دیوانگی دیگر دارد از حد میگذرد. آرام آرام ممکن است این آدمها متوجه ناآرامیها و نگرانیها بشوند. چرا که روز به روز جلوهگر شدنشان در رفتار و نگاهم را احساس میکنم. فروغ میگوید که ای کاش دلها آنقدر پاک بود که برای گفتن «دوستت دارم» نیازی به قسم خوردن نبود. و من میگویم ای کاش بیشتر از این ها دلها پاک بود. آنقدر پاک که من بتوانم سفرهی دلم را برای خیلیها باز کنم؛ مثلا آنقدر پاک که بنشینم با آدمها از رد شدنهایی که فقط یک «سلام» به همراه دارد و نهایتا یک لبخند، بیشتر سخن بگویم. شاید اگر اینقدر نگران نمیبودم، اینقدر بیقرار نمیشدم که اینقدر بیاعتماد شوم که نتوانم با آنها بگویم و بخندم؛
مثلا آنقدر پاک که بتوانم دربارهی نقلقولهایی که اینقدر مینویسم و فقط خودم کنایهی پشتش را می فهمم بیشتر حرف بزنم؛
یا مثلا بروم به معشوق دوستم بگویم که «سختش نکن!». و به او بگویم که رفیقم میگوید «در انتظار رویت ما و امیدواری، در عشوهی وصالت ما و خیال و خوابی.» و میگوید«گاه میاندیشم میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری.» و هزار حرف دیگر که من میدانم. و ده هزار حرف دیگر که من نمیدانم و فقط خودِ عاشقِ داستان میداند و بس!
شاید هم واقعا من خیلی سخت میگیرم. شاید که نه. حتما همین است. این روزها این بیشترین چیزیاست که به آن فکر میکنم. اینکه واقعا افکاری که ذهنم را روزانه درگیر میکنند، کجای این دنیا مهم است؟ اما ای کاش مشکل برای من همینجا حل میشد. اما از ارادهی من خارج است. مثلا من نمیتوانم یک سری از خاطرات را فراموش کنم. یا به یک سری افکار نپردازم. چند روز پیش باد شدیدی وزیدن گرفته بود و من در خلاف جهت باد حرکت میکردم، مگر باد این افکار را بردارد و با خود ببرد. و زمزمه میکردم:«ببر. ببر. همهشون رو ببر.» اما نبرد. باد تمام شد و من هنوز سرشار از فکر بودم. فردایش باران باریدن گرفت. شبانه زیر باران رفتم. در آن هوا لرزیدم اما ایستادم. مگر باران همهچیز را بشورد و ببرد. اما باران هم آنقدر مهربان نبود. صبحش ایستادم جلوی خورشید مگر همه چیز را بسوزاند. اما باد و باران و خورشید هیچکدام جوابگوی نگرانیها و ناراحتیهای من نبودند. صدای بانو هایده، صدای شجریانها، ناظریها، دنگشو، پالت، چارتار، غزل شاکری، چاووشی، رضا یزدانی، علیرضا قربانی، و خیلیهای دیگر را هم امتحان کردم. اما هیچکدام برای یک آدم نگران از همهچیزِ همه چیز جوابگو نبودند. اگر کفر نباشد، حتی خدا هم نمیخواهد این آشفتگیها را پاک کند. اصلش هم همین است. آن شب که شبانه زیر باران رفته بودم داشتم همینها را به او میگفتم. که من انسان مگر چقدر میتوانم بیقدر باشم که تو هیچ نخواهی اندوهها و نگرانیها را پاک کنی. که کجاست شادی تقویم من؟ آنقدر پشت دستم را داغ کردهام و آنقدر در ریز رفتار انسانهایی که درست نمیشناسمشان حساس شدهام که از دیدنشان خستهام. و از ترسهایم خستهام. دوست داشتم آدم مهربانی باشم و اینرا یک جورهایی به خدا قول داده بودم. اما هرچقدر هم تلاش میکنم نمیتوانم مهربانی را در دلم نگه دارم. انگار که دنبالش گذاشتهاند همهاش سر فرار دارد. یک مدت کوتاهی آنچنان در دلم جا خوش کرده بود که فکر کرده بودم تا ابد ماندنیست. اما زودتر از آنچه که فکر کنم آلودگی افکاری که در اطرافش جا داده بودم بر آن اثر کرد. و دورش کرد. حالا یا باید واقعا اتفاق جدیدی در روزگار بیفتد، و من نمیدانم تا کی باید منتظر اتفاقات جدید نیفتاده باشم، و یا آنکه این امید در من بمیرد. امید به خوب شدن همهچیز. شاید اگر بمیرد همهچیز را راحتتر بپذیرم. اما اگر امید بمیرد که انگار من مردهام. انسانی باقی نمیماند. اما ماندن در این سرگردانیها هم تا کی؟ جدا تا کی؟ برای من که با برخی آیات آرام میشدم، میدانی آرام نشدن با همین آیهها یعنی چه؟ یعنی همهچیز زیر و رو شدهاست. یعنی سرگردانی از هرچه که فکرش را بکنی بیشتر شده. و اما دلیلش کجاست؟ ریشهاش را شاید بتوانم حدس بزنم. اما دلیلش را نه. جز جبر چه چیزی میتواند باشد؟ نمیدانم. شاید هم نیست. شاید دنیا خیلی پاکتر از این حرفهاست!
گاهی فکر میکنم لااقل باید یک روز در این دنیا میبود که آزاد باشیم برای گفتن همهی حرفهای خاک خوردهی ته دلمان. اما بلافاصله به ذهنم میآید که اگر چنین روزی در دنیا تعریف شده بود، حتی اگر همهی آدمهایی که حرفی با آنها دارم که بدجور در دلم مانده، دور یک دایره مینشستند و منتظر حرف من میماندند، باز هم به یک سلام و یک لبخند کفایت میکردم. هاه. حتی آنهم نه. مطمئنم که حتی رویم نمیشد در چشم بعضیهاشان نگاه کنم. به جایش فکر میکنم ای کاش خدا یک روز تصمیم بگیرد شب که همهمان خوابیم، ما را در رویای یکدیگر جای دهد. من بیایم به خواب تو، تو بیایی به خواب من و دیگران به خواب دیگران و آنجا حرفهای دلمان را به هم بگوییم. و صبح که بیدار میشویم همهچیز یادمان باشد. و بدانیم که رویای صادقه دیدهایم. شاید صبحش کمی حالمان بهتر باشد.
و خدای عزیز من. اگر برای خستگیهایم قرار نیست جوابی داشته باشی، اگر آنقدر که من تصور میکنم اهل ناز بندگان را کشیدن نیستی، لااقل تحملش را به من بده. نگذار اینقدر همهجا تنها باشم. روزگاری بود که اگر مثلا میخواستی من صبور باشم، میگفتم چه چیز بهتر از اینکه من تمرین کنم بر یک ویژگی خیلی خدایی! صبر! و چه کس صبورتر از خدا؟ شاید خواسته است من کمی شکل او شوم. کمی خدا شوم! و به خودم میبالیدم. که شاید یک روز بگویم «انا الحق». ولی خدای عزیز. من اگر بد و اگر خوب، دیگر توان شکل تو شدن را ندارم. نه صبر را میخواهم، نه تنهایی را، نه سمیع بودن بر این همه صدا، نه بصیر بودن بر این همه رنگ. حتی آنهمه متن که برایت زیر باران نوشتم که «راه رسیدن به پاکی باید از پاکی بگذرد» را هم بیخیال. نور و سیب و شقایق و ابر را هم بیخیال. تو فقط به لبخندی از این آینه بزدای غبار. :) و شاید کمی بیشتر از لبخند...