نـیـان

جمله می‌داند خدای حال‌گردان.

برای این حال نزار، فقط یک هدفون تازه‌ خریداری شده‌ی خوب، یک ویدئوی کنسرت تصویری حضرت شجریان بزرگ، چندین غزل از سعدی و حافظ، و ۲ ساعت و نیم وقت خالی، کم بود!
and now, she is here. every thing is Done.

حالا، بعد از گذشتن امروز عصر، انگار که تازه آن چه نباید زنده می‌شد زنده شد. انگار که دوباره و دوباره «دستمو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری» و دوباره «شوق تسلیم تو بودن لحظه لحظه تو تنم بود» و انگار که هر لحظه بیش از لحظه‌ی پیش تجربه‌اش می‌کنم.
و زندگی من، درست از چه زمانی تصمیم گرفت اینقدر ایده‌آل باشد؟
در هفته‌ی گذشته، همه‌ی همه‌ی همه‌ی افرادی که دوست داشتم ببینمشان را دیدم. همه‌ی دوستان عزیزم، خانواده‌ام، همه‌شان. و امروز، چونان غرق در این ۲ ساعت و نیم عزیز زندگی‌ام بودم، که بی هیچ توجهی به اطراف برای خودم مستانه زمان می‌گذراندم. و همان است که گفت و شنیدم؛ سعدیا دور نیک‌نامی رفت، نوبت عاشقی‌ست یک چندی. 

امروز دیدن این کنسرت دو ساعت و نیم گذشت. دیروز دیدن آن فیلم رستگاری در شائوشنگ دو ساعت و نیم گذشت، چندین روزی پیش از این دیدن شجاع‌دل دو ساعت و نیم گذشت، و حالا انگار که من مملو از پیام آزادی ام. در آزادی‌خواه‌ترین حالت ممکن. شاید که فردا،‌ شاید که فردا،‌ پی آزادی رفتم!
این لحظه را چقدر سبک‌بال و رها می‌توانم باشم!

 

مسحور این صدا و این سخنم! مسحور!

[ محمدرضا شجریان - کنسرت سال ۸۷ - مرغ خوشخوان ]

۱۲ دی ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

غیرمعمولی.

خیلی ساده، می‌فرماید:

دوستی ساده‌ی ما، غیرمعمولی شد.

۱۱ دی ۹۷ ، ۱۴:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

پنداشتی که باید پرده‌نشین بمانی؟

من یک نخورده مستم از مزه‌ی نگاهت،
بسیار این چنین‌اند، هشیار پشت هشیار.

پنداشتی که باید پرده‌نشین بمانی؟

من پرده را دریدم! پندار پشت پندار...
حالا که نوبت توست، آیینه‌ی خودت باش
راهی نمانده غیر از اقرار پشت اقرار!

[ همایون شجریان - با تو غزل به سادگی حرف می‌شود - اقرار پشت اقرار ]

+
شاید هر بار احساساتی داشتم که خیلی کلی می‌توانستم راجع به آن سخن بگویم. مثلا خیلی کلی می‌گفتم «ترسیده‌ام» یا «ناراحتم» یا «خشمگینم» یا هرچه. و گرچه گاهی می‌توانستم بگویم منشا آن حس از کجاست،‌ اما توان آن را نداشتم که به خوبی وصفش کنم.
حالا اما «ترسیده‌ام» و فرقش آن است که به خوبی می‌توانم درکی که از ترس فعلی دارم را بیان کنم. و درست به همه‌چیز این ترس آگاهم.
و حال اگر بخواهم وصفش کنم؟

می‌گویند که اگر یک قورباغه را در آب جوش بگذاری، سریعا واکنش نشان می‌دهد. پایش را از آن آب دور نگه می‌دارد، سعی می کند از درون آن فرار کند، خلاصه‌اش که بی‌تاب و بی‌قرار می‌شود، و پی رهایی از آن شرایط است. اما اگر همان قورباغه را در یک ظرف آب سرد بگذاری و آرام آرام به آن آب جوش اضافه کنی، هرگز متوجه گرمایی که به مرور در اطرافش ایجاد می‌شود نیست. و اگر آن‌قدر این آب جوش را اضافه کنی که به حد زیادی فضایی که در آن است داغ شده باشد، قورباغه بی آن‌که چیزی فهمیده باشد فلج می‌شود! به یکباره. گرچه انگار که خودش متوجه نیست که چه اتفاقی برایش افتاده.
حالا درست جای آن قورباغه‌ایم که آرام آرام فضای اطرافش داغ شده. ترسم از آن است که آن‌قدر متوجه این تغییرات به مروری که در فضای اطرافمان رخ داد نباشیم که وقتی به خود می‌آییم فلج شده باشیم. عاجز از ادامه‌ی راه. شاید نفهمیده باشیم که چقدر تحت تاثیر این فضای داغ که اطرافمان ایجاد کرده‌ایم هستیم. و ندانیم که چقدر مستحق تغییریم. مستحق آنیم که از این کاسه‌ی داغی که اسیر آنیم رها شویم.
خداوندا.
رحمت کن و در پناهمان آور. که اگر رحمت تو نباشد هیچ چیز نیست. و اگر رحمت تو تا همین حال نبود، ما کجای این داستان عجیب بودیم؟
شکر. از همین لحظه تا به ابد.

۱۰ دی ۹۷ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

حول حالنا الی‌احسن الحال.

چونان یک لشکر آماد‌ه‌ی جنگ.
همه‌ی احساسات و حالات ممکن در وجود من.
غم. ترس. امید. شوق. شادی. اضطراب. تنفر. عشق. عصبانیت. ناامیدی. افسردگی. مهربانی. شرم. طراوت. خمودگی. سرمستی. سرخوشی. صبوری. سکوت. اطمینان. رضایت.
همه‌ی سربازان لشکر من.
سینه سپر کرده. آماده؛ و از همه مهم‌تر، آگاه.
هنوز ندانسته‌ام از میان سربازان این سپاه نامیزان، اول از همه باید کدام را به جنگ بفرستم. کدام یکی آغاز گر این جنگ خواهد بود؟
همه‌ی آن‌چه که می‌دانم، این است که این سپاه مدت‌ها تمرین کرده، ورزیده شده، حالا آگاه است. آماده‌ی جنگ. سربازان سپاه در رفاقت کاملند! درست مثل یک آرمان‌شهر، بدون ذره‌ای حسد. بدون ذره‌ای حس برتری جویی. هیچ‌کدامشان عجله‌ای برای شرکت در جنگ ندارند، و البته هیچ یک هم خواستار تاخیری نیستند. 
همه‌چیز عالی‌ست! همه‌چیز آماده‌ی تجریه‌ی هر چیزی.
و من جز موهبت داشتن این سپاه ایده‌آل، دیگر چه بخواهم؟! و ای کاش که این سپاه همیشه و در هر موقعیتی آماده بود... نه فقط حالا.
اما به هر حال، تجربه‌ی هم‌زمان همه‌ی این احساسات با هم، خیلی خیلی غریب است. و برایم طعم بزرگ شدن می‌دهد. حالا منتظر هیچ چیز نیستم و در عین حال پذیرای همه‌چیز.
و محبوب من، خدای عزیزم، چقدر خوب که تو همواره با این سپاهی. رهبری‌اش هم با خودت. تصدقت بشوم.
"حول حالنا الی احسن الحال" کنی کاش؛ ولی اون حالی که خودت می‌دونی احسنه، به همون شکلی که خودت می‌دونی. نه که من بگم.
[ شراب چشمان - محسن نامجو ]
۰۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۵۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

مستانه شد حدیثش.

اندیشه‌ای که آید در دل،

ز یار گوید؛

جان بر سرش فشانم،

پر زر کنم دهانش؛

مع الاسف!

۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۴:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

اطمینانِ سخت.

آن مرحله از گیجی که حتی نمی‌دانی باید بگویی: «دارم بدترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذرانم.» یا باید بگویی: «دارم بهترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذرانم.»
و اصلا ای کاش اینکه این روز‌ها بد است یا خوب است برایم اهمیتی داشت.
من حتی برای آن بی‌قراری هفته‌های گذشته‌ هم دل‌تنگم! چیزی که هرگز فکر نمی‌کردم دلتنگش شوم.
از تک به تک همه‌ی آن مراحل گذشته بودم. از پیچیدگی‌ها که گذر کردم رسیدم به شک و تردید‌ها. فکر می‌کردم تا ابد در این شک و تردید می‌مانم. اما نشد که بمانم. از شک و تردید که رد شدم رسیدم به ترس. و ترسیدم و ترسیدم و تا سر حد مغز استخوانم ترسیدم. اما آن ترس هم دوامی نداشت. بعدش بی‌قرار شدم. و بی‌تاب شدم. و در دلِ تنگم هم گله‌ها بود. چون دلتنگ بودم. 
حالا همه‌چیز از همه‌ی مراحل قبل خیلی خیلی سخت‌تر است. چون من نه بی‌قرارم و نه ترسیده‌ام و نه شک و تردیدی دارم و نه پیچیدگی‌ای مانده و نه بی‌تابم و نه حتی دل‌تنگم.
من مطمئنم.
و اطمینان از همه‌ی همه‌ی همه‌ی همه‌ی همه‌اش به مراتب و مراتب و مراتب سخت‌تر است. این همه‌ی ‌آن چیزی بود که مدت‌ها و مدت‌ها و مدت‌ها در برابرش جنگیده بودم. که دچارش نشوم. اما شدم. و حالا «دستمو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری» «تا ببینی با چه عشقی این شکستو می‌پذیرم» و انگار که واقعا هم «شوق تسلیم تو [خطاب به این اطمینان] بودن لحظه لحظه تو تنم بود»؛ اما انکارش می‌کردم. چون سخت است. سختِ سختِ سخت.
اطمینانی که حتی «دل‌تنگی» هم به همراهش نباشد، از هر چیزی خطرناک‌تر است. و چرا؟ چون خودش نوعی از حضور است که دیگر حتی دل‌ِ تنگ هم نمی‌طلبد. چه برسد به شور و هیجان و تردید و بی‌قراری و ترس و پیچیدگی.
و با گذر این همه ماه و هفته و روز و ساعت، باید می‌دانستم که آخرش یک روزی می‌رسد که همین‌قدر آرام باشم. و بترسم؛ نه از آن‌چه پیش از این ترسیده بودم. بلکه از این اطمینان. که متاسفانه باید اعلام کنم که خالص است. یک اطمینانِ عمیقِ خالصِ خالص؛ به دور از هر نوع حس دیگری.
اما باز هم خدا را شکر؛ یقین دارم که این اطمینان تا چند روز دیگر جایش را به حس نوین دیگری خواهد داد. اما هنوز نمی‌دانم آن حس نوین از چه جنسی‌ست. فقط می‌دانم که منتظر مانده پشت در تا بروم و در را باز کنم و پذیرایش باشم.
و صبر تا آن روز، سخت است و سخت است.
آن‌قدر که رسیدن به آن در و پذیرا شدن آن حس برایم مهم است، جنس آن حس بعید می‌دانم مهم باشد. خوب یا بدش. فقط این اطمینان را باید خیلی خیلی زود کنار گذاشت.
پ.ن: جالب آن‌که اطمینان، بیشتر حاصل سکوت بود تا حاصل صدا. عجیب نیست؟ :)
یعنی آن همه هیاهو و قیل و قال نتوانست با من آن‌ کاری را بکند که سکوت توانست.
پ.ن۲: مشکل اصلی انگار آن‌جاست که وقتی دیگران برای کشف کردنت تلاش می‌کنند، تازه خودت هم برای کشف خودت به وجد می‌آیی. شاید خیلی ساده؛ مثلا می‌بینی که اگر یک روز صبحانه‌ات دیر شد، دیگر بدنت چیزی تحت مفهوم «سیر شدن»‌را درک نمی‌کند. یا می‌بینی که وقتی خسته و پر اضطراب و درمانده‌ای، واکنش دفاعی بدنت آن است که تا دل‌درد بخندد. با کشف همین‌ چیزهای ساده از خودت به وجد می‌آیی. و چطور باید مبارزه کنم با این کشفیات؟ چطور نخواهم خودم را و دیگران را کشف کنم؟ چطور می‌توانم به وجد نیایم؟ چطور باید به این عقل و ذهن و دل و شعور وامانده‌ام بفهمانم که «نه چیزی نیست، جدی نگیر، تمام می‌شود، می‌گذرد» و از این قبیل حرف‌ها. چطور فرض کنم همه‌چیز اشتباه شده؟ 
اصل اصلش، شاید این باشد که من، نمی‌دانم آن چیزی که همه‌چیز را اینقدر آزار دهنده و سخت می کند، « اطمینان » است یا « احتیاط »!
پ.ن۴: من تو را مشغول می‌کردم دلا؛ یاد آن افسانه کردی عاقبت؟

۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

خیلِ خر.

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری

خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری     خیلی خری     خیلِ خری


:)
بله... عصبانیت موج می‌زنه اصن!

۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

این شام صبح گردد.

در تاریخ بنویسید که امشب بعد از خیلی وقت، به خاطر برآیند اتفاقاتی عادی و روزمره و خیلی کوچک، خیلی خوشحال بود! و با امید رهایی، امید خوشحالی‌های دائمی‌تر، هرچند که می‌دانست که همین امیدواری عمر چندانی نخواهد داشت، اما با ذکر یک «به درک» امشب را با لبخندی به پهنای صورت خوابید.

۲۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیـان

FREEDOM!

 

[ braveheart - دقایق پایانی ]


همه فریاد می‌زنند «بخشش!» و این همه‌ی آن کلمه‌ای‌ست که مرد شنل‌پوش می‌خواهد از زبان والاس بشنود.
والاس را شکنجه می‌کنند و فقط می‌خواهند از او بشنوند: «بخشش!»
گرچه پادشاه انگلستان حتی در آخرین لحظات زندگی‌اش هم حاضر به بخشش نیست.
والاس بالاخره می‌خواهد زبان به گفتن کلمه‌ای باز کند. همه‌ ساکت می‌شوند. همه منتظرند. منتظر آن‌که والاس بگوید:‌ «بخشش!»
والاس نهایتا زبان به گفتن کلمه‌ای می‌گشاید...
«FREEDOM!» 
یعنی «آزادی!»
 

آزادی! شاید این همه‌ی آن‌چیزی‌ست که انسان باید پی آن باشد. اما آزادی از چه؟ والاس پی آزادی کشور بود. کشوری که سال‌ها ظالمانه تحت ستم ظالمان بود. حالا اینکه ما در سال‌های مستعمره‌ بودن اسکاتلند در آن‌جا زندگی نمی‌کنیم، یعنی دلیلی برای پی آزادی گشتن نداریم؟
آدم‌ها قبل از هر چیز دیگر اسیر خود نیستند؟ ما که اسیر خودیم. خیلی زیاد اسیر خودیم. اسیر یک فریادیم. فریاد «آزادی!». آزادی از خود. نه آن‌که من بگویم. در آموزه‌های بزرگان ما، مگر کم گفته‌اند؟ که: «بمیرید، بمیرید، بر این نفس بمیرید، بر این نفس چو مردید همه شاه و امیرید». باید اول آن نفس را بکشیم. همان نفسی که ما را اسیر کرد و آزادیمان را به خوبی گرفت. باید فریاد بزنیم!
هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه، اسیر همه‌ی آن چه هستیم که انگار تنها خودمان می‌دانیم. همه‌ی ما یک فریاد داریم. فریادی که سر نمی‌دهیم. و چیزی که اسیر آنیم، همین فریاد است. یکی باید فریاد شادی سر دهد و یکی فریاد غم. یکی فریاد درد و یکی فریاد شور. یکی فریاد عشق و یکی فریاد آزادی! دخترای ننه دریا هم پی آزادی‌اند:

دخترا از دل آب داد می‌زنن:

«پسرای عمو صحرا!

دل ما پیش شماست!

نکنه فکر کنین حقه زیر سر ماست؟

ننه‌دریا‌ی حسود کرده این آتش و دود»
باید اعتراف کنم که «آزادی‌خواهی» را کم ندیده‌ام. اما همیشه این آزادی‌خواهی جنگجویان است که با نام آزادی می‌شناسیمش. اما فریاد‌های آزادی دیگری هم هست. فریاد آزادی زینت‌الملوک جهانبانی، صدای گلوله‌اش بود. چون آزادی را باید با این فریاد می‌جست. فریاد آزادی «دیوانه‌ای از قفس پرید» به حرف آوردن آن مرد بود که سال‌ها هیچ نگفته بود، اما‌ آخرش او بود که از قفسِ آن محنت‌گاه آزاد شد. فریاد آزادی شهرزاد قصه،  آن‌جا بود که گفت «الانم اینقدر تو این تصمیم جدی‌ام که هیچ‌کس نمی‌تونه جلومو بگیره». فریاد آزادی «فرهاد یروان» آن جا بود که در اخرین کلمه‌ی داستانش گفت: «می‌ارزید». و بیش از همه‌ی اینها، سرتاسر داستان چمران عزیز ما!

فریاد آزادی آدمِ ابوالبشر هم، شاید آن‌جا بود که فریاد «ربنا ظلمنا» آغاز کرد.
من صدای فریاد آزادی‌ام را، باید از کاغذ دیواری بی‌جان اتاقم بخوانم.
و برای من از عشق، همین آزادی‌اش هم کافی‌ست. که: «به من نگر که بدیدم هزار آزادی چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام» و اصلش هم شاید بهتر است آخر عشق همین باشد. همین آموزه‌های آزادی برای یک عمر من هم کافی‌ست. چون که «عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام» 
و عشق، اگر نخواهد آخرش به آزادی برسد که عشق نیست. شاید برای همین، بخواهیم که آخرش باشد. شاید. و اگر بود، این یک پایانِ ایده‌ال است؛ گرچه شاید ادامه‌اش نباشد!

۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۱:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیـان

هزار و یک شب.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ آذر ۹۷ ، ۲۳:۵۹
نیـان