[لباس نو - محسن چاوشی]
کم کم داریم به زمان «نه هوای تازه و نه لباس نو میخوام» از سال نزدیک میشویم. آن هم برای من که در «انتظارت منو کشت توی سالی که گذشت»ترین حالت ممکن هستم.
امسال را چیزهای زیادی یاد گرفتم. چیزهایی که شاید هرگز دوست نداشتم یاد بگیرمشان. نود و شش که تمام شد نوشتم:«...اما اتفاقا نود و شش سال «من» بود. اما نه آنکه فکر کنی یعنی انگار خدا من را آفریده بود برای نود و شش و نود و شش را برای من! خیر! یعنی سالی بود که همهچیز اینجا اتفاق افتاد. اینجا درون من. یعنی «اتفاق اینجا افتاده که نمیتونم به راحتی باهاش کنار بیام.» و هزاران و هزاران بود.» حالا تا پایان نود و هفت هنوز اندکی مانده. شاید آخرش که شد کاملتر بنویسمش. اما الان فقط میخواهم این را بگویم که: «اتفاقا نود و هفت سال «من» بود.» و بدجوری هم سال من بود. درست به آن معنا که انگار خدا من را آفریده بود برای نود و هفت و نود و هفت را برای من. اما چرا؟ چه چیز یاد گرفتم؟
یاد گرفتم که صبور باشم. نه که پیش از این صبوری نکرده باشم. نه. اما این را دانستم که در هر لحظه میتوانم بیش از آن چه که از خودم انتظار دارم صبور باشم. دیگر آنکه یاد گرفتم منتظر بمانم. یاد گرفتم انتظار بکشم. و خب، «چه روزهای بسیاری که ظلمها روا کردی». البته که نه فقط من.
و بارها با خود گفتم: «دیگر نمیتوانم!» اما باز هم دانستم که میتوانم. توان صبر و شکیبایی و انتظار را بالا و بالا و بالاتر دیدم. [راستش را بخواهی همین لحظه هم یکی از همان لحظههای نمیتوانم است. همانهایی که بعد میفهمم که توانستم دوامش بیاورم.]
حالم خوب است. اما مدام به پشت سر نگاه میکنم. و میپرسم: چطور دوامش آوردم؟ و دیگر چه چیز را باید دوام بیاورم؟
+
چند وقتی هست که چیزهایی که باید بنویسم خیلی زیادتر از همیشه است. اما انگار دیگر زبان نوشتنش را ندارم. نمیدانم چه اتفاقی رخ داده، رخ میدهد [، یا رخ نمیدهد]، و خب، درست مثل همیشه، میترسم.
+
حالا دیگر خیلی هم مطمئن نیستم که اینها را نخوانی. اما چه باک؟ آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!
+
هیچ دقت کردی که انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز میخونده؟