نـیـان

لیوان.

می‌گفت: «خب لیوان رو هم دم به دقیقه سرد و گرم کنی ترک برمی‌داره، جون آدمیزاد که جای خود داره!»


پ.ن: اتفاق خاصی نیفتاده، جز اینکه دیشب هر یه ساعت یه بار یه خواب جدید می‌دیدم :))))
پ.ن۲: بازم یه امیدی هست به اینکه سخن همه‌چیز رو درست کنه. به اینکه من اشتباه فکر می‌کنم. به اینکه درست اومدم راه رو و کج نرفتم. چون هیچ سرنخی ندارم که کجای راه اشتباه شد که یهویی ورق برگشت. شاید برنگشته‌ها. ولی مشکل از اون صبریه که من دیگه ندارم. تحملی که دیگه ندارم. حتی عصبانیتی که دیگه ندارم. اصن بی‌حس بی‌حس.
مشکل اصلی این‌جاس که من اصلا نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده. نمی‌تونم درست پیش‌بینی کنم. هر ساعت یه فکر. خوب می‌شما. ولی جونم داره درمیاد!
واقعا چی شد که اینجوری شد؟
نکنه واقعا هیچی نشده حز اینکه من حساس شدم؟ نکنه واقعا طبیعی‌ه همه چیز؟

۱۱ بهمن ۹۷ ، ۰۷:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

معنی التهاب.

[گذشتن و رفتن پیوسته - بمرانی]
دل‌بستن، پیوستن، دل‌کندن، گسستن؛
خاطره، حافظه، عارضه، فاصله؛
خستگی، کهنگی، دل‌تنگی، بی‌هودگی؛
انتخاب، التهاب، اضطراب، اجتناب،
ابتدا، اشتباه، انقضا، انتها؛
استمرار، تکرار، تکرار، تکرار.
۰۹ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

حاتم‌خانیِ تو.

فکر می‌کنی امشب، توی سرای حاتم‌خانی، اون جایی که دوستش دارم، اون‌جایی که هر بار می‌رم یه جای خالی برام هست، همون کنج مرمری با سقف پر از کاشی‌های رنگی اسلیمی، درست رو به روی تو، جایی برام هست؟ که بشینم حرف بزنم بات؟
or I  should be even disappointed of this?
+

یکم بهم یاد بده گله کنم. آدما زیاد گله می‌کنن نه؟ با من چیکار کردی که بتونم آروم باشم همه‌ش؟ نباید گریه کنم؟ بزار گریه کنم. چرا نمیزاری؟ چرا حتی این رو هم ازم دریغ می‌کنی؟
لااقل بزار یکم از پریا یاد بگیرم.

«

پریا گشنه‌تونه؟
پریا تشنه‌تونه؟

پریا خسته شدین؟

مرغ پربسته شدین؟

چیه این های های تون؟

گریه‌تون، وای وای تون؟

»

پریا هیچی نگفتن. زار و زار گریه می‌کردن پریا. مث ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.

+

حالا عرفه‌ام. گرمه. نمی‌شه بمونم یه گوشه و زل بزنم بت. دارم راه می‌رم. دارم طواف می‌کنم. امون از اون‌جایی که وایمیستم ولی. خوب نگاه می‌کنم اونجا رو و می‌خندم. خوبم :) ولی تو که خوب می‌دونی، خوب نمی‌مونم. پس بزار بیام بعدش یه روزی که سرده، یه روزی که نمی‌شه بمونم یه گوشه و زل بزنم بت، بیام طوافمو بکنم، بعدش برم بشینم کنج حاتم‌خانی. بابا اصن بی‌خیال پروژه و هرچی! بزار من فقط ده دقیقه بیام کنج حاتم‌خانی! لااقل حس کنم هرجایی هم که جایی برام نباشه، توی حاتم‌خانیِ تو هست!

۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

مست از تو، شراب‌خانه از توست.

خداوندا.

به من قوت و جرئت آن را بده که در مسیری که درست می‌پندارم گام بردارم.
به من شجاعت بده تا بی‌قرار نباشم. 
تمامی گناه من آن است که از تو مهجور مانده‌ام. و مهجوری از توست و همین دردسرهای ریز و درشتش.
این تاریکی از توست. کمی از نور بی‌انتهایت را دوباره به من بده. تا یک‌بار دیگر در جانم بگذارم. قوت بگیرم. جان بگیرم. دوباره راه بروم.
شاید ادامه‌ی مسیر من سخت‌تر از پیش باشد. حالا که «تازه دیدم که دل دارم بستمش»، تازه حالاست که جانم نور تو را می‌خواهد. قوّت از تو. بهانه از تو. چون سایه مرا ز خاک برگیر، کاینجا سر و آستانه از توست. و اگر نور تو را داشته باشم، کشتی مرا چه بیم دریا؟
خداواندا. «باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی. همه فانی‌ایم و باقی تویی. همه درمانده‌ایم و فریادرس تویی. همه بی‌کس‌ایم و کس هر کس تویی. آن را که تو برداشتی میفکن. و آن را تو نگاشتی مشکن. عزیزکرده‌ی خود را خوار مکن. شادی‌پرورده‌ی خویش را غم‌خوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار، و بدین بیخردگی معذور دار. که این تخم تو کشته‌ای و این گل تو سرشته‌ای.»

خدای عزیز. یاری کن. تا یک روز بنویسم: «چون زاری آدم از حد بگذشت و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را،‌ صبح صادق سعادت وصال بدمید....»


۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

بوی بهبود.

 زودتر از ددلاینی که گفته بودم تمام شد. فکر کردن به همه‌چیز. امروز چند دقیقه‌ای به صفحه‌ی مکالمه‌مان نگاه می‌کردم. در حالی که نوشته بودم «سلام!». و چند دقیقه به این فکر می‌کردم که واقعا باید دکمه‌ی اینتر را بزنم؟! واقعا باید پی ادامه‌ی این سلام را بگیرم؟ شاید اسمش ترس بود. اما نه آن ترس که از دیدن یکباره‌ی یک هیولای بی شاخ و دم دست دهد. آن‌ ترس که با من بزرگ شده بود. دیده بودمش. بوییده بودمش. حتی آن ترس را بوسیده بودمش. پیش از این. پیش از امروز. آن‌قدر این ترس را می‌شناختم که فکر کردن به این‌که دکمه‌ی اینتر را بزنم یا نه، آن‌قدر طول نکشید که علی‌الاصول باید طول می‌کشید. حرف‌ها را گفتم. حالا بیش از ترس، این بار چیزی که منجر به ویرانی‌ست این «امید» است. امیدی که جای ترس را گرفت اما درست شکل همان است. همان‌قدر که باید با ترس می‌جنگیدم حالا باید با امید بجنگم. ترس نباید دامن‌گیر می‌شد و امید هم. این میان چیزی عوض نشده. ترس یا امید. چه فرقی دارد؟ امید هم اگر سخت‌تر از ترس نباشد از آن ساده‌تر نیست.

به هر حال. من راضیم از هرچه که پیش آمده. امیدوارم و از این امید نمی‌ترسم. از ترس نترسیدم پس از امید هم نمی‌ترسم. ای کاش بتوانم روزی همه‌ی این احساسات را به خوبی بشناسم. ای کاش با آن‌ها بزرگ شوم.

اما حالا می‌دانم اگر همه‌چیز تمام شود هم دیگر نمی‌توان گفت «دل از من برد و روی از من نهان کرد». دیگر نهان نکرد. زین پس فقط باید گفت :«شنونده باید عاقل باشد! :))» حداقل حداقل کاری که امشب برای خودم کردم آن بود که بدانم نمی‌توان گفت «خدا را با که این بازی توان کرد» و این چرا نباید خوشحالم کند؟

خداوند یاریمان کند.


۳۰ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خدا را با که این بازی توان کرد؟

[دل از من برد و روی از من نهان کرد. خدا را با که این بازی توان کرد؟ - محمدرضا شجریان]

چند دقیقه‌ایه که خوانش این یک بیت رو گذاشتم روی تکرار. و ترسان و نگرانم از همه‌ی فکرایی که با شنیدن این تک بیت توی سرم میاد.
من گناهکارم. چون خیلی زودتر از این‌ها باید متوجه می‌شدم که مسئله‌ی من مسئله‌ی کمی نیست. از شوخی هم گذشته. و وقتی حرف از اینه که من «گناهکارم» به معنای خیلی عمیقی اشاره به یه اشتباه داره. اشتباهی که اگر همینطور به روال خودش بخواد بگذره همه‌ چیز رو بدتر می‌کنه. اشتباهی که نباید توی تردید اینکه " آیا واقعا «دل از من برد و روی از من نهان کرد»؟ " می‌موند. خیلی سریع باید از این فکرها گذر می‌کرد. حالا هم دیر شده. اما شاید چیزی کم نشده باشه.

این وسط منم.
آدمی که نه می‌تونه راه درست رو از غلط تشخیص بده، و نه توان این رو داره که ندونه راه درست چیه و راه غلط چی. آدمی که هرگز قاطع نبوده. ولی حالا باید قاطعانه تصمیمی برای رهایی بگیره.
آدمی که خسته نیست، اما نگرانه و ترسیده. آدمی که می‌دونه شاید بعد از اینکه از این ماجرا گذر کنه، آدم قبلی نمی‌شه. نه به خاطر دلش، که به خاطر گناهش. به خاطر اینکه «خدا را با که این بازی توان کرد؟»
شاید توی این هفته‌ی کذایی، تصمیمی که مدتهاست باید می‌گرفتم رو بگیرم. البته فقط «شاید». از حالا، ینی حدود دوی صبح ۲۴ام دی، فقط شش روز و بیست و دو ساعت به خودم مهلت می‌دم؛ یعنی تا آخرین ساعت از روز اول بهمن نود و هفت. برای فکر کردن به همه‌چیز. و این همه‌چیز یعنی واقعا «همه‌چیز». بعدها شاید این شش روز رو از تاریخ زندگیم محو کنم. و باز هم فقط «شاید». 

۲۴ دی ۹۷ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

خدای.

خداوندا.
خدای عزیز.

خدای معجزه‌گر.

خدای مهربان.

خدای بخشنده.
خدای لطیف.
خدای کریم.

خدای مجید.

خدای ترس‌ها.

خدای شک‌ها.

خدای یقین‌ها.

خدای شوق‌ها.

خدای اضطراب‌ها.

خدای امیدها.

خدای صبوری ها.

خدای سرمستی‌ها.

خدای اشتباه‌ها.

خدای گناهان.

خدایا خیرها.

خدای شرها.

خدای ترس‌ها.

و خدای ترس‌ها.

و خدای ترس‌ها.

تو می‌دانی، و در کل جهان تو، محبوب من، فقط تو می‌دانی. همه‌ی همه‌ی همه‌ی ترس‌های زندگانی من را. ترس‌های هر لحظه و هر قدم از زندگی بیست و اندی‌ ساله‌ی این ذلیلِ حقیرِ مسکین را.

اگر برای یک بنده و فقط یک بنده شرح تمام تمامش را پشت سر هم سوار می‌کردم، شاید آن‌قدر ملامت می‌شدم که از سر همان ملامت آن‌ ترس‌ها را کنار می‌گذاشتم. اما محبوب من. چه به کنار گذاشتن ترس‌های ساخته‌ی تو؟ چونان امیدهای ساخته‌ی تو و شوق‌های ساخته‌ی تو و اضطراب‌های ساخته‌ی تو و صبوری‌های ساخته‌ی تو و شک‌های ساخته‌ی تو و... . اما «ما را سری‌ست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم»؛ پس بگذار با ترس‌های ساخته‌ی تو خو بگیرم. بگذار ببینمشان. بشناسمشان. از تو که پنهان نیست. هیچ دوست ندارم تحملشان کنم. اما تو تاب تحملشان را به من بده. تاب دوست داشتنشان را. تاب زندگی کردن با آن‌ها را. شاید دیوانه شده باشم که این‌ها را می‌گویم. بعید هم نیست.

اما آخر آخرش اینکه بزرگترین ترسم همیشه از دست دادن تو بوده. پس هرچه که از آن کوچکتر است را تاب تحملش را به من بده. فقط که تو برایم بمانی. دائما. 

در هر لحظه شاکرم نگه دار. مثل الان. شکر.

۱۹ دی ۹۷ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

اى انسان، چه چیز تو را در باره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟

می‌گوید: «ای انسان! چه چیز تو را نسبت به پروردگار کریمت مغرور ساخته است؟»
در خطبه‌ای از نهج‌البلاغه‌ی امیر، زیبا تفسیر و تشریحش می‌کند که:

«از سخنان آن حضرت است به هنگام تلاوت: «یا اَیُّهَا الاِْنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَریمِ»:
دلیل مغرورشده به کرم حق درحین بازخواست، باطل‌ترین دلایل، و عذر آن فریب خورده بى‌پایه ترین عذرهاست، او در این زمینه بر جهالت خود اصرار ورزیده.
اى انسان، چه چیز تو را بر انجام گناه جرأت داد؟ و چه چیز تو را به پروردگارت مغرور کرد؟
و چه چیز تو را به هلاکت خود واداشت؟ آیا دردت را درمان، و خوابت را بیدارى نیست؟
چرا به همان صورتى که به دیگرى رحم مى‌کنى به خود رحم نمى‌نمایى؟
چه بسا کسى را در حرارت آفتاب مى‌بینى پس بر او سایه مى‌اندازى، یا شخصى را دچار دردى مى‌نگرى که بدنش را مى‌سوزاند و تو از روى رحمت بر او گریه مى‌کنى، پس چه چیز تو را بر این دردت صبر داده، و بر بلاهایت توانمند نموده، و چه شادى و سرورى تو را از گریه بر جان خود که نزد تو عزیزترین جان‌هاست بازداشته و دل تسلاّیت داده؟! چگونه بیم شبیخون خشم حق تو را از خواب غفلت بیدار نمى‌کند در صورتى که به علّت گناهانت در راه هاى قهر و سلطه او افتاده‌اى؟!
درد سستى دل را به قوّت اراده معالجه کن، و به هوشیارى خواب غفلت را درمان نما. خدا را بنده باش، و به یاد او انس بگیر، و در حال روى گرداندن از خدا روى آوردن او را به سوى خود مجسم کن که تو را به عفوش دعوت مى کند، و به فضلش مى‌پوشاند، و تو از او روى مى‌گردانى و به غیر او روى مى‌آورى!
بلندمرتبه است خدایى که با این قدرتش چه کریم است! و تو با این ناتوانى و پستى چه جرأتى بر معصیت او دارى! در حالى که در پناه پوشش او مقیمى، و در فراخناى احسانش مى‌گردى، فضلش را از تو باز نداشته، و پرده حرمتت را ندریده است، بلکه در نعمتى که براى تو ایجاد مى‌کند، و گناهى که بر تو مى‌پوشاند، و بلایى که از تو دور مى‌نماید چشم به هم زدنى از لطفش محروم نیستى، پس به او چه گمان مى‌برى اگر او را بندگى کنى؟!
به خدا قسم اگر این برنامه بین دو نفر بود که در قوّت و قدرت برابر بودند، تو اولین کسى بودى که بر زشتى اخلاق و بدى اعمالت به زیان خود حکم مى‌کردى.
به حق مى‌گویم: دنیا تو را فریب نداده بلکه تو فریفته آن شده‌اى، دنیا پندها را برایت آشکار نمود، و بر عدل و انصاف دعوتت کرد، دنیا با وعده‌اى که از رسیدن بلا و درد بر جسمت، و کم شدن نیرویت به تو مى‌دهد راستگوتر و وفادارتر از این است که به تو دروغ بگوید یا تو را بفریبد.
چه بسا پنددهنده اى از امور دنیا که پیش تو متّهم است، و چه بسا راستگویى از اخبار آن که نزد تو دروغگو به شمار آید!
اگر دنیا را از روى مناطق خراب شده، و خانه‌هاى خالى مانده بشناسى آن را با پند نیکویى که به تو مى‌دهد و موعظه رسایى که به گوش تو مى‌رساند همچون دوست مهربانى خواهى یافت که در رسیدن زیان و ضرر به شخص تو به شدّت خوددارى مى‌کند. دنیا سراى خوبى است براى آن که آن را‌ خانه خود نداند، و محل نیکویى است براى کسى که آن را به عنوان وطن انتخاب ننماید.
نیک‌بختان دنیا در قیامت آنانى هستند که امروز از دنیا فراری‌اند.
به وقتى که زمین بلرزد، و رستاخیز با سختى ها و شدائدش محقق شود، و به هر آیینى اهلش، و به هر معبودى بندگانش، و به هر امامى پیروانش ملحق شوند، در آن روز هیچ نگاه خلافى، و قدم نابجایى کیفر داده نشود مگر به عدل و درستى. چه دلیل‌ها که در آن روز باطل شود، و چه عذرها که شخص به آن دلگرم بود مردود گردد! پس به برنامه‌اى روى آور که عذرت به آن پذیرفته شود، و برهانت به آن استوار گردد، و از دنیایى که براى آن باقى نمى‌مانى براى آخرتت انتخاب کن آنچه را برایت ماندنى است و براى سفر آخرت آماده باش، به برق نجات دیده بگشا، و بار و توشه آخرت را برپشت مرکب‌هاى همّت محکم ببند.»

۱۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

رفتنش از یاد برفت.

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت؛

باز آمد و رخت خویش بنهاد، برفت؛

گفتم به تکلف: دو سه روزی بنشین؛

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت.

+

یا ارحم‌ الراحمین...

۱۵ دی ۹۷ ، ۱۲:۲۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

سوال.

قبلا هم بهت گفته بودم. من یه کیسه‌ی پر از سوال دارم که می‌دونم جواب هر کدوم از اونا رو یه گوشه‌ای از دنیای زمانی و مکانی من گذاشتی تا برم و پیداشون کنم. بهت گفته بودم که جواب یه سریشون رو پیدا میکنم و از کیسه بیرون می‌اندازم اما هیچ وقت کیسه‌م خالی نمی‌شه. چون همیشه یه عالمه سوال جدید دارم که خیلی سریع جایگزین قبلیا می‌شن.

حالا، حوالی این کیسه یه آتشفشان فوران کرده. آتشفشانی که منم! آتشفشانی که پر از سواله. سوالای جدید اون کیسه‌ی پر از سوال. انگار که فقط منتظر این بودم یه نفر توجیحم کنه که: "سعی کن بهش فکر کنی، چون آدمایی مثل من و تو نیاز دارن که به اینجور مسائل فکر کنن." و چقدر درست گفت. من همیشه ترسیدم. ترسیدم از فکر کردن به چیزایی که ممکنه واقعی نباشن. حتی اگه احتمال واقعی نبودنشون با گذشت زمان کمتر و کمتر می‌شد. حتی اگه ۹۹.۹ درصد احتمال می‌رفت که واقعی باشه هم، من جای فکر کردن به اون ۹۹.۹ درصد، حواسم رو جمع پیدا کردن اون یه دهم درصد می‌کردم. اما حالا، باید از خودم می‌پرسیدم: "هیچ فکر کردی هر بار که پی پیدا شدن اون یه دهم درصد ها رفتی، چه آدمایی رو از خودت خسته کردی؟ چه فشاری به خودت وارد کردی؟"

آخ که من امشب یک تریلی سوال دارم!

باید از خودم بپرسم: "کدوم آدما توی زندگیت برات مهم و ارزشمندن؟" و بپرسم: "برای این آدمای باارزش، چقدر حاضری وقت و انرژی بذاری؟ چقدر حاضری به خاطرشون از چیزی بگذری؟" و خب، شاید حتی باید اون دیوار دفاعی که دور خودم چیده بودم که "مبادا از دست کسی رنجور شی" رو بشکنم. چون نیاز دارم که از دست یه آدمایی هم رنجور باشم. شاید به مرور زمان اون رنجش اون قدر محو شد که از یادم رفت، اما من امروز به این رنجش نیاز دارم. 

و به خودم گفتم: "نکنه تو از اون حدی که خودت تصور می‌کنی بیشتر اثر‌ می‌گذاری توی زندگی آدما؟" و دیدم من هرگز به این فکر نکردم که "چقدر" می‌تونم اثر بذارم. فقط از این‌که اثرم توی زندگی دیگران رو ببینم لذت می‌بردم. و هیچ فکر نکرده بودم چقدر این اثر ممکنه آزاردهنده باشه. و بعدش هم از خودم پرسیدم: "چقدر اثرپذیری؟" و یادم اومد چقدر نسبت به سه یا چهار سال پیش آدم متفاوتیم. و چقدر از آدمی که الان هستم راضی‌ام. و باز از خودم پرسیدم: "فکر می‌کنی این حس رضایت، واقعا اون چیزیه که تو لایقش باشی؟ چه کاری کردی که حالا بتونی از همه‌چیز راضی باشی؟ چرا باید لایق این جنس از رضایت‌مندی باشی؟" و این شاید یکی از چالشای بزرگم بود. "لیاقت". من خودم رو عمیقا لایق یک چیز‌هایی نمی‌دونستم و این برای این‌که سمت اون چیزها نرم برام دلیل قانع کننده‌ای بود. اما یه بار به خودم گفتم: "شاید دلت نمی‌خواد فکر کنی آدم لایقی هستی، چون فکر می‌کنی خوبه که تواضع داشته باشی. یا خوشت نمیاد چون خودت رو لایق می‌دونی، اعتماد به نفس کاذبی بهت دست بده، یا فکر کردی فقط آدمای مغرورن که خودشون رو یکپارچه لیاقت می‌بینن؛ اما این وسط، هیچ به این فکر کردی که اگر خودت رو لایق ندونی، انگار که ناشکری کردی؟ انگار که ندیدی که خدای تو، بالاخره یه روزی نتیجه‌ی‌ این درد و دلات و این حرف زدنات رو میده. اناگر که فرض کرده باشی هیچ شنونده‌ای برای این سر پر از سودای تو نیست." و به خودم یادآوری کردم که شاید واقعا باید جدی بگیری، که اگرچه قطعا "چه بسیار ستایش نیکویی که شایسته‌ی آن نبودم و تو در میان مردم پخش کردی." اما سخنت آن است که "لان شکرتم و لازیدنکم" و باز هم اگرچه "از دست و زبان که برآید کز عهده‌ی شکرش به در آید؟" اما گفتی "لازیدنکم" و من اگر بگویم که من لایق لازیدنکم نیستم، پس نعوذبالله کلام خدای را نادیده گرفته‌ام؟

بگذریم.

من از خودم پرسیدم که: "واقعا از همه‌ی این زندگی‌ام چه می‌خواهم؟" و جوابش، بر خلاف انتظارم، خیلی هم ناواضح نبود.

ادامه دارد....

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان