نـیـان

ch.

maybe the "man of dreams" is answering me now after a while. after all of these mornings that I saw him fondling a sunflower, having a deep smile on his face. maybe he wants to answer all of that "Hello"s that I told him every morning. but... should I believe? maybe this uncertainty is the worst thing about me

۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۰:۴۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیـان

پاک کردم رفت.

خب. باید بگم که اچیومنت آنلاکد. توییتر و اینستاگرام رو از روی گوشیم پاک کردم و توی کروم لپ‌تاپم هم بلاک کردم. چند روزی آسوده دور از این ها خواهم بود. برنامه‌م برای تلگرام اینه که صبح، ظهر، عصر، شب در حد یه ربع سر بزنم. نه اینکه صبح تا شب باز باشه و هی ریز ریز برم سر بزنم و حرف بزنم. بقیه‌ی زمان روزام، اگه به مشق و تکلیف نگذره می‌خوام توی فکرام غرق شم :)

پ.ن: توی کروم با یه اکستنشن به اسم blocksite این سایت‌ها رو بلاک کردم و باید بگم از خود توییتر و اینستا جذاب تره :)) هر بار می‌ؤماره که چند بار سایت رو ری‌لود کردی و هربار یه پیام می‌دی که مثن این شد ۲۰ بار بسه دیگه واقعا. یا پیامای جذاب دیگه. دلم می‌خواد هی برم جلو ببینم پیام مرحله بعدش چیه :))

ولی بلاگ رو نگه می‌دارم :)


...after a while she said: anyway... always there is a damn reason for remembering
(: a damn perfect lovely exciting unwanted sudden and on time reason
۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۵۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خواب.

پریشب یه خوابی دیدم. خواب یه آرمانشهر شاید. یکی از میدونای شهر خودم بود و آدمای زیادی اونجا جمع شده بودن. من بالای یکی از ساختمونای اطراف میدون وایساده بودم و این توانایی رو داشتم که زوم کنم روی هر قسمت از میدون که می‌خوام. گرچه هدف اصلی مردم از جمع شدن اونجا این بود به خاطر جنگی گه شروع شده بود اعزام بشن، اما اتفاقایی که بی‌صدا توی بعضی قسمت‌های میدون افتاد برای من خیلی رویایی و آرمانی بود. اونقدر که صبح که از خواب بیدار شدم خیلی غر زدم که چرا باید این خواب رو ببینم و چرا باید بیدار شم. ترجیح می‌دادم اگه قرار به بیدار شدنه نبینم هیچوقت این خواب رو. برای همین دیشب قبل خواب غر زدم که نکنه باز این خواب رو ببینم و باز بیدار شم صبح و باز نخوام این اتفاقو. دلم می‌خواست یه خواب دیگه کاملا با یه موضوع دیگه ببینم. از قضا دیشب بدترین خواب ممکن رو دیدم! اونقدر که از شدت تپش قلب و لرزش بدن از خواب پریدم. ساعت ۵ صبح بود که بیدار شدم. با خودم گفتم لعنت به این کابوس. صد رحمت به خواب آرمان‌شهری که صبحش بیدار باشم و نباشه دیگه. لااقل خواب لذت بخشی رو تجربه می‌کنم. حتی الان که اون کابوس رو به خاطر میارم هم قلبم تند تند می‌زنه! واقعا مثل یه فیلم ترسناک بود! هم داستانش ترسناک بود و هم صحنه‌هاش!
ولی آخ اگه اون آرمان‌شهرم رو می‌‌دیدم تو واقعیت!
۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

گاد، لت می ایگنور پلیز.

