نـیـان

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.

دیوانگی دیگر دارد از حد می‌گذرد. آرام آرام ممکن است این آدم‌ها متوجه ناآرامی‌ها و نگرانی‌ها بشوند. چرا که روز به روز جلوه‌گر شدنشان در رفتار و نگاهم را احساس می‌کنم. فروغ می‌گوید که ای کاش دل‌ها آنقدر پاک بود که برای گفتن «دوستت دارم» نیازی به قسم خوردن نبود. و من می‌گویم ای کاش بیش‌تر از این ها دل‌ها پاک بود. آنقدر پاک که من بتوانم سفره‌ی دلم را برای خیلی‌ها باز کنم؛ مثلا آنقدر پاک که بنشینم با آدم‌ها از رد شدن‌هایی که فقط یک «سلام» به همراه دارد و نهایتا یک لبخند، بیشتر سخن بگویم. شاید اگر این‌قدر نگران نمی‌بودم، این‌قدر بی‌قرار نمی‌شدم که این‌قدر بی‌اعتماد شوم که نتوانم با آن‌ها بگویم و بخندم؛
مثلا آنقدر پاک که بتوانم درباره‌ی نقل‌قول‌هایی که اینقدر می‌نویسم و فقط خودم کنایه‌ی پشتش را می فهمم بیشتر حرف بزنم؛
یا مثلا بروم به معشوق دوستم بگویم که «سختش نکن!». و به او بگویم که رفیقم می‌گوید‌ «در انتظار رویت ما و امیدواری، در عشوه‌ی وصالت ما و خیال و خوابی.» و می‌گوید‌«گاه می‌اندیشم می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری.» و هزار حرف دیگر که من می‌دانم. و ده هزار حرف دیگر که من نمی‌دانم و فقط خودِ عاشقِ داستان می‌داند و بس!

شاید هم واقعا من خیلی سخت می‌گیرم. شاید که نه. حتما همین است. این روز‌ها این بیشترین چیزی‌است که به آن فکر می‌کنم. این‌که واقعا افکاری که ذهنم را روزانه درگیر می‌کنند، کجای این دنیا مهم است؟ اما ای کاش مشکل برای من همینجا حل می‌شد. اما از اراده‌ی من خارج است. مثلا من نمی‌توانم یک سری از خاطرات را فراموش کنم. یا به یک سری افکار نپردازم. چند روز پیش باد شدیدی وزیدن گرفته بود و من در خلاف جهت باد حرکت می‌کردم، مگر باد این افکار را بردارد و با خود ببرد. و زمزمه می‌کردم:‌«ببر. ببر. همه‌شون رو ببر.» اما نبرد. باد تمام شد و من هنوز سرشار از فکر بودم. فردایش باران باریدن گرفت. شبانه زیر باران رفتم. در آن هوا لرزیدم اما ایستادم. مگر باران همه‌چیز را بشورد و ببرد. اما باران‌ هم آن‌قدر مهربان نبود. صبحش ایستادم جلوی خورشید مگر همه چیز را بسوزاند. اما باد و باران و خورشید هیچ‌کدام جواب‌گوی نگرانی‌ها و ناراحتی‌های من نبودند. صدای بانو هایده، صدای شجریان‌ها، ناظری‌ها، دنگ‌شو، پالت، چارتار، غزل شاکری، چاووشی، رضا یزدانی، علیرضا قربانی، و خیلی‌های دیگر را هم امتحان کردم. اما هیچ‌کدام برای یک آدم نگران از همه‌چیزِ همه چیز جوابگو نبودند. اگر کفر نباشد، حتی خدا هم نمی‌خواهد این آشفتگی‌ها را پاک کند. اصلش هم همین است. آن شب که شبانه زیر باران رفته بودم داشتم همین‌ها را به او می‌گفتم. که من انسان مگر چقدر می‌توانم بی‌قدر باشم که تو هیچ نخواهی اندوه‌ها و نگرانی‌ها را پاک کنی. که کجاست شادی تقویم من؟ آنقدر پشت دستم را داغ کرده‌ام و آنقدر در ریز رفتار انسان‌هایی که درست نمی‌شناسمشان حساس شده‌ام که از دیدنشان خسته‌ام. و از ترس‌هایم خسته‌ام. دوست داشتم آدم مهربانی باشم و این‌را یک جورهایی به خدا قول داده بودم. اما هرچقدر هم تلاش می‌کنم نمی‌توانم مهربانی را در دلم نگه دارم. انگار که دنبالش گذاشته‌اند همه‌اش سر فرار دارد. یک مدت کوتاهی آن‌چنان در دلم جا خوش کرده بود که فکر کرده بودم تا ابد ماندنی‌ست. اما زودتر از آن‌چه که فکر کنم آلودگی افکاری که در اطرافش جا داده بودم بر آن اثر کرد. و دورش کرد. حالا یا باید واقعا اتفاق جدیدی در روزگار بیفتد، و من نمی‌دانم تا کی باید منتظر اتفاقات جدید نیفتاده باشم، و یا آنکه این امید در من بمیرد. امید به خوب شدن همه‌چیز. شاید اگر بمیرد همه‌چیز را راحت‌تر بپذیرم. اما اگر امید بمیرد که انگار من مرده‌ام. انسانی باقی نمی‌ماند. اما ماندن در این سرگردانی‌ها هم تا کی؟ جدا تا کی؟ برای من که با برخی آیات آرام می‌شدم، می‌دانی آرام نشدن با همین آیه‌ها یعنی چه؟ یعنی همه‌چیز زیر و رو شده‌است. یعنی سرگردانی از هرچه که فکرش را بکنی بیشتر‌ شده. و اما دلیلش کجاست؟ ریشه‌اش را شاید بتوانم حدس بزنم. اما دلیلش را نه. جز جبر چه چیزی می‌تواند باشد؟ نمی‌دانم. شاید هم نیست. شاید دنیا خیلی پاک‌تر از این حرف‌هاست!
گاهی فکر می‌کنم لااقل باید یک روز در این دنیا می‌بود که آزاد باشیم برای گفتن همه‌ی حرف‌های خاک خورده‌ی ته دلمان. اما بلافاصله به ذهنم می‌آید که اگر چنین روزی در دنیا تعریف شده بود، حتی اگر همه‌ی آدم‌هایی که حرفی با آن‌ها دارم که بدجور در دلم مانده، دور یک دایره می‌نشستند و منتظر حرف من می‌ماندند، باز هم به یک سلام و یک لبخند کفایت می‌کردم. هاه. حتی آن‌هم نه. مطمئنم که حتی رویم نمی‌شد در چشم بعضی‌هاشان نگاه کنم. به جایش فکر می‌کنم ای کاش خدا یک روز تصمیم بگیرد شب که همه‌مان خوابیم، ما را در رویای یک‌دیگر جای دهد. من بیایم به خواب تو، تو بیایی به خواب من و دیگران به خواب دیگران و آن‌جا حرف‌های دلمان را به هم بگوییم. و صبح که بیدار می‌شویم همه‌چیز یادمان باشد. و بدانیم که رویای صادقه دیده‌ایم. شاید صبحش کمی حالمان بهتر باشد.
و خدای عزیز من. اگر برای خستگی‌هایم قرار نیست جوابی داشته باشی، اگر آنقدر که من تصور می‌کنم اهل ناز بندگان را کشیدن نیستی، لااقل تحملش را به من بده. نگذار اینقدر همه‌جا تنها باشم. روزگاری بود که اگر مثلا می‌خواستی من صبور باشم، می‌گفتم چه چیز بهتر از اینکه من تمرین کنم بر یک ویژگی خیلی خدایی! صبر! و چه کس صبورتر از خدا؟ شاید خواسته است من کمی شکل او شوم. کمی خدا شوم! و به خودم می‌بالیدم. که شاید یک روز بگویم «انا الحق». ولی خدای عزیز. من اگر بد و اگر خوب، دیگر توان شکل تو شدن را ندارم. نه صبر را می‌خواهم، نه تنهایی را، نه سمیع بودن بر این همه صدا، نه بصیر بودن بر این همه رنگ. حتی آن‌همه متن که برایت زیر باران نوشتم که «راه رسیدن به پاکی باید از پاکی بگذرد» را هم بی‌خیال. نور و سیب و شقایق و ابر را هم بی‌خیال. تو فقط به لبخندی از این آینه بزدای غبار. :) و شاید کمی بیشتر از لبخند...
۲۹ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

شاید تو ندانی، اما‌ من باید یادم بماند.

دین‌داری... دین‌داری... می‌شود دین‌دار خیلی چیزها را نداشته باشد؛ انگشتر، جای مهر روی پیشانی، محاسن، عبا و عمامه... اما بدان! دین‌دار حکما دین دارد. جوان! اوج دین‌داری ابوالفضل العباس، که آقای همه لوطی های عالم است، می‌دانی کجا بود؟ ختم دین‌داری‌اش کنار علقمه بود. جایی که اصلش دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد؛ اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد.


[منِ‌او -رضا امیرخانی] (از آن‌ها که باید بخوانم)
۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

یک‌ِ فرعی.

وقتی داشتم در کتابخانه‌اش چرخ می‌زدم، این را در یک دفتر خیلی قدیمی پیدا کردم.
«اون زمان همسایه‌ی هم بودیم. دیوار به دیوار. هیچ‌وقت ندیده بودمش. اما صبح به صبح که بیدار می‌شدم یه تیکه نور پرت می‌کرد توی حیاط خونه‌ی ما. با این‌که هیچ‌وقت ندیده بودمش و باهاش هم کلام نشده بودم، اما انگار یه احساس ژرفی روح ما رو به هم پیوند می‌داد. نمی‌دونم. شاید هم اینا همه‌ش خیالات من بود. هر وقت یه تیکه نور می‌دیدم توی حیاطمون اصلا گل از گلم می‌شکفت. یه وقتایی انگار همه‌ی غم و غصه‌های دنیا آوار شده بود روی سر من. اما به محض دیدن اون نور همه‌چیز یادم می‌رفت. می‌پریدم نور عزیز رو بغل می‌کردم و اونقدر محکم توی بغلم نگهش می‌داشتم و اونقدر باهاش می‌تابیدم و می‌رقصیدم، تا شب می‌شد و جز اون نور و جز من که کنار اون نور بودم، چیز دیگه‌ای قابل دیدن نبود. از ترس این‌که مبادا اون همه نور رو از دست بدم، مدت‌ها بود از خونه بیرون نمی‌رفتم. فقط منتظر می‌موندم تا اون نور پرتاب کنه و من بدوم بگیرمش. هر روز همین بود. یه روز که از همون روزای آوارشدن غصه‌های کل دنیا روی سر من بود، به امید یه چکه نور اومدم توی حیاط و دیدم نیس. نه از تکه‌‌های نور توی خونه‌ی ما خبری بود و نه از همسایه. از خونه رفتم بیرون. نگاه کردم به جای خالیش. انگار که اصلا هیچ‌وقت خونه‌ای اونجا وجود نداشته. هیچ اثری از آثارش نبود. از هر کس رد می‌شد پرسیدم مگر نشونی ازش داشته باشن. اما عجیب بود. همه‌ می‌گفتن تا حالا هیچ خونه‌ای این‌جا ندیدن. وقتی بهشون می‌گفتم «ولی اون هر روز برای من نور پرتاب می‌کرد» پوزخند می‌زدن و می‌گفتن خیالاتی شدی. چندین ماه دنبالش گشتم. کم کم به این نتیجه رسیدم که اون‌ها راست می‌گن. من خیالاتی شده بودم. خیال یه رویای قشنگ، خیلی قشنگ. خیلی قشنگ و خیلی دور. دلم می‌خواست باور کنم همه‌چیز خیال بوده. ولی هر کار می‌کردم این امید به راست بودن همه‌چیز، به دیدن دوباره‌ش، به نور پرت کردنش، من رو رها نمی‌کرد. من هنوز امیدوار بودم. و چیزی که دلم می‌خواست دیگه نباشه، همین امید بود. ولی انگار اون یه تیکه از نورش رو توی قلب من کاشته بود. یه جوری که خاموش نمی‌شد. گذشت. خیلی گذشت. و امید نمی‌مرد. یه روز یه باریکه‌ی نور دیدم. نورانی‌تر از همه‌ی باریکه‌های نور که دیده بودم. گفتم شاید این باریکه‌ی نور یه روز دلشو برده و راهیش کرده. به سرم زد که ازش برم بالا. و من شروع کردم به بالا رفتن از یه باریکه‌ی نور. بالاتر رفتم و بالاتر. آروم آروم داغ شدم. آروم آروم نور. و حالا داشتم اون قطعه‌ی نورانی که توی قلبم کاشته بود رو می‌دیدم. بزرگ شدنش رو. یواش یواش همه‌ی وجودم رو فراگرفت. من نور شدم. من داغ. من شاد. من روشن. من سبک. و رسیدم. همه‌ی باریکه‌های نور دیگه هم. درست ایستاده بود ته اون نور. دستم رو گرفت و من رو کشید بالا. ندیده بودمش و نشنیده بودمش. ولی شناختمش. گفته بودم که. قبل از اینکه هم‌دیگه رو ببینیم یه احساس ژرفی روح ما رو به هم پیوند داده بود. رو به روی هم ایستادیم. حالا دیگه ما خودمون نور شده بودیم. پر از خوشی. دستای هم‌دیگه رو گرفته بودیم و سرتاسر اونجا رو می‌دویدیم. اون‌قدر که همه‌ی نورهای دیگه به ما حسادت می‌کردن. یک دفعه ایستادیم. یه باریکه‌ی نور پیدا کردیم و ازش سر خوردیم و اومدیم پایین. نزدیک زمین که رسیدیم، پریدیم، پاشیدیم و پخش شدیم، همه‌ی زمین رو پرکردیم. حالا ما همه‌جای دنیا بودیم و همه‌جای دنیا کنار هم. آدم‌ها دونه‌های پخش شده‌‌ی ما رو می‌دیدن، برمی‌داشتن، و پر از شور و شوق می‌شدن. آدم‌ها ما رو «شور و شوق» صدا می‌کردن. و این دوست‌داشتنی‌ترین اسم ما بود.»

۲۳ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دویِ اصلی.

در یک دشت بی‌انتهای سرسبز بود. زمین پستی و بلندی‌های ملایم و متعدد داشت. به جز زمین که سبز بود و آسمان که آبی بود و خورشید که نورانی بود و ابرها که سفید بودند و کلبه‌ی چوبی‌اش که قهوه‌ای بود، تقریبا رنگ دیگری به چشم نمی‌آمد. به جز نارنجی شقایق‌ها. آن هم خیلی پراکنده و دور از هم. گاهی هم «یک فوج کبوتر سفید» از فراز دشت‌ می‌گذشت. به جز صدای این کبوترها، صدای دیگری به گوش نمی‌خورد. نسیم ملایمی هم مدام در حال وزیدن بود. هوای‌ آن‌جا واقعا مطبوع و دل‌پذیر بود. وسط دشت قدری چرخ زدم. نشستم و نفس کشیدم و نگاه کردم. بعد یکی از شقایق‌ها را چیدم و جلوی در کلبه ایستادم. کلبه‌ی کوچکی بود. اطراف کلبه‌ پر از تکه چوب بود. معلوم بود اول تصمیم داشته کلبه‌ی بزرگ‌تری بسازد. اما بعد فکر کرده همین‌قدر هم کفایت می‌کند. در زدم. قطعا انتظارش را نداشت. انتظار نداشت کسی سراغش بیاید. اما خب من دو سه ساعت پیاده راه آمده بودم تا کلبه. اول سلام کرد. بعد تعجب. اما یک باره لبخند عمیقی روی صورتش شکل گرفت. خوش‌آمد گفت و مرا به داخل دعوت کرد. شاید در عمق وجودش واقعا منتظر بود تا کسی بیاید. نمی‌دانم. کلبه‌اش درست به سبک و سیاق یک استاد بازنشسته‌ی معماری ساخته شده بود. دیوار‌های کلبه‌اش از چوب های هم اندازه‌ی هم عرض ساخته شده بود که روی هم قرار گرفته بودند و سمت داخلی آن‌ها به رنگ سفید رنگ شده بود. پنجره‌هایش از چوب گردو بود که‌ به رنگ آبی فیروزه‌ای رنگشان کرده بود. پشت پنجره‌اش هم یک طاقچه‌ی کوچک بود که روی آن گلدان شمعدانی گذاشته بود. وسایل خانه هم ترکیب رنگی جذاب و دل‌نشینی داشت. آن‌طور بود که در همان لحظه‌ی اول ورودم به این فکر کردم که واقعا حق دارد نخواهد از آرامش این‌جا دل بکند! فکر کردم شاید من هم دیگر نخواهم از اینجا بروم.
گفت:‌«تا تو گشتی در کلبه‌ام بزنی چایی را گذاشته‌ام.» البته همان‌طور که گفتم کلبه‌اش خیلی کوچک‌تر از آن بود که بشود در آن «گشت» زد. با یک نگاه می‌شد تمام خانه را ورانداز کرد. یک دیوار با دو پنجره‌ی مربعی که دورشان از چوب گردوی فیروزه‌ای بود. با پرده‌‌های به رنگ آسمان. یک طرف دیگر آشپزخانه‌‌ای که شاید طول و عرضش به دو متر هم نمی‌رسید. یک دیوار پر از عکس‌های کوچک و بزرگ قدیمی و جدید و قاب‌های خوشنویسی و نقاشی و قاب پارچه‌های ترمه‌ی قدیمی. یک دیوار هم یک قفسه‌ی مملو از کتاب. و شاید منظورش از «گشت» همین سیر کردن در کتابخانه‌اش بود. واقعا مثلش را جایی ندیده بودم. پنج ردیف داشت و هر ردیف به هفت قسمت تقسیم می‌شد. یک قسمت فقط دیوان حافظ بود. فقط دوازده جلد دیوان حافظ داشت که بعدا برایم تعریف کرد هر کدام را کی و از چه کسی هدیه گرفته‌است. یک قسمت فقط کتاب‌های صادق هدایت. یک جا کتاب‌های تاریخی. قسمتی رمان‌های کلاسیک معروف جهان. قسمت بزرگ‌تری برای کتاب‌های معماری. خلاصه در کتابخانه‌اش از هر نوع کتاب که می‌خواستی بود. چایی را که گذاشت و آمد همه‌چیز شروع شد.


۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

یکِ اصلی.

استاد دانشگاه بود. رشته‌ی معماری. از آن‌ها که هیکل درشتی دارند و قد بلندی. اکثرا شلوار کتانی کرمی یا شکلاتی می‌پوشید و گاهی هم شلوار جین. تابستان‌ها پیرهن مردانه‌ی آستین کوتاه -بیشتر طیف آبی، سبز- می‌پوشید. زمستان‌ها هم پیرهن‌ آستین‌بلند با پلیور‌ یقه هفت. یک کیف چرمی رنگ و رو رفته با بند بلند داشت که همیشه روی دوش سمت چپش می‌انداخت. در واقع کیفش را در فاصله‌ی متناسبی تنظیم کرده بود که هر گاه می‌خواست چیزی را از کیفش بیرون بیاورد، دستش راحت بتواند ابتدا تا انتهای کیف را بپیماید. چندان منظم نبود. اما شلخته هم به حساب نمی‌آمد. وسایل داخل کیفش گرچه هرکدام جای مشخصی داشت اما گاهی از سر بی‌حوصلگی وسایلش را همین طور در کیف رها می‌کرد و بعد پیدا کردنش سخت می‌شد. موهای نسبتا پر پشتی داشت که حالا دیگر مشغول تغییر رنگ شده بودند. موقع راه رفتن معمولا سرش به زمین بود تا به آسمان. برای همین‌هم دوش‌هایش کمی برآمده شده بود. تقریبا روز‌های آخر ترم بود و همین‌طور کلا روز‌های آخری بود که به دانشگاه می‌آمد. چند روز دیگر قرار بود بازنشسته شود. چند وقت بود که کم حرف شده بود. البته کلا هم چندان پرحرف نبود. اما این ماه‌های آخر کارش بیشتر وقتش را در اتاقش می‌گذراند. حتی وقت ناهار هم به جای آنکه با اساتید دیگر که همیشه با هم برای صرف ناهار به غذاخوری می‌رفتند وقت بگذراند، در اتاقش می‌ماند و همان‌جا ناهارش را می‌خورد. انگار فکرش درگیر موضوعی بود. یا نمی‌دانم شاید هم فقط می‌خواست مدتی تنها باشد. با این حال هنوز هم با حوصله با دانشجویان صحبت می‌کرد و سوال‌هایشان را به طور کامل پاسخ می‌داد. برعکس قبل که سعی می‌کرد بعد از تمام شدن کلاس‌هایش به خانه برگردد، این روزها گاهی تا ۸ یا ۹ شب در دانشگاه می‌ماند. گاهی می‌‌آمد و در محوطه قدم می‌زد. در این قدم زدن‌های پی‌درپی هم جز آن‌که جواب سلام افراد را بدهد کلمه‌ی دیگری با کسی صحبت نمی‌کرد. روزهای آخر ترم خود دانشجویان برایش جشن بازنشستگی گرفتند. جشن با شکوهی بود. دانشجویان قدیمی‌اش که حالا هرکدام زندگی شکل گرفته‌ای پیدا کرده بودند و بعضی‌هاشان به جاهای خوبی رسیده بودند هم آمده بودند. خوشحال بود. درست به شکل یک آدم فرهیخته و پخته خوشحال بود. لبخند می‌زد و از دیدن رضایت دانشجویانش خوشحال شده بود. احساس می‌کرد که واقعا وظیفه‌ی مهمی را انجام داده و در این‌کار موفق بوده است. نمی‌دانم به چه چیزهایی فکر می‌کرد. بعد از تمام شدن ترم و بازنشستگی‌اش، هنوز در جلسات هفتگی دانشکده شرکت می‌کرد. یعنی هر دوشنبه یکی دو ساعتی در دانشگاه بود. در جلسه شرکت می‌کرد، کمی با دانشجویان گپ و گفت داشت و می‌رفت. یک روز همه‌ی وسایلی که در اتاقش بود را برداشت و رفت. و دیگر هم کسی او را ندید. نه در دانشگاه در جلسات هفتگی شرکت می‌کرد و نه حتی کسی از همسایگان یا فامیل از او خبر داشت. اصلا انگار دیگر کسی او را در آن شهر ندید.

۱۳ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

صفر.

«اون روز قرار بود برم دیدار یه دوست قدیمی. چند وقتی بود که ندیده بودمش و دلتنگ هم بودیم. خونه‌شون از ما دور بود و هیچ تخمینی هم از ترافیک مسیر نداشتم. برای همین تقریبا دو ساعت زودتر از زمانی که قرار بود برسم راه افتادم. ده قدم از خونه دور شده بودم که دو تا از دوستای دیگه‌ام رو دیدم. با یه جعبه شیرینی داشتن می‌اومدن به سمت خونه‌ی ما. شرمنده شدم. با اینکه می‌دونستم خیلی بعیده که دوباره چنین فرصتی پیش بیاد که هم من خسته از کار باشم و هم اونا خسته از کار تصمیم بگیرن بیان بهم سر بزنن، مجبور شدم بهشون بگم که قرار دیگه ای دارم. و مطمئنم که خیلی ناراحت شدن. چون از محل کارشون تا شیرینی فروشی پیاده رفته بودن و بعد هم از اونجا پیاده اومده بودن تا اینجا. ولی خب، نمی‌تونستم هم قراری که پس از مدت‌ها با دوست قدیمیم داشتم رو بهم بزنم. با شرمندگی زیاد راهی شدم. تا اومدم توی اتوبوس به این فکر کنم که کاش روز دیگه‌ای قرار می‌‌گذاشتم با دوست قدیمیم، یا کاش روز دیگه‌ای اون دوتا دوستم خسته می‌شدن و تصمیم می‌گرفتن بیان سراغم، رسیده بودم به ایستگاهی که باید خط عوض می‌کردم. پیاده شدم. هنوز خیلی زمان مونده بود. نقشه رو چک کردم و دیدم راه زیادی هم نمونده. یه کتاب فروشی اون اطراف بود. چندباری ازش خرید کرده بودم. البته کتاب که نه. بیشتر خودکار و دفترچه ازش خریده بودم. ولی خب دیده بودم که چقدر زیاد کتاب داره و چه کتاب‌های متنوعی.  چند روزی بود که دنبال یه کتاب بودم. دیدم فرصت خوبیه که برم پیداش کنم. با خودم فکر کردم اگه نیم ساعت توی کتاب فروشی باشم باز هم به موقع به قرار می‌رسم. خب، نیم ساعت وقت خوبی بود. وقتی رفتم توی کتاب فروشی، اولین قفسه‌ای که دم در بود پر از گلدون‌های کوچیک بود. فکر کردم خوبه که برای دوستم یه دونه‌ش رو بخرم. بین گلدونا گشتم و یکیش که سالم‌تر بود رو انتخاب کردم. بعد رفتم سر قفسه‌ی کتابا. قفسه‌ها دسته بندی شده بودن. فلسفه، شعر، روانشناسی، رمان، مذهبی،... . همه‌شون رو گشتم. اسم کتاب‌ها رو می‌خوندم، چند خطی که پشت جلد بود رو، چند سطر از یه صفحه‌ی تصادفی. ولی فایده نداشت. هیچ کدومشون اون چیزی که دنبالش بودم رو نداشتن. بعد دیدن چندتاشون خسته شدم. کتابی که دنبالش بودم اسم خاصی نداشت. نویسنده‌ی خاصی هم نداشت. انگار دنبال یه داستان بودم. اما این داستان توی اون کتابا نبود. توی سرم بود. من ساخته بودمش. و حالا بین اون همه کتاب، دنبال اون داستان می‌گشتم. فکر کردم و دیدم آره همینه. من می‌دونستمش. نیازی به خوندنش نبود. فقط به بن بست رسیده بود و این کلافه‌ام کرده بود. پایانش رو نمی‌دونستم و نساخته بودم. توی اون کتابا دنبال آخرش بودم. و شاید واقعا یکی از اون کتابا چیزی شبیه به اون داستان بود. ولی من چطور می‌تونستم بین این همه کتاب دنبال قصه‌ی توی سرم باشم؟ پس کتابا رو بستم. اما چون مدت طولانی سر قفسه‌ها مونده بودم، جلوی مسئول قفسه‌ها شرمنده بودم! برای همین هم یه کتابی رو، تقریبا بی‌دلیل و بی اونکه خیلی دقت کنم در چه مورده برداشتم. پول گلدون و کتاب رو حساب کردم و اومدم بیرون. حالا هوا هم یکم تاریک شده بود و فرصت درنگ هم نبود. دوستم هم زنگ زد سراغ گرفت و بهم گفت سر راه نون هم بخرم. اتوبوسی که از اون‌جا تا خونه ‌شون سوار شدم خیلی شلوغ بود. اونقدر که گلدونی که خریده بودم یکم زشت و خراب شد. وسط راه از اون اتوبوس پیاده شدم و منتظر موندم تا یکی دیگه بیاد. سر خیابونشون از اتوبوس پیاده شدم. نون رو خریدم و بعد از چند دقیقه کوچه‌شون رو پیدا کردم. تا دیر وقت با هم حرف زدیم و از حال و روزمون گفتیم. جفتمون خیلی عوض شده بودیم و این در عین اینکه خوشحالمون می‌کرد، غمگینمون می‌کرد که حالا دور از هم افتادیم. هنوز همونقدر شعر می‌خوند، همونقدر فیلم می‌دید، همونقدر کنجکاو بود و همونقدر حساس. همونقدر به جزییات همه چیز فکر می‌کرد و همونقدر دوست‌داشتنی بود. صبح ساعت ده کلاس داشت. با هم از خونه بیرون اومدیم و تا برسیم به ایستگاه باز هم حرف زدیم، شاید این ‌بار از قدیم. توی مسیر یه دبستان دخترونه بود. گفت هر روز از این مسیر می‌گذره و از صحنه‌های لذت بخشی که می‌بینه اینه که مامان باباها دختر کوچولو‌هاشون رو تا دم در مدرسه همراهی می‌کنن و بعد پیشونی‌هاشون رو بوس می‌کنن و راهی‌شون می‌کنن. چند ثانیه‌ای هم می‌ایستن نگاهشون می‌کنن و وقتی دیگه بین بقیه‌ی بچه‌ها گم می‌شن می‌رن. می‌گفت گاهی هم موقع تعطیل شدن مدرسه از اون‌جا که رد می‌شه بچه‌ها رو می‌بینه که می‌دون بغل مامان باباهاشون که حالا اومدن دنبالشون. و دلش برای اونایی که تنها می‌رن مدرسه و میان و به این بچه‌ها نگاه می‌کنن، می‌سوزه. دیگه مسیرمون داشت از هم جدا می‌شد. خداحافظی کردیم و قطعا دلمون از همون لحظه دوباره برای هم تنگ شد. و شاید برای دوران مدرسه هم.»

۱۱ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

زیر سقف خیال.


[امشب کنار غزل‌های من بخواب - زیر سقف خیال - همایون شجریان]



[امشب کنار غزل‌های من بخواب - با تو غزل به سادگی حرف می‌شود - همایون شجریان]

۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

مهمانی.

امروز یک مهمانی عجیب داشتیم. اول قرار بر‌ان بود که خانواده‌ی ما به همراه خانواده عمه‌جان به رستوران تازه کشف شده برویم. اما جور نشد. قرار شد با مامان شروع کنیم به پختن سوسیس بندری! یک دفعه پسرخاله زنگ زد که من تا ۲۰ دقیقه دیگر دارم میایم آن‌جا! حالا داستان چه بود؟ یکی از دوستانش که چند وقت پیش عروسی‌اش بوده، فیلم‌هایش را تازه گرفته بود. و از قضا فرمت فلشی که آقای عکاس به آن‌ها داده بود، طوری بود که سیستم‌عامل لپ‌تاپشان آن را باز نمی‌کرد و آقای عکاس هم تهران بود و دستشان به جایی بند نبود. و دنبال یک نفر بودند که لپ‌تاپش آن سیستم‌عامل را داشته باشد و از پسرخاله‌ام پرسیده بودند و او هم یادش آمده بود که لپ‌تاپ من هست. احسان آمد و چند دقیقه‌ی بعد هم دوستش با همسرش آمدند دم در که فلش را بدهند. بعد به اصرار بابا آمدند داخل خانه و مهمان ما شدند. قرار بود فایل را از روی فلش بریزم روی لپ تاپ، فرمت فلش را تغییر دهم و بعد هم دوباره فایل‌ها را بریزم روی فلش. اول که فایل‌ها را روی لپ‌تاپ می‌ریختم نیم‌ساعتی زمان می‌خواست. و اصلا همین شد که راضی شدند تا فایل‌ها کپی شود داخل بیایند. از‌ آن‌جا که خاله کلاس مثنوی داشت، احسان خاله‌ را گذاشته بود کلاس و آمده بود. بعد از اینکه کمی گذشت و کمی صحبت کردیم، احسان گفت که باید برود خاله را بیاورد. فایل‌ها هم در وضعیتی نبود که مهمان‌ها بخواهند بروند. برای همین به‌جای احسان مامان و بابا رفتند دنبال خاله که مهمان‌ها هم تنها نباشند. فایل‌ها هم تازه روی لپ‌تاپ کپی شده بود و باید فرمت فلش را عوض می‌کردم. مامان بابا که رفتند، فرمت فلش را عوض کردم و فایل ها را از لپ‌تاپ روی فلش کپی کردم. این‌بار نیاز به یک ساعت زمان بود! بابا همیشه در این موقعیت‌ها خیلی جذاب عمل می‌کند! کلا عاشق همین مهمانی‌های یکهویی‌ست! اینکه الکی الکی مهمانی به‌پا کند. تا رفتند خاله را بیاورند و بیایند نیم ساعتی طول کشید. تا‌ آمدند دیدیم که از یک رستوران چند دست غذای جذاب گرفته‌اند. خلاصه بگویم که همینطور الکی الکی عروس و داماد را پاگشا کردیم! بی آنکه بدانند و بدانیم. و چه خوب و خوش مشرب هم بودند. اهل بجنورد بودند اما به دلیل شغل‌شان اینجا ساکن بودند. بعد هم نشستیم فیلم‌های عروسی‌شان را دیدیم. فکر هر چیز را می‌توانستم بکنم جز‌ آنکه امشب فیلم عروسی دوست پسرخاله‌ام را ببینم. شب خوبی بود :)
۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

لطفا هیچ‌وقت پشیمون نشو.

من هنوزم می‌ترسم از اون روز...

از اون روزی که دعاهای خاک خورده‌م مستجاب شن. خیلی ازشون گذشته ولی گاهی که یادشون می‌افتم دیگه نمی‌تونم جلوی گریه‌م رو بگیرم. کابوس‌های بیداریم شدن. کابوسای لحظات قبل از خواب.

می‌ترسم یه روز پشیمون شی... می‌ترسم از اون روز.

می‌ترسم یه ر‌وز صبح خدا بیدار شه و یادش بیاد دعاهای من رو... می‌ترسم به هیچ چیز فکر نکنه. می‌ترسم از اینکه می‌گن دیر  زود داره ولی سوخت و سوز نداره. کاش اگه قراره یه چیزی دیر بشه، اصن نشه. که دیگه نشدنش بهتره‌ از دیر شدنش. کاش اگه دیر داره و زود نداره، سوخت و سوز داشته باشه لااقل.

لطفا هیچ‌وقت پشیمون نشو. پشیمونیت گرونه. خیلی گرون. لطفا همین‌قدر نفهم بمون. قصدم توهین نیست، منظورم اینه که نفهم هرچی رو تا حالا نفهمیدی و هیچ‌وقت این رو هم نفهم که چقدر از نفهمیدنشون باید پشیمون باشی. اگر هم فهمیدی، از یاد ببر. مهم اینه که هیچ‌وقت پشیمون نشی. و نگران هیچ‌چیز نشی. و قول بدی نفهم بمونی.

- ولی من تلاشی نمی‌کنماز امروز خیلی پیش از این‌ها ترسیده بودم. از همه‌چیز امروز. حتی به گوشه‌ای از ذهنت می‌رسید؟ نمی‌رسید که.

[نامفهوم‌ترینِ سخنان]

۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۲۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دنیا دیوارهای بلند دارد.

«دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم!

دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار

مثل بچه‌ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه‌ی همسایه می‌اندازد

همیشه دلم می‌خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن.

برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای...»




عرفان نظرآهاری

۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان