هوممم... چقدر وصف کنندهس این آهنگ... :)
پ.ن: میدونم آهنگ میگه بادبادک و اینا بادکنکن :) ولی خب... هر کس این انیمیشن آپ رو دیده، اون لحظهای که این خونه شروع کرد به بالا رفتن، ذوق نکرده از ته دل؟ به سبب ذوق اون لحظه... ذوق بچگی... ذوق بی فکری... :)
[محسن چاووشی - آلبوم حریص - بادبادکای رنگی]
همینقدر بگم که زندگی آدما بی داستان نمیشه. ما بزرگ و بزرگتر میشیم و آروم آروم میفهمیم که داریم واقعا زندگی میکنیم اون فیلمایی رو که یه عمر گفتیم «مگه میشه چنین اتفاقی واقعا بیفته؟».
ولی همونجور که فیلما تموم میشن، بخوای و نخوای، هر کدوم از داستانای ما هم یه روز تموم میشن. شاید دو روز، شاید دو هفته، شاید دو ماه، شاید دو سال... شاید خوب، شاید بد... شاید زشت و شاید زیبا... تموم میشن یه روز. هیچی نمیمونه ازشون. شاید تموم شن و حسرت بخوریم. شاید هم خوشحال باشیم از تموم شدنشون. بزرگ میشیم باهاشون. آروم آروم میفهمیم پشت خوب و بد و زشت و زیبا و طولانی و کوتاهشون، غمانگیزترین و مسرتبخشترینشون، خدا نشسته و داره لبخند میزنه :)
منم آخر یکی از همین داستانام. :) روی نقطهی پایانیام و دارم میرم سرخط :)
به نمایندگی از همه پستایی که نوشته میشن و پاک میشن.
به این نتیجه رسیدم وقتایی که کلافهام هیچ چیز، نه گوش دادن آهنگ، نه خوندن کتاب مورد علاقهام، نه فکر، هیچکدوم حالمو خوب نمیکنن. شاید فقط ارتباط با آدمهاست که خوبم میکنه. اونم احتمالا فقط چون از یادم میبره بقیه چیزا رو.
بعد به این نتیجه رسیدم از شبکههای اجتماعی لفت نخواهم داد ولی نصبش هم نخوا۶م کرد رو گوشیم. ولی شاید شبی یه بار کروم رو آنبلاک کنم و سر بزنم، حرف بزنم.
میدونم امید واهیایه خوب شدن حالم! کلافگی دیگه دائمی شده و کیه که بدونه چی میگذره اینجا، این بالا.
شاید توی نقطه ی بدی گیر افتادم. هر روز تعداد چیزایی که دلم میخواد از یادم برن زیاد تر میشه. از اون طرف، یه روز مثل امروز پیش میاد که از صبح تا شب بشینم سر تمرین دیتابیس. که هیچ چیز دیگهای تو سرم نباشه به جز اینکه سریعتر تمرین رو بزنم تموم شه بفرستمش. اما موقعی که رها میشم از تمرین، یادم میاد چقدر این ساعاتی از امروز که مشغول تمرین بودم دوست داشتنی نیستن. نه اینکه تمرین دیتابیس رو دوست نداشته باشمها... اتفاقن گرچه با دید دوست داشته شدن به درسش نگاه نمیکنم، ولی تمرین زدنش رو دوست دارم. چیزی که اذیتم میکنه، وجود دیتابیس نیس. دوست داشته نشدن امروز به خاطر اینه که فکرایی که دوسششون دارم ازم دور بودن. و این رو توی لحظهای که داشتم درصد پر شدن آپلود فایلم رو میدیدم متوجه شدم. اینکه من قلباً خواستار تموم شدن داستانای توی سرم نیستم. گرچه عقلاً هستم.
نمیدونم ته دلم چیه دیگه. اما هرچی هست، قطعا تموم شدن و فراموش کردن نیس.
خلاصهی خلاصهش اینکه:
دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ
از چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ
پ.ن: تیای اتوماتام چقدر دختر گوگولیایه! بهم زنگ زد گفت برام فیلم و کتاب جبر خطی آورده ^_^ منم خیلی پررو بش گفتم شرمنده تمرین دیتابیس دارم نمیرسم بیام بگیرم. گفت باشه شنبه نیم ساعت زودتر بیا تا فیلما رو بیارم و صحبت کنیم.
نوچ. توی بلاک کروم اونقدرا هم موفق نبودم و آخر شبی اینستا رو رصد کردم متاسفانه :)) باشد که اندک اندک بزارم کنار این اعتیاد رو!