امشب خیلی حرف بات دارم و خودت می‌دونی. می‌دونی که، یه مدتیه نمی‌گم بت یه حرفایی رو، گرچه خودت خوب می‌دونی‌شون، ولی من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که به ذهنم نیاد و به زبونم. اما یه وقتایی، مث امروز دست خودم نیس، خودت میای یه کار می‌کنی که من دیگه نتونم جلوی خودم رو بگیرم برا گفتن حرفام. شاید یکم خودشاخ‌پنداریه ها، ولی حس می‌کنم شاید یه وقتایی دلت تنگ می‌شه برام و برای غرغر هام و حرفام و هرچی. صدام شاید. نگاهم. نمی‌دونم. ولی تو هم دلت تنگ می‌شه، می‌دونم! حرفام بات خیلیه. قدر همه‌ی این روزاییه که جلوی خودم رو گرفتم که نزنم این حرفا رو. چون ترسیدم که بشنوی و نکنه بعدش هزارتا ترسی که دارم آوار شه رو سرم. ولی تو خواستی که یادم بیاد قدر همون روزی که خواستم دیگه نگم، دیگه غر نزنم، سرم رو شلوغ کنم بیخود، نیام سراغت، قدر همون روز دلتنگ و دلگیر و دل‌ازرده‌ام و خیلی چیزای دیگه! که بزار بمونه بین خودمون! دلم می‌خواد حرفایی که بات دارم رو بنویسم. همینجور نذارم توی سرم بمونه. ولی مجالش نیست انگار. شاید هم می‌ترسم همچنان.
ولی دیدی امروز چی شد؟‌بازم باور کنم که همه‌چی اتفاقه؟ اتفاقای ساده؟ اینقدر ساده؟ همین چیزای ساده رو که تو می‌تونستی یه کار کنی نباشن. چرا نخواستی؟ بیا بهم بگو یه روز.

داشتم فکر می‌کردم، اون روزی که تو خواستی من رو خلق کنی، لابد فکر کردی اگه من نباشم دنیات یه چیز کم داره بی من. بهش فکر نکردی؟ منم که اگه تو نباشی دنیام چیزی بیش‌تر از هر چیز کم داره. پس همین کافی نیست برای عاشقت بودن و عاشقت موندن؟ بیش از هر چیزی، هر چیزی که بتونم فکرش رو بکنم، از این می‌ترسم که ایمانم به تو کم شه. دوس دارم همیشه قدر این لحظه و بلکه بیشتر دوستت داشته باشم. همینه که این روزا هیچ چیزی بهم سخت نمی‌گذره. نه اینکه سخت نگذره‌ها... ولی نه اونقدر سخت که قبلا تصورش رو داشتم. ولی گفته‌ام که هرچی تو بخوای و هرچی بشه، به خاطر خواستن تو دوستش خواهم داشت. گفتم بت مهم نیس اگه چیزی که من دوست داشتم نشد و نمی‌شه. مهم بودن توعه. و اینکه تخت هیچ شرایطی نمی‌خوام ایمانم بهت ذره‌ای کم شه. ولی خب فقط یه چیز. اگه دوس نداری یه حرفایی رو بت بگم، چرا نشونه‌هاش رو می ذاری جلوی راهم؟

حرفام باهات امروز به اندازه‌ی یه رفت و برگشت به ماه طول می‌کشه. طولش نه‌ها. عمقش. می‌فهمی که چی می‌گم؟
ولی هیچ فکرش رو نمی‌کردم تو دو ثانیه اینقدر درموندگی‌م رو به روم بیاری :-" می ترسم که باز درگیر شده باشم با هرچیز که مدت‌ها ایگنور کرده بودم و تو نشون دادی ایگنورابل نیس :)) بات لت می‌ ایگنور پلیز! چون حس معتادی رو دارم که از کمپ برگشته ولی خدا مواد رو گذاشته سر راهش :)) شاید ولی اینطور خواستی که یه چیزایی رو نشونم بدی که نمی‌دونستم. عاشقتم ولی. شکر.


۰۹ آذر ۹۶ ، ۰۱:۱۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیـان

تو که یک گوشه‌ی چشمت غم عالم ببرد.

امروز رو شاید ثبت کنم به عنوان یکی از بدترین روزها.
بعد از تموم شدن چهار تا امتحان، خسته بودم برای شروع هر کاری. می‌خواستم امروز رو بزارم برای علاف بودن و هیچ‌کار مفیدی انجام ندم. به هیمن خاطر هم ساعت ۱۱ بیدار شدم، آروم آروم صبحانه خوردم و بعد هم اومد نشستم سر لپ تاپم. اینستا، توییتر، بلاگ، گوگل. و خب از سر رفتن حوصله‌ام روی آوردم به سرچ‌های مختلف. ولی خب کاش شروع نمی‌کردم. توی همین سرچ‌ها به یه حقیقت واقعا بد پی بردم. نمی دونم... شاید اگه یه سال پیش بود این حقیقت واقعا هم بد نبود. شاید حتی خیلی خوب بود. شاید یه نشونه‌ی عالی بود. نمی‌دونم... به هر حال من توی یه سال پیش زندگی نمی‌کنم. به نشونه‌هایی که توی کتاب کیمیاگر می‌گفت:«خداوند برای هرکس در زندگی مسیری قرار داده است که باید آن را طی کند. کافی است نشانه هایی را که خداوند بر سر راهت قرار داده، بخوانی.»  دیگه اعتقاد ندارم. راستش شاید دو سه سال پیش که داشتم این کتاب رو می‌خوندم به نظرم خیلی همه‌چیز شگفت انگیز می‌اومد... اما الان فکر می‌کنم به هر حال نویسنده‌ی این کتاب یه مسیحی برزیلیه. و من گرچه قبلا فکر می‌کردم همه‌چیز یه نشونه‌ست، الان فقط اگر بدونم توی قرآن چنین چیزی نوشته شده می‌تونم باورش کنم. و خب من تا حالا نشنیدم چنین چیزی باشه توی قرآن (اگه شما شنیدید بهم بگید). ولی هم حقیقتی که امروز فهمیدمش و هم چند تا نشونه‌ی ریز دیگه، و نشونه‌های بزرگتر، به اون بزرگی که هر روز صبح باید ببینمش، واقعا دارن اذیت می‌کنن. آشفته شدم دیگه. قرار بود تموم شه این آشفتگی‌ها. ولی نشد. نمی‌دونم چقدر دیگه باید زمان بگذره تا بالاخره تموم شه این داستان‌ها. نمی‌دونم شاید یه روز اونقدر اذیت شم که بشینم کنار یه آدم رندم و همه‌چیز رو براش بگم. ولی فعلا فقط می‌تونم بشینم توی همین سرد ترین نقطه از اتاقم و همه‌چیز رو بنویسم فقط. و خب هنوز جرئت نکردم حتی یکی از نوشته‌های قبلیم رو باز کنم دوباره بخونم. 
دیگه واقعا نگرانم برای خودم و هیچ نمی‌دونم چه روزی قراره حالم خوب شه. فقط امید دارم بیاد اون روز. زودتر بیاد.

نمی‌دونم. شاید مجبور شم دست بکشم از خیلی چیزا. نمی‌دونم چرا دقیقا باید همه‌ی این نشونه‌ها توی مسیری که دوستش دارم پیش بیان.

کی فکرش رو می‌کرد که حتی ادامه دادن همین کورس آنلاین، چیزی به همین سادگی، بتونه من رو یاد چیزایی بندازه که نمی‌خوام. و خب شاید این تنها دلخوشی من بود...
ولی نه. از هر چیز دیگه که بخوام دست بکشم از دیدن این کورس دست نمی‌کشم حتی اگه عذاب آور.
شاید خیلی دیگه باید بجنگم.
خدایا،
تو که یک گوشه‌ی چشمت غم عالم ببرد، حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد.
لطفا یه کاری بکن.

۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

مرتاه.

«و همچنان که می‌رفتند عیسی مسیح وارد دهکده‌ای شد و زنی به‌ نام مرتاه او را به خانه‌اش مهمان کرد. مرتاه خواهری به‌ نام مریم داشت که پیش پای عیسی نشسته بود و به سخن او گوش می‌سپرد. اما مرتاه که گرفتار خدمت به او بود بر آشفت. پس به کنار عیسی آمد و گفت: «مولای من! آیا اهمیت نمی‌دهی که خواهرم من را در خدمت‌گزاری به تو تنها گذارد؟ به خواهرم بفرما که بیاید و من را کمک کند.»

عیسی پاسخ داد: مرتاه! مرتاه! تو خود را مضطرب و نگران چیزهای زیادی می‌کنی. اما مریم بخش بهتر را برگزیده است و این از او گرفته نخواهد شد.


انجیل لوقا - باب دهم - آیه ۳۸ تا ۴۲»


[کتاب کیمیاگر - پائولو کوئیلو]

۲۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست.

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست


+

شاید باید یادم بمونه امروز موقع برگشت از دانشگاه رو که چقدر تو اتوبوس حالم بد شد به سبب فکر و خیالاتم. 

دیگه اینکه ای کاش کار درستی کرده باشم...

و اینکه کاش می‌شد آدمای دانشگاهم رو با آدمای دانشگاه پارسال، و حتی حاضرم که همه‌شون، جابه‌جا کرد. 

یه عااالمه غر دیگه اینجا نوشتم ولی مث خیلی حرفای دیگه‌م که جدیدا اینجا می‌نویسم و بعد از نوشتنشون پشیمون می‌شم و پستشون نمی‌کنم، پاکشون کردم‌. ولی خب به هرحال، تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست.

۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

جمله‌ای امروز من رو تقریبا کشت :(

نوشتن قطعا از بهرین موهبت‌های دنیاست. مهم نیست اگه خوب می‌نویسیم یا بد. مهم اینه‌ که جرئت بدیم به خودمون که بنویسیم. تجربه هامون رو بنویسیم، حتی اگه نه برای دیگران، برای خودمون. از آدم بیست سالگیمون بنویسیم که آدم بیست و پنج سالگیمون بیاد بخونه و ازمون نکته‌ها بیاموزه!
من مدتیه خودم رو محکوم کردم به ننوشتن! وقتی شروع می‌کنید به نوشتن همه‌چیز،ترک کردنش یه جورایی خیلی سخت می‌شه. خب منم راستش یه جایی توی این نوشتن‌ها به دلایلی خطایی ازم سر زد و حالا خودم رو محکوم کردم که یه مدت ننویسم.
اما یه وقتایی یه جمله‌هایی من رو برمی‌گردونن به اوج نوشتن‌هام. یادم می‌ارن یه زمانایی مدام می‌نوشتم. ساعت به ساعت. سر یه زمانای مشخص، بی اونکه از قبل با خودم  قرار گذاشته باشم، می‌نوشتم. چقدر دل‌پذیر بود....
و من یهو عاشق این جملات یهویی می‌شم که می‌خونم و یاد نوشتن‌های خودم می‌افتم. و می‌شینم ساعت‌ها به اون جمله فکر می‌کنم. به عمق درست بودنش و عمق این‌که چرا این جمله‌ی لعنتی اینقدر راسته!
نمی‌خوام امروز اون جمله‌ای که باهام اینکارو کرد بنویسم... اما امیدوارم بعدها یادم باشه چی بود اون جمله‌ی امروز :(

۲۱ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

باید هر شب روی رازی پرده بندازم که نیست.

آقا... کلا انسان چقدر عجیبه :(
فکر می‌کردم قرار نیس یاد یک‌ سری اتفاقاتی که تلخ تلقی می‌شن بیفتم. ولی خب، یه استوری از یه شخص دور باعث شد یادش بیفتم.
هی به خودم می‌گم کام آااان، فقط یه سری نورونن که دارن فایر می‌شن و یادت میارن یه چیزایی رو... تحمل کن، تموم می‌شه میره. ولی خب تو ببین چقدر این دید رو داشتن نسبت به همه‌چی دردناک و غیرانسانیه! انگار احساساتی در کار نیست... خب آخه این احساسات نتیجه‌ی همون فایر شدن یه دسته از نوروناست به هر حال. اگه نه که اشکم نباید جاری می‌شد امروز.
به هر حال، باور نمی‌کردم اینقدر خوب تو ذهنم هنوز همه‌چیز شکل قبل باشه. فقط انگار یه مشت خاک ریختم روی این آتیش. ولی هی باد می‌زنه و این خاک‌ها می‌رن کنار. و انگار برام گریزی نیست. نمی‌تونم جلوی باد رو بگیرم. دست من نیست. مثلا چطور می‌تونستم از قبل اون شخص دور رو آگاه کنم که اون استوری رو نذاره. و خب راستش اونقدری ترسناک بود که نرفتم بازش کنم باز استوریش رو. میوت کردم حتی. ولی صبح تا حالا بیست بار چک کردم که سر جاش باشه. مبادا پاکش کرده باشه.
ای کاش که لااقل فقط در این دنیا یه نفر رو میشناختم که می‌شد همه‌ی این درد و دلا رو باش بیان کرد. 
یا کاش قبل‌تر از این کسی علاجی برای فراموشی پیدا کرده بود.
+
دیروز رفته بودم همایش مغز و شناخت باز. آخرش یه مستندی گذاشتن از کسایی که مثلا توی یه تصادفی، خودکشی‌ای، سقوطی، چیزی یه مشکل مغزی پیدا کرده بودن. از قضا یه پسری رو نشون می‌داد که تصادف کرده بود و بعد از چند ماه کما و درمان و چی و چی حالا اومده بود خونه. بعد مث این‌که یه چیزایی رو یادش رفته بود. با خودم گفتم عه چه خوب! آدم تصادف کنه و یه چیزایی یادش بره و بعد بیاد سر خونه زندگیش باز. ولی ولی ولی. بعد بیش‌تر زندگی اون آدم رو نشون داد. مامانش می‌گفت که این پسره منه، ولی دیگه اصلا اون آدم سابق نیست. مطلقا هیچ چیزش مثل قبل نیست. فقط و فقط طرز نگاهش مثل قبله و دیگه هیچی. انگار که روحش عوض شده باشه. گریه کردم. وسط همایش، وسط دانشگاه. به خاطر فکر افتضاحی که قبلش کردم. که کاش می‌شد تصادف کنم یه چیزایی از یادم بره. خدا منو لال اگه بکنه برای این ناشکری سزاست. ولی ای کاش مهربون‌تر از این حرفا باشه.
بعدش گفتم ببین، همینه که هست. با جون و دلت پذیرای اینا باش. پذیرای‌ این اتفاقات. دوستشون داشته باش چون خدا دوسشون داشته که گذاشته سر رات. و باهاشون کنار بیا. گفتم باشه. ولی خب، قرار نبود امروز دیگه اینطور شه.
بیخیال. یه سری اتفاقات شیمیایی تو یه تعدادی نورونه دیگه :)
۱۲ آبان ۹۶ ، ۲۰:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

دائما یکسان نباشد حال دوران.

یک روزی داشتم این شعر از حافظ رو با صدای شجریانِ پدر گوش می‌دادم و می‌گفتم کاش دنیا شکل این شعر می‌بود.
و می‌گفتم پس کو «کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور» و کو «ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن» و کو «هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور» و کو «جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور» 
از اون روزا دو سه ماهی می‌گذره. از اون همه حال بد دائمی. این روزا نمی‌دونم چرا، ولی حالم خوبه. احساس رضایت، احساس خوشبختی، با همه‌ی فکرای آزاردهنده، خشنود کننده، عذاب‌ آور، مثبت، منفی، هر فکری که دارم، ولی حالم خوبه. نمی‌دونم چرا. یعنی دلیلی برای این همه حال خوب ندارم. مگر اینکه «باشد اندر پرده بازیهای پنهان».
خوبم. خدا رو شکر. شکر. شکر به خاطر «دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»

[مرغ خوشخوان - شجریان]


 

۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان