برای این حال نزار، فقط یک هدفون تازه خریداری شدهی خوب، یک ویدئوی کنسرت تصویری حضرت شجریان بزرگ، چندین غزل از سعدی و حافظ، و ۲ ساعت و نیم وقت خالی، کم بود!
and now, she is here. every thing is Done.
حالا، بعد از گذشتن امروز عصر، انگار که تازه آن چه نباید زنده میشد زنده شد. انگار که دوباره و دوباره «دستمو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری» و دوباره «شوق تسلیم تو بودن لحظه لحظه تو تنم بود» و انگار که هر لحظه بیش از لحظهی پیش تجربهاش میکنم.
و زندگی من، درست از چه زمانی تصمیم گرفت اینقدر ایدهآل باشد؟
در هفتهی گذشته، همهی همهی همهی افرادی که دوست داشتم ببینمشان را دیدم. همهی دوستان عزیزم، خانوادهام، همهشان. و امروز، چونان غرق در این ۲ ساعت و نیم عزیز زندگیام بودم، که بی هیچ توجهی به اطراف برای خودم مستانه زمان میگذراندم. و همان است که گفت و شنیدم؛ سعدیا دور نیکنامی رفت، نوبت عاشقیست یک چندی.
امروز دیدن این کنسرت دو ساعت و نیم گذشت. دیروز دیدن آن فیلم رستگاری در شائوشنگ دو ساعت و نیم گذشت، چندین روزی پیش از این دیدن شجاعدل دو ساعت و نیم گذشت، و حالا انگار که من مملو از پیام آزادی ام. در آزادیخواهترین حالت ممکن. شاید که فردا، شاید که فردا، پی آزادی رفتم!
این لحظه را چقدر سبکبال و رها میتوانم باشم!
مسحور این صدا و این سخنم! مسحور!
[ محمدرضا شجریان - کنسرت سال ۸۷ - مرغ خوشخوان ]