نـیـان

رفت آن سوار، کولی.



۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

بادبادکای رنگی.

هوممم... چقدر وصف کننده‌س این آهنگ... :)

 


 

پ.ن: می‌دونم آهنگ می‌گه بادبادک و اینا بادکنکن :) ولی خب... هر کس این انیمیشن آپ رو دیده،‌ اون لحظه‌ای که این خونه شروع کرد به بالا رفتن، ذوق نکرده از ته دل؟ به سبب ذوق اون لحظه... ذوق بچگی... ذوق بی فکری... :)
 

[محسن چاووشی - آلبوم حریص - بادبادکای رنگی]

۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

ای دل مجنون... ای دل مجنون.

همینقدر بگم که زندگی آدما بی داستان نمیشه. ما بزرگ و بزرگ‌تر می‌شیم و آروم آروم می‌فهمیم که داریم واقعا زندگی می‌کنیم اون فیلمایی رو که یه عمر گفتیم «مگه می‌شه چنین اتفاقی واقعا بیفته؟».
ولی همونجور که فیلما تموم می‌شن،‌ بخوای و نخوای،‌ هر کدوم از داستانای ما هم یه روز تموم می‌شن. شاید دو روز، شاید دو هفته، شاید دو ماه، شاید دو سال... شاید خوب، شاید بد... شاید زشت و شاید زیبا... تموم می‌شن یه روز. هیچی نمی‌مونه ازشون. شاید تموم شن و حسرت بخوریم. شاید هم خوشحال باشیم از تموم شدنشون. بزر‌گ می‌شیم باهاشون. آروم آروم می‌فهمیم پشت خوب و بد و زشت و زیبا و طولانی و کوتاهشون،‌ غم‌انگیزترین و مسرت‌بخش‌ترینشون، خدا نشسته و داره لبخند می‌زنه :)



منم آخر یکی از همین داستانام. :) روی نقطه‌ی پایانی‌ام و دارم می‌رم سرخط :)

۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

تیترایی که نوشته میشن و پاک میشن.

به نمایندگی از همه پستایی که نوشته میشن و پاک میشن.

۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

ابیانه.

هومممم...
اگه تابستون نخوام برم کارآموزی، اگه باز حس نکنم «اگه تابستون هیچ کار نکنی عقب می‌افتی، بعد غصه می‌خوری» اگه این آدمای مغرور پر مدعای هر روزه، یادم نیارن که می‌تونم بیش از اینا پیشرفت کنم اگه وقت قدرمو بدونم، جوری که اونا فک می‌کنن قدر وقتو دونستن و الانم خیلی خفنن و خفن ترین‌های عالمن، دوس دارم مامان بابا رو راضی کنم بیان بریم تابستون رو توی این روستا زندگی کنیم. روستایی که از یه جایی به بعدش توی کوچه ها تک و توک ماشین می‌بینی... با دوچرخه میشه رفت و اومد اما همه پیاده‌ میان و میرن... همه زیباعن... آرامش و سکوت و هوای خوب... یکم، همین سه ماه، دور از همه چیز زندگی کردن، می‌شه یعنی؟ قشنگ ترین توریست‌ها میان حتی... قشنگ ترین خونه‌ها اینجاست، قشنگ ترین کوچه‌ها، قشنگ ترین پیرزن‌ها و پیرمرد‌ها... قشنگ ترین لباسا... خودشون فکر می‌کنن ما آدمای شهری حسرتشون رو می‌خوریم؟








+ اینجا کلی غر غر نوشته بودم اما بعد پاکشون کردم چون نخواستم خیال خوب زندگی توی این روستا رو با فکرای دوست نداشتنیم خراب کنم :)
۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خواب‌های دیشب.

یادم اومد که خواب جنگ دیدم دیشب. چند متر دور تر از همون تاب و همون درخت گردو‌ی قدیمی، ایستاده بودم. چند تا سرباز اسلحه به دست، پشت به من به حالت آماده باش برای تیربارون نشسته بودن. بابام اومد کنارم. یه باره یه تانک وارد شد و سربازا شروع کردن به شلیک. ولی تانک چیزی شلیک نمی‌کرد و فقط جلو می‌اومد. سربازا خیلی خونسرد بودن در حالی که من توی خواب،‌ لرزش بدنم توی واقعیت رو احساس می‌کردم. وسط همون اوضاع برکشته بودن به حرف زدن با ما. یعنی من و بابام داشتیم حدس می زدیم که چه خبره،‌و شروع کردیم به پرسیدن ازشون که چه خبر شد یهو، تا یک ساعت پیش که اوضاع امن و امان بود؟ فارسی حرف می‌زدن و با آرامش. یادم نیس چی گفتن. ولی یادمه برداشتم این بود که این‌ها یه سری دشمن خیرخواهن :)) بعد دیگه یادم نیست چی شد.
یه خواب دیگه هم دیدم. می‌خواستم برم میدون نقش جهان. تنها هم بودم. وارد که شدم انگار تاریک بود همه‌جا و فقط چیزی که دیدم این بود که یه خانوم با روبنده، در حدی که حتی چشمهاش هم پیدا نبود، با سرعت با دوچرخه‌ش از جلوم رد شد در حالی که صدای خنده‌ش می‌اومد. و یه خانوم روبنده دار دیگه و یه آقای با عبای عربی به دنبالشن شاد و خندان. یه نگاه کلی به میدون کردم و نمی‌دونم چرا به ذهنم رسید که آهان شهرداری قرار بود امشب یه شبیه سازی‌ای از میدون ۷۰ - ۸۰ سال پیش داشته باشه :)) بعد خب قرار بود یه سری انیمیشن و اینا اعمال شه روی در و دیوار میدون نهایتا ولی اونجا همه‌چیز یه انیمشن سه بعدی بود و انگار من وسط اون انیمیشن،‌که البته خیلی واقعی به نظر می‌اومد،‌ گیر کرده بود. جالبیش این بد که به خاطر این برنامه همه‌ی مغازه‌های دور تا دور میدون بسته بودن و من هم وسط این گیر و دار گرسنه‌ام شده بود :)) و کللی گشتم تا آخر یه مغازه‌ای وسط همین انیمیشن پیدا کردم، و نمی‌دونم چی شد که مامان و خاله و این‌هام رو هم اون‌جا دیدم در حالی که هیچ تعجب نکرده بودن از اوضاع، و با هم از اون مغازه خرید کردیم. بعد هم یه اتفاقات در هم دیگه‌ای افتاد :)) ولی کلا خواب بامزه‌ای بود :-"
تو یه فضای دیگه‌ای هم خواب یه درخت خیلی رویایی رو دیدم. برف اومده بود انگار ولی از برگای درخت فقط سر هر برگ برگ نششته بود. همه‌ی برگ‌ها یه رنگ بنفش خیلی ملیح و دلنشینی داشتن. هوا هم خیلی دل‌پذیر بود! با خودم گفتم برم گوشیم رو بیارم عکس بگیرم بزارم اینستاگرام،‌ اینقدر نفهمیده بودم دارم خواب می‌بینم، که نمی‌دونم چی شد یادم رفت. به گمونم اول این خواب رو دیدم، بعد توجهم به سربازا جلب شد و رفتم تو خوابی که اول تعریف کردم. ولی هرچی یادم میاد به اون درخت و اون فضا هی لذت می‌برم! از بس زیبا بود و از بس هوا خوب بود!
۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

پاییزم.

انگار که امروز برف باریده بود به آسمون شهر. اینقدری که سفید بود سرتاسر. روی تاب نشسته بودم تاب می‌خوردم. سرم کامل رو به آسمون بود و این همه سفیدی. وسط تاب خوردنم هی آسمون سفید کاملا می‌شد، هی چهارتا شاخه‌ی درخت گردوی بالای سرم وارد کادر می‌شد. هی خارج می‌شد، باز می‌اومد. یه درخت گردوی مسن، قدیمی و پیر. یه زمانی چه گردوهای خوشمزه‌ای داشت و چقدر زیاد. اما به مرور ثمرش کم و کمتر شد. سال اولی که دیدمش یادمه اونقدری گردو داشت که کفاف چندین ماهمون رو می‌داد به تنهایی. لااقل یه هفته داشتیم ازش گردو برمی‌داشتیم و آخرشم نصفش موند به درخت، سهم کلاغا شد لابد. ولی امسال اصن یادم نمیاد یه گردو هم ازش خورده باشم. درخت بی برگ و بار و پشت سرش یه آسمون پوشیده شده از برف. جلوی چشمم می‌اومد و می‌رفت. یه آن فکر کردم چقدر پاییزم. قدر همین درخت گردو. به همه‌ی ترسام فکر می‌کردم. ترسایی که به خاطر گذشته‌ست و برای آینده. به همه‌ی چیزایی که شاید ته دلم نیست از یاد بردنشون ولی انگار محکومم به فراموشی‌شون. اتفاقایی که شاید هر روز منتظرشونم،‌ بی‌بهانه، ولی اونقدر اتفاق نیفتادن که تا حالا باید به اتفاق نیفتادنشون عادت می کردم، ولی نمی‌تونم. باز هم نمی‌فهمیدم من جوون دانشجو، چی می‌خوام دیگه که پاییز نباشم؟ چرا باید به ذهنم برسه که «چقدر پاییزم»؟ ولی همیشه دلیلی هست برای پاییز بودن. پاشدم برم یه چایی بردارم. توی اتاق اوضاع متفاوت‌تر از پاییز بود. اعضای فامیل در حال گفتگو، بچه‌ها در حال بازی، چایی جذاب دم شده، فضای گرم و نرم. تازه یادم اومد که چند دقیقه پیش هم داشتیم با فامیل راجع به چند تا داستانای آدمای جامعه حرف می‌زدیم و بدبختیاشون. و حس کردم چقدر دورم از این آدما و چقدر هم کاری از دستم، و حتی از دست بقیه، برنمیاد برای حل مشکلاتشون. و خب چقدر ما به خاطر نداشتن همین مشکلا باید شاد و سرمست باشیم. با استکان چاییم برگشتم روی تاب و باز فکر کردم به اینکه چقدر نباید پاییز باشم. چایی خوردن توی این پاییز سرد چقدر لذت‌بخش بود ولی :) بدنم اونقدر سرد شده بود که رد شدن چایی از مری(؟!)م رو حس کنم. این گرما وسط اون همه سرما،‌ سرمای بیرون، سرمای بدن، سرمای فکر، خیلی دل‌انگیز بود. نمی‌دونم که روزی میاد که من خلاص شم از این افکار ناخواسته یا نه. ولی می‌دونم هر بار قصد می‌کنم رها شم،‌یه عامل بیرونی نمی‌ذاره. راستش رو بگم گاهی هم یه عامل درونی. یه چیزی انگار نمی‌خواد من خلاص شم. هر بار به اینجای فکرم می‌رسم نصفه نیمه رهاش می‌کنم. که دفعه‌ی بعد یادم نباشه قرارم به فراموشی بوده.
راستی من چرا باید به ذهنم بیاد که چقدر پاییزم؟ چرا اینقدر دارم استرس و دلهره و دل‌شوره و عذاب وجدان با خودم حمل می‌کنم؟
شکر ولی :)
۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خسته از هرچی که بود، خسته از هرچی که هست.

به این نتیجه رسیدم وقتایی که کلافه‌ام هیچ چیز، نه گوش دادن آهنگ، نه خوندن کتاب مورد علاقه‌ام، نه فکر، هیچ‌کدوم حالمو خوب نمی‌کنن. شاید فقط ارتباط با آدم‌هاست که خوبم می‌کنه. اونم احتمالا فقط چون از یادم می‌بره بقیه چیزا رو.

بعد به این نتیجه رسیدم از شبکه‌های اجتماعی لفت نخواهم داد ولی نصبش هم نخوا۶م کرد رو گوشیم. ولی شاید شبی یه بار کروم رو آنبلاک کنم و سر بزنم، حرف بزنم.

می‌دونم امید واهی‌ایه خوب شدن حالم! کلافگی دیگه دائمی شده و کیه که بدونه چی می‌گذره اینجا، این بالا.

۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

دلتنگی شاید.

شاید توی نقطه‌ ی بدی گیر افتادم. هر روز تعداد چیزایی که دلم می‌خواد از یادم برن زیاد تر می‌شه. از اون طرف، یه روز مثل امروز پیش میاد که از صبح تا شب بشینم سر تمرین دیتابیس. که هیچ چیز دیگه‌ای تو سرم نباشه به جز اینکه سریعتر تمرین رو بزنم تموم شه بفرستمش. اما موقعی که رها می‌شم از تمرین، یادم میاد چقدر این ساعاتی از امروز که مشغول تمرین بودم دوست داشتنی نیستن. نه اینکه تمرین دیتابیس رو دوست نداشته باشم‌ها... اتفاقن گرچه با دید دوست داشته شدن به درسش نگاه نمی‌کنم، ولی تمرین زدنش رو دوست دارم. چیزی که اذیتم می‌کنه، وجود دیتابیس نیس. دوست داشته نشدن امروز به خاطر اینه که فکرایی که دوسششون دارم ازم دور بودن. و این رو توی لحظه‌ای که داشتم درصد پر شدن آپلود فایلم رو می‌دیدم متوجه شدم. اینکه من قلباً خواستار تموم شدن داستانای توی سرم نیستم. گرچه عقلاً هستم.
نمی‌دونم ته دلم چیه دیگه. اما هرچی هست، قطعا تموم شدن و فراموش کردن نیس.

خلاصه‌ی خلاصه‌ش اینکه:

دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ

از چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ

پ.ن: تی‌ای اتوماتام چقدر دختر گوگولی‌ایه! بهم زنگ زد گفت برام فیلم و کتاب جبر خطی آورده ^_^ منم خیلی پررو بش گفتم شرمنده تمرین دیتابیس دارم نمی‌رسم بیام بگیرم. گفت باشه شنبه نیم ساعت زودتر بیا تا فیلما رو بیارم و صحبت کنیم. 

۱۳ آذر ۹۶ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

نوچ.

نوچ. توی بلاک کروم اونقدرا هم موفق نبودم و آخر شبی اینستا رو رصد کردم متاسفانه :)) باشد که اندک اندک بزارم کنار این اعتیاد رو!

۱۲ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان