حسینیه‌ی بنکدارش می‌دانم و می‌شناسم، این مجالس و روضه‌های محرم چندان معنا و مفهومی ندارد.

اما درباره‌ی خودِ داستان عاشورایش، هر بار یک چیزهایی هست که ذهنم را مشغول کند. درباره‌‌ی عاشورا، همه‌مان شنیده‌ایم. کم و بیش. از علی‌اصغرش و علی‌اکبرش. از عباسش که "ختم دین‌داری‌اش کنار علقمه بود. جایی که اصلش دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد. اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد." و حسینش. حسینش که دیگر گفتن ندارد.

اما زینبش، انگار از پایه و اساس برایم فرق می‌کند. بگذارید دقایقی اصلا بی‌طرف به عاشورا نگاه کنیم. اصلا کار به این ندارم که برادرش که بود. یا حتی پدرش. فقط این قسمتش را به خاطر آورید، که در تاریخ جهان یک روز یک نفر بود که یک‌باره خانواده‌اش و هرچه که داشت را از دست داد و بعد از آن هم خودش اسیر شد. بعد در هنگام اسارتش یک نفر - که اصلا فرض کنید نمی‌دانیم که بود - از او پرسید: "کار خدا را با خانواده‌ات چگونه یافتی؟" و گفت: "من در این حادثه جز زیبایی هیچ ندیدم."

راستش را بگویم، تصور اینکه واقعا چنین چیزی رخ داده، خیلی برایم قابل درک نیست. یعنی خیلی نمی‌توانم باورش کنم. اما اگر راست باشد، برای من این معنای واقعی "مسلمان" است. چون مسلمان یعنی تسلیم امر خدا بودن. و وقتی می‌گوید "مارایت الا جمیلا" یعنی که "ساقی سیم ساق من گر همه دُرد می‌دهد کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند". یعنی که "آنچه او ریخت به پیمانه‌ ما نوشیدیم اگر از خمر بهشت است وگر باده‌ی مست" و این واقعا زیباست! چون می‌گوید که تو هر چقدر هم که به گمان خودت در بالا و پایین زندگی‌ات غوطه بخوری، هر چقدر هم بخواهی و نشود، هر چقدر نخواهی و بشود، و هر چه و هر چه و هرچه که سرت بیاید، هرگز مصیبتت اندازه‌ی آن مصیبتی نمی‌شود که هزار و چهارصد سال است زنده‌ است و بر آن می‌گریند. پس تو، باید تاب بیاوری هر چه را که هست. چون صاحب آن مصیبت، می‌گوید جز زیبایی "هیچ" ندیده است. و حالا تو، این ناشکری‌هایت، این غر و لند هایت، این قهر کردن‌هایت، بر سر خدایی که خدای زینب بوده و حالا همان خدای توست، از چیست؟ شاید باید من کمی باانصاف‌تر باشم. شاید این جمله کمی من را باانصاف‌تر کند. شاید.

پ.ن: درباره‌ی "مارایت الا جمیلا" اگر کتابی می‌شناسید به من معرفی کنید.

۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

افسانه است.

خدایا. چقدر باید ببخشی من رو. چقدر زیاد. و کاش که من این‌طور نبودم. کاش.
هیچ‌وقت اینقدر محتاج بخششت نبودم که الان.

۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

آغاز.

و رازهایی در این جهان هست، که من خیلی خیلی باید بدانمشان.

۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

پریشونم اما پریشون ترم کن.

[ این را پلی کنید،‌ آن پایینی را بخوانید. ]
 

پریشونم اما پریشون ترم کن...

[ محمد اصفهانی - دلدادگان ]

+

این روزها اگر آشفته شوم،‌ توان کنترلش را دارم. چیزهایی که قبلا تعجب‌آور بودند، دیگر آنقدرها هم تعجبی برایم ندارند. به علاوه، از تغییر رفتار آدم‌ها هم آن‌قدر تعجب نمی‌کنم. یعنی دیگر این چیز‌ها برایم عادی شده. حتی آن‌قدری اهمیت ندارد که چیزی به آن‌ها متذکر شوم. یاد گرفته‌ام که مشکلاتم را بیان کنم - و این مهم‌ترین دستاورد این روزهاست -. یاد گرفته‌ام که به همه‌ی حرف‌های آدم‌های ارزشمندم نباید گوش دهم. نباید همه‌ی همه‌اش هم برایم مهم باشد. باید بیشتر به حرف‌هایشان فکر کنم. یاد گرفته ام که بیشتر به خودم متذکر شوم که باید کمتر پشت سر دیگران حرف بزنم. سعی می‌کنم بیشتر به یادآورم که «هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی». البته، از آن طرف بیشتر لجم از آدم‌ها درمی‌آید! اما شاید همان آدم‌هایی که رفتارشان تغییر کرده. [فکرش را بکن، یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی تعداد واژگان روتین مشترکت با یک آدمی از میان آدم‌های اطرافت بالا رفته. تعجب می‌کنی، خوشحال هم می‌شوی. اما فکرش را بکن، که بعد از مدت بیشتری، به خودت می‌آیی و می‌بینی داری آن واژگان مشترک را از دایره‌ی لغاتت خارج می‌کنی. وقتی واژه‌ای را تایپ می‌کنی،‌ اگر در دایره‌ی آن واژگان باشد حواست جمع می‌شود به آن واژه. کمی فکر می‌کنی و نهایتا ترجیح می‌دهی پاکش کنی. اما هعی. کاش یاد می‌گرفتی به جای این‌کار، راجع به آن صحبت کنی! بگذریم.] آرام‌ترم. دعاهای کمتری دارم. بیشتر در زمان حال زندگی می‌کنم. همان‌قدری که قبلا جلوی رویابافی‌هایم می‌گرفتم، حالا هم می‌گیرم، بلکه بیشتر. هنوز هم از همان چیزهایی بدم می‌آید که دبیرستان هم بدم می‌آمد. هنوز هم حرف زدن از چیزهایی که زمانی گمان می‌کردم قرار است بعدا برایم سخت باشد، حالا که بعدا است، سخت است!
این‌ها همه‌اش برایم نشان بزرگ شدن است. انگار که واقعا از آن دوره‌ی دلهره‌آور و گنگی و نادانی و حماقت جوانی گذشته‌ام. آرامم. خیلی زیاد. حتی با همه‌ی این پریشانی‌هایش دوستش دارم. این آدمی که هستم را دوست دارم.

 

۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

مث ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.

«ــ پریایِ خط‌خطی
    لُخت و عریون، پاپتی!
    شبایِ چله‌کوچیک
    که تو کرسی، چیک و چیک
    تخمه می‌شکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
    بی‌بی‌جون قصه می‌گُف حرفایِ سربسّه می‌گُف
    قصه‌ی سبزپری زردپری،
    قصه‌ی سنگِ صبور، بُز روی بون،
    قصه‌ی دخترِ شاهِ پریون، ــ
    شمایین اون پریا!
    اومدین دنیای ما
    حالا هی حرص می‌خورین، جوش می‌خورین، غُصه‌ی خاموش می‌خورین که دنیامون خال‌خالیه ، غُصه و رنجِ خالیه؟

    دنیای ما قصه نبود
    پیغومِ سر بَسّه نبود.
    دنیای ما عیونه
    هر کی می‌خواد بدونه:
    دنیای ما خار داره
    بیابوناش مار داره
    هر کی باهاش کار داره
    دلش خبردار داره!

    دنیای ما بزرگه
    پُراز شغال و گرگه!

    دنیایِ ما ــ هِی هِی هِی!
    عقبِ آتیش ــ لِی لِی لِی!
    آتیش می‌خوای بالاترک
    تا کفِ پات تَرَک‌تَرَک…

    دنیایِ ما همینه
    بخواهی نخواهی اینه!

    خُب، پریایِ قصه!
    مرغایِ پر شیکسّه!
    آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیونِتون نبود،
    کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
    قلعه‌ی قصه‌تونو ول بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.


[بریده شده از شعر «پریا» - احمد شاملو]

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

به میان خوف و رجا.

اگه چندتا راه پیش روت باشه، همیشه می‌گردی ببینی دقیقا اگه از کدوم یکی از این راه‌ها بری، من رو بیشتر وسط شک و تردید قرار می‌دی، و دقیقا همون راه رو انتخاب می‌کنی و می‌ری. :)

۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

یک.

نگرانتم... و نمی‌دونی :)
[ادیتد: بهتر بود بگم دلتنگتم و نمی‌دونی. جرئت نوشتنش رو نداشتم. ولی به قول تو، شاید باید جرئت پیدا کنم که یه گام لااقل پیش برم تو این زندگیم!]

۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

محبوب پایدار.

عزیز دلم. محبوب من. چقدر خوبه که تو مقاومی! خیلی خوبه! همیشه فکر می‌کنم باید چقدر سنگدل باشی که این همه از ته دل ازت چیزی بخوان و تو بهشون ندی. می‌پرسم چطور می‌تونی آدما رو با اون تب و تاب ببینی و به روی خودت نیاری. اما از اتفاق این یکی از ویژگی‌های خوب توعه. می‌تونستی دعاهای آدما رو عملی کنی و خوشحالشون کنی. بعد هم هرچی شد بهشون بگی تقصیر خودت بود که این رو خواستی. اونام هیچی نتونن بگن. ولی تو اینجوری نیستی! تو جذابی! قشنگی! محبوب من. مرسی ازت که یه چیزیایی ازت می‌خوایم و بهمون نمی‌دی. خیلی خوشحالم از داشتنت! خیلی!

۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

و سلاحه البکا.

رحم کن بر کسی که سرمایه‌اش امید و سلاحش گریه است.
می‌دونی، فکر می‌کنم توی اون کیسه‌ی پر از سوال، یه سوالی هست که از همه بزرگ‌تره. چند برابر بقیه‌س. یه سوالی که خیلی برام مهمه. یه سوالی که از جان دوست‌تر دارم. اولش شاید اون‌قدر کوچیک بود که اصلا نمی‌دیدمش. بالای یه قله‌ای بود که من پایینش واستاده بودم. تابستون بود، گرم بود، آفتاب بود، اون‌قدر نور بود که اصلا سرم رو بالا نمی‌کردم نگاهش کنم. و البته اونقدری هم مهم نبود و جدی نبود که دلم بخواد نگاهش کنم. اما زمستون شد. سرد شد. برف اومد. بهمن شد. سواله از نوک قله شروع کرد به پایین اومدن. و توی مسیر مدام یه چیزایی بهش اضافه شد. بزرگ و بزرگ‌تر شد. اولای راه شاید فقط درد بهش اضافه شد. اما بعدش غم بود. گریه بود. یه چیزای عجیبی داره حالا. یه چیزای خیلی عجیبی. اصن توان وصفش هم نیس. نباید هم باشه. ولی نازه :) دوستش دارم. به گریه‌م می‌ندازه. ولی دوسش دارم. وسط شب که توی قطار برگشتم، بیدار که می‌شم یادش می‌افتم، می‌شینم ازش می‌نویسم، دلم می‌سوزه. ولی دوسش دارم. چرا؟ چون انگار می‌دونم قبل اینکه بهم برسه، می‌خوره به یه صخره‌ای، سنگی، پخش می‌شه و رنگ می‌پاشه! نور می‌ده! نورش و رنگش همه‌ی من رو پُر می‌کنه! الان گریه‌م می‌ندازه‌ها... ولی یه روز، یه روزی که نمی‌دونم نزدیکه یا دور، نمی‌دونم اون شکلیه که توی سرم هست یا نه، اون‌قدری خوشحالم می‌کنه، که نمی‌دونم چطوری باید خودم رو جمع و جور کنم که کسی نفهمه چی بود و چی شد. خدا رو چه دیدی، شاید هم اصن اون‌قدری قشنگ بود که نخواستم خودم رو جمع و جور کنم.
این سواله قشنگه‌ بابا. شاید در عین دردناکی، ناز تر، قشنگ‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از بقیه‌س. جدی جدی دوسش دارم. حالا این همه آسمون ریسمون بافتم که نگم اون سوال رو؟ نه! می‌گم!
"چگونه امیدم را ناامید خواهی کرد حال آن‌که من امیدم را نزد خدایی کریم آورده‌ام" (عرفه)

ینی چی؟ ینی که هر وقت بشینم کنارت به گپ زدن، ته دلم می‌دونه که می‌شنوی، و خیلی چیزا رو از خیلی قبل‌تر تا حالا دیدی. و یه وقتایی واقعا نمی‌تونه با خودش کنار بیاد که یه کارایی رو نکنی. وقتی یه نشون‌هایی هست که خیلی قشنگه، وقتی دنیای تو قشنگ‌ترینه، من چطور باور کنم که ته این داستانا هیچی به هیچی؟ چطوری بتونم امیدوار نباشم به خوب بودنش. چطوری تو رو بشناسم ولی امیدوار نباشم؟ لااقل بگو چطور؟!
اگه باشی، اگه بشنوی، محاله جواب این یکی رو یه جایی نذاشته باشی. فقط تو رو به خودت! یه جای نزدیک. این آدمی که توی من زندگی می‌کنه، یه وقتایی بی‌قراره و در دل تنگش گله‌هاست. باید بره بشینه یه گوشه‌ی حرم، فقط خودش باشه و خودت. بشینه برات "ای فدایت هی هی و هی های من" بگه و حرف بزنه! و وقتی حرف زد، محاله جواب ندی! پس باش. نمی‌تونه!
+ می‌دونم کسی نمی‌فهمه چی دارم می‌نویسم. چون همیشه خیلی چیزا رو نمی‌گم. یه جور می‌نویسم که شما یه متنی ببینید، بخونید، ولی من یه چیزایی رو جا بذارم که بعد فقط خودم یادم بمونه. ولی اگه تهش رو بخواید، بزارید اعتراف کنم که یه مشکلی اینجا هست، که حالا دیگه دارم می‌ترسم که حل نشه. قبلا هرچی بود، نگرانی بود اگر، تردید بود اگر، هیجان بود اگر، ترس نبود. حالا ترس هست. دعاهام اثر نمی‌کنه. شما دعام کنید شاید اثر کرد ؛)

۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